همسایه مان دارد از سایه مان می رود.
یادم هست این خانه را به خاطر آنها انتخاب کردم . به خاطر حال خوبی که تراس خانه شان داشت و قرار بود که چشمم بارها و بارها روزها و شبها به آن تراس بیافتد.
بوی قهوه صبحگاهشان بارها و بارها از خواب بیدارم کرده بود.
شب نشینیهایشان با دوستانشان در بالکن بسیار مورد علاقه من بود . حس می کردم خودم مهمان دارم. کلا از همسایگی چیزی کم نداشتند برای من.
الان دارم سعی می کنم به روی خودم نیاورم که دارند میز و صندلیشان را می کشند و می برند. جرات ندارم به تراس خالی نگاه کنم.
به همین راحتی آدمها در زندگی می آیند و می روند. پوست کلفت شده ایم. عین کرگدن.
همین!
..