2012/11/27
حقیقتش اینست که بیشتر از اینکه شوقی برای ادامه زندگی داشته باشم دلم می خواد برگردم و بخش هایی از زندگی گذشته ام را تکرار کنم .
دلم برای پدر و مادر جوانم تنگ شده است . دلم برای خانه کودکی‌ام پَر می کشد . دلم برای آن روزهای دل‌انگیزِ با تو بودن ، آن روزهای پر از تب و تاب  تنگ شده است .
زندگی بی خیال شده این روزها !
گفته بودی که زندگیِ بدون خیال سخت است ، راست می گفتی !
راستی می خواستم بگویم من همیشه وقتی در آغوش می گرفتمت چشمهایم را می‌بستم . گفتم شاید دوست داشته باشی بدانی . 
همین الآن یک پرنده آمد نشست روی نرده های تراس و بعد از چند لحظه در کمال ناباوریِ من خودش را کوبید به شیشه و گیج و منگ دوباره پر کشید و رفت .
پرنده ها هم مجنون شده اند این روزها !
..

 
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
like, like, like