2012/05/23
تا پیش از امروز خودت هم نمی دانستی که اگر دستانت را بگیرم نمی توانی حرف بزنی .
انگار کلماتت در دستانت هستند . یک دستت را که گرفتم آن دیگری به رقص درآمد . آن دیگری را گرفتم دست اول از دستم رهید . دو دستت فقط آنی در دستانم ماندند و بعد ساکت شدی !
انگار من آمده ام چیزهایی از خودت را به تو نشان بدهم که نمی دانی و تو چراغ های خاموش اتاق های تودرتوی جانم را یک به یک روشن می کنی و اینکه من چه اندازه شادم از بودنت را خودت هم نمی توانی بدانی، آرام جانِ من .
..