2012/05/30
سن و سال آدمیزاد چیزیست بسیار شخصی . منظورم این نیست که کسی نباید بداند . منظورم دقیقا اینست که هر کسی برای خودش در سن و سال خودش زندگی می کند . می خواهم بگویم اعداد چندان اهمیتی ندارند . هر آدمی خودش عدد خودش را می داند . مثلا من به پدر شصت ساله ام که همین چند روز پیش شمع تولد شصت سالگی اش را فوت نمی کرد و اصرار داشت که من شصت ساله نیستم چه بگویم وقتی با جدیت می گوید احساس سی و پنج سالگی دارد . وقتی می گوید قبول نیست خیلی زود گذشت !
راست می گوید زود گذشت . نگاهش کردم و دیدم که اگر بگویم پدرجان بنده دارم سی و چهار سالگی را تمام می کنم شاید خنده اش بگیرد یا شاید گریه اش بگیرد . بعد به رسم زندگی این روزهایم سکوت کردم و از تصور این فانتزی که احتمالا تا چند وقت دیگر من از پدرم بزرگتر خواهم شد خنده ام گرفت .
حالا من امروز آخرین ساعات سی و چهار سالگی را می گذرانم و دارم فکر می کنم که راستش دیگر سرجنگی با تولد و این چیزا ندارم . همین الان در همین لحظه از سنم راضی هستم . برخلاف سالهای گذشته دلم نمی خواهد در جای دیگری باشم ، کار دیگری بکنم و در همین لحظه احساس کردم که  دیگر حوصله ادامه دادن این پست را ندارم .

2012/05/29
دمای هوای سی و هفت درجه وقتی که هیچ نسیمی هم نوزد مرا دچار شک می کند که زنده ام یا مرده .
دود سیگار همینطور ساکن جلوی صورت آدم می ایستد . ترسناک است خب دیگر !
احساس می کنم درون حبابی هستم  و ممکن است کسی هر لحظه تلنگری به من بزند و ناگهان بیافتم درون جریان هوا !
..

2012/05/25
با بعضی آدمها فقط باید شب زنده داری کرد و تا میشه بیدار موند اما با بعضی آدمها باید خوابید !
..
2012/05/23
تا پیش از امروز خودت هم نمی دانستی که اگر دستانت را بگیرم نمی توانی حرف بزنی .
انگار کلماتت در دستانت هستند . یک دستت را که گرفتم آن دیگری به رقص درآمد . آن دیگری را گرفتم دست اول از دستم رهید . دو دستت فقط آنی در دستانم ماندند و بعد ساکت شدی !
انگار من آمده ام چیزهایی از خودت را به تو نشان بدهم که نمی دانی و تو چراغ های خاموش اتاق های تودرتوی جانم را یک به یک روشن می کنی و اینکه من چه اندازه شادم از بودنت را خودت هم نمی توانی بدانی، آرام جانِ من .
..

2012/05/21
از آن بعدازظهرهای سیر از عالم و آدم  و تشنه گوشه گرم و کم نور و پرتقالی !
..   
2012/05/14
گاهی اوقات یک نور، یک بو، یک کلمه، یک صدا، یک نگاه، یک شب، یک لبخند، یک اشک، یک بوسه، یک تصویر آنچنان در جان آدمیزاد فرو می رود که انگار از آن به بعد جانتان به هم بسته ست .
یعنی می شود چیزی از وجودت . می شود چیزی از جانت . 
می خواهم بگویم دیگر بعد از آن تو کسی هستی که یکی از سوراخ های جانت با آن نگاه، بو، کلمه یا بوسه پر شده است حتی اگر فراموشش کنی .
فراموشش می کنی شاید اما درجایی، در لحظه ای که اصلا فکرش را نمی کنی و انتظارش را نداری چیزی شبیه آن نگاه ، شب، اشک یا نور ناگهان می آید و می بینی که داری پرپر میزنی و جانت به لب می آید تا بفهمی چه شد که اینطور شد . چه شد که قلبت از سینه دارد بیرون میزند و انگار تمام ذرات وجودت دارند آن عنصر آشنا را تمنا می کنند .
بعد دیوانه می شوی .
بعد گریه می کنی .
بعد دلتنگ می شوی .
بعد احساس می کنی باید بروی و آینه جانت را گردگیری کنی .
بعد،
بعد،
بعد،
ناگهان آرام می شوی .
ساکت می شوی .
مچاله می شوی .
چاره ای نیست .
بیشتر اوقات برای تکرار یکی از آن چیزها باید تمام عمرت صبر کنی !
..
 
2012/05/11
من از آن دسته آدمهایی هستم که دانشگاه هنر را به دانشگاه تهران ترجیح می دهم ،
دوربین نیکون را به کانن و بی ام دبلیو را به بنز .
..