2012/06/26

همسایه هایم میز و صندلی هایشان را از توی تراس جمع کرده اند . چراغشان خاموش است . 
شب است . نشسته ام توی تراس خودمان . صندلی ام را طوری گذاشته ام که ماه طلایی امشب را که حتی نیمه هم نشده ببینم . هوا گرم و مرطوب است . لای در تراس را کمی باز گذاشته ام که باد کولر برای خودش بیایید و برود . 
هواپیمایی در ارتفاع خیلی زیاد از بالای سرم گذشت .لازم نیست بگویم که من همین الآن  کلی در ذهنم سفر کردم !
دهانم مزه باغ نادری و زیتون تلخ می دهد با کمی دود نعناعی .
خلاصه که وضعیت گرم و خنک و مرطوب و ماه آلود و بی همسایه ایست . می دانی، من این خانه را به شوق میز و صندلی های تراس همسایه و فنجان های قهوه و گلدان های پر از گلشان انتخاب کردم . در حقیقت آنها قسمتی از خانه من هستند . احساس می‌کنم کسی چیزی از من دزدیده وقتی که نیستند .
امروز عصر احساس کردم که دارم میمیرم چون ناگهان همه جا زیبا شد  . نور طلایی شد . آسمان آبی شد . ابرها رنگی شدند . هیچ بادی نمی وزید . برای اینکه مطمئن شوم اینها توهم نیست،  باران را صدا کردم و ازش پرسیدم ابرها چه رنگی هستند ؟ به من نگاه کرد و گفت : مامان جون چکار کردی که ابرها نارنجی و بنفش شدند ؟ 
چرا فکر کرد که من این کار را کردم ؟!
گفتم : من بهشون گفتم که رنگی بشن .
گفت : پس حالا بگو دوباره سفید بشن ! و رفت .
به ابرهای نارنجی و بنفش نگاه کردم و گفتم :
ابرهاااااااا سفید شوید .
آسمان پر ستاره شو .
ماه کامل شو .
ماه کامل شو .
وضعیت گرم و خنک و مرطوب و ماه آلود و بی همسایه ایست .
..