2011/09/25
نیمه شب گذشته.
جلوی ظرفشویی ایستاده ام و رویم به دیوار است.
ظرف می شویم.
پاهایم روی زمین است و شکمم را چسبانده ام به ظرفشویی. دستانم کف آلود است و بوی توت های وحشی مایع ظرفشویی مشامم را پر کرده است.
این ظاهر ماجراست.
تکه ای از من در یکی از اتاقهای پشت سرم است. در تختخواب دخترک می چرخم که چیزی مزاحم خوابش نشود . عروسکی زیرش گیر نکرده باشد. دمای اتاق نامناسب نباشد.
تکه دیگرم در آن یکی اتاق است. فکر می کنم صدای ظرف شستن مانع خوابش نشود.
گوشه ای از حواسم به بطری های در حال استریل شدن است.
یک تکه ام مثل همیشه چند هزار کیلومتر آن طرفتر در خیابانی، در کوچه ای، در ساختمانی، در خانه ایست.
حواسم به فردا هم هست.
به دوستی فکر می کنم و ایمیل های بدون سلام و احوالپرسی مان.
به تغییرات زندگی فکر می کنم. به اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که این روزها می آیند و می روند .خوبهایش می روند و بدهایش قرار است که فعلا مهمانمان باشند.
به چیزهایی که از دست دادم. چیزهایی که دلخوشی ام بودند. که از دست دادنشان دلم را بدجوری سوزاند. غمگینم کرد و بیزارم کرد.
بیشتر دلم از این میگیرد که حتی مجالی برای خداحافظی نداشتم.
دلم تنگ می شود.
دلم می گیرد.
یعنی من واقعا لیاقت آن ها را نداشتم که از دستشان دادم ؟
کجای کار اشتباه بود ؟
من اشتباه کردم ؟
لیاقت من چیست ؟
ظرفیت من چقدر است ؟
آینده چه می شود ؟
چرا این ظرفهای لعنتی تمام نمی شوند ؟
..


1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
http://www.youtube.com/watch?v=zwgH1CohAiI
هر وقت آهنگهای استاد شجریان و یا مرحوم ایرج بسطامی رو می شنوم بی اختیار یاد شما می افتم.
"یک دسته گل بنفشه"