گاهی اوقات یک نور، یک بو، یک کلمه، یک صدا، یک نگاه، یک شب، یک لبخند، یک اشک، یک بوسه، یک تصویر آنچنان در جان آدمیزاد فرو می رود که انگار از آن به بعد جانتان به هم بسته ست .
یعنی می شود چیزی از وجودت . می شود چیزی از جانت .
می خواهم بگویم دیگر بعد از آن تو کسی هستی که یکی از سوراخ های جانت با آن نگاه، بو، کلمه یا بوسه پر شده است حتی اگر فراموشش کنی .
فراموشش می کنی شاید اما درجایی، در لحظه ای که اصلا فکرش را نمی کنی و انتظارش را نداری چیزی شبیه آن نگاه ، شب، اشک یا نور ناگهان می آید و می بینی که داری پرپر میزنی و جانت به لب می آید تا بفهمی چه شد که اینطور شد . چه شد که قلبت از سینه دارد بیرون میزند و انگار تمام ذرات وجودت دارند آن عنصر آشنا را تمنا می کنند .
بعد دیوانه می شوی .
بعد گریه می کنی .
بعد دلتنگ می شوی .
بعد احساس می کنی باید بروی و آینه جانت را گردگیری کنی .
بعد،
بعد،
بعد،
ناگهان آرام می شوی .
ساکت می شوی .
مچاله می شوی .
چاره ای نیست .
بیشتر اوقات برای تکرار یکی از آن چیزها باید تمام عمرت صبر کنی !
..