2017/05/24
بعضی شبها مثل بقیه شبها نیستند.
شب ترند!
حالا که این را می گویم مطمئن نیستم آن لحظه ای که می خواهم ازش بگویم اصلا شب بود یا روز.
از روی تقویم می دانم زمستان بود . هفت روز از زمستان گذشته بود.
آپارتمان سرد و خالی با دو صندلی سفید پلاستیکی که آنها را هم دوستی آورده بود که جایی برای نشستنمان باشد.
گذاشته بودمشان رو به پنجره قدی رو به منظره ای نازیبا .
به غیر از خودمان دو نفر، تنها چند تکه اسباب در آن آپارتمان بود که در آن روزها فهمیدم برای زنده ماندن همینها هم کافی هستند .
یک دستگاه قهوه ساز ، یک سه تار، و چند تکه لباس و کفش و یک دست رختخواب .
آن دو صندلی جزو تجملات خانه به حساب می آمدند.
بعضی شبها شب ترند!
تا به خاطر می آورم، این شبها تنها پناهم ساز زدن بوده .
ساز را برداشتم نشستم روی یکی از همان صندلی ها . احساس می کردم ساز در دستم کوچک و کوچکتر می شود . انگار یک تکه یخ بود که آب می شد و من هر چه بیشتر کوچک شدنش را احساس می کردم محکمتر در دستم می فشردمش.
یادم هست چشمانم را بستم تا این تصویر را نبینم و از ترس اشکم بند نمی آمد.
صدای ضبط شده را همان موقع برای دو نفر فرستادم .
خودم گوش نکردمش تا حالا که شبى ست شب تر از شبهای دیگر .
..