2012/11/27
حقیقتش اینست که بیشتر از اینکه شوقی برای ادامه زندگی داشته باشم دلم می خواد برگردم و بخش هایی از زندگی گذشته ام را تکرار کنم .
دلم برای پدر و مادر جوانم تنگ شده است . دلم برای خانه کودکی‌ام پَر می کشد . دلم برای آن روزهای دل‌انگیزِ با تو بودن ، آن روزهای پر از تب و تاب  تنگ شده است .
زندگی بی خیال شده این روزها !
گفته بودی که زندگیِ بدون خیال سخت است ، راست می گفتی !
راستی می خواستم بگویم من همیشه وقتی در آغوش می گرفتمت چشمهایم را می‌بستم . گفتم شاید دوست داشته باشی بدانی . 
همین الآن یک پرنده آمد نشست روی نرده های تراس و بعد از چند لحظه در کمال ناباوریِ من خودش را کوبید به شیشه و گیج و منگ دوباره پر کشید و رفت .
پرنده ها هم مجنون شده اند این روزها !
..

 
2012/11/18
بچه که بودم بچه های زیادی رو می شناختم که مادرانشان (و در بعضی موارد پدرانشان ) هر روز برایشان ساندویچ های رنگارنگ و خوشمزه درست می کردند که خب گاهی هم بخشی از این ساندویچ ها در یک معامله نسیب من می شد . همیشه فکر می کردم چطور این بچه ها حاضر می شوند این ساندویچ عالی رو با یک ساندویچ کثیف بوفه مدرسه عوض کنند که می کردند ! از طرف دیگر فکر می کردم چطور یک مادر ساعت شش و نیم صبح می تواند یک خوراکی به این خوبی فراهم کند که می کرد!
تهیه کردن خوراک برای فرزند و آن همه انرژی فکری و عشق که خرج غذا می کنی بسیار لذتبخش است به شرط اینکه خورده شود و فکر می کنم اصلا حس خوشایندی نیست که ببینی بچه ات حاصل فکر و عشق تو را با یک بسته لواشک تاخت می زند .
..

2012/11/13
با هم راه برویم ازکنار دیوارهای کوچه پس کوچه های باریک یک شهر کهنه و مشاعره کنیم !
..
2012/11/10
قهوه ای از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او خوب ندیدم و برفت

مرثیه ای برای فنجان سفید جدیدمان که همراه قهوه صبحگاهی‌مان نقش کف اتاقمان شدند .
..