تکه های مرغ را می شستم و در سبد می گذاشتم.
دستها ، پاها.
گردنش.
سینه اش که دو قسمت شده بود.
پوسته تخم مرغ را از کنار سبد برداشتم و روانه سطل آشغال کردم.
به زندگی اش فکر کردم .
به زندگی هر دویشان .
آنکه درون تخم مرغ بوده و صبحانه فرزند من شده بود و آنکه قرار است خوراک فردای ما شود.
زندگی مرغی !
..