غازی به بزرگی تمام آسمانی که من می توانستم از بالکن کوچک خانه ام ببینم در آسمان پرواز می کرد. منقارش حالتی کشیده و رو به جلو داشت. با باد حرکت می کرد و رو به جلو می رفت. کمی بعدتر خیلی آهسته همانطور که پیش می رفت سرش از تنش جدا شد. سر کوچک که جدا شده بود سریعتر پیش می رفت. چند دقیقه ای نگذشته بود که پاهایش هم از تنش جدا شدند. تنش گرد شد و تغییر شکل داد. تکه ابر غول پیکر دیگر شبیه هیچ غازی نبود.
تکه های ابر می رفتند و می رفتند تا در گوشهای دیگر از این آسمان پهناور داستان دیگری برای آدم دیگری که رو به آسمان دارد بسازند .
شاید آن دیگری تو باشی ؟!
..
خورده ام زمین
خوردن که نه
زده اندم به زمین
ناجور هم زده اند مرا به زمین
وای به حال رو به آسمان های این خاک .