2008/09/29
به اندازه یک کلیک طول کشید .
من عکسی گرفتم ، او خودش را کشت .
..

2008/09/28
یک عصر پاییزی
پاریس

2008/09/27
به سلامتی اونایی که دوستشون داریم ولی خودشونو زدن به خریت !
کلا که خریت خییییلی خوب است .
..
2008/09/26
کلا که رسیدن خیلی خوب است .
اما رفتن بهتر است .
می خوام بگم باید رفت تا رسید .
..

2008/09/25
دل بردن ژنه .
یا داریش یا نداریش .
تمام !
..
اگر " شازده اسد الله میرزا " ها وجود نداشتند ، دنیا یک چیزی کم داشت .
چاکریم به خدا !
..
( این دو تا نقطه هم برای تو !)
2008/09/24
همه چیز بر وفق مراد است .
در واقع مسئله دقیقا همین " مراد " است که معلوم نیست چطور باید باشد یا چطور باشد بهتر است !


2008/09/23
کلا که این بالا و پایین رفتن آدم هم برای خودش داستانی ست .
و خب درواقع " داستان آدم " همین ست .
می خوام بگم حتی اگر آدم را هم حذف کنیم ، اصلا داستان همین ست .
بالا !
.
.
.
.
پایین !



2008/09/22
آپارتمان کوچک محله هجدهم پاریس ، جای خوبی ست .
خوشحالم .
با هم آمدیم . خودم و پاییز را می گویم .

2008/09/21
بی خوابی هایم یک مزیت دارند و آن اینست که وسعت صدایم یک و نیم پرده اضافه می شود .
2008/09/20
کتابهای ناتمام ، قبل از سفر ، ذهنم را بیش از هر چیزی سنگین می کنند .
چند ساعت باقی مانده را باید با آنها بگذرانم شاید کمی آرام شوم .
شاید !
.............
وقت تمام شد .
..



2008/09/19
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زکمندت برهانم
.
.
.
.
.
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
..
2008/09/17
بی سیم شدم !


پی نوشت اول : این جمله می تواند یک جمله تخیلی باشد .
پی نوشت دوم : این جمله می تواند یک شعر باشد .
پی نوشت سوم : این جمله می تواند مزخرف باشد .
پی نوشت چهارم : این جمله می تواند بی معنی باشد البته برای آدم های خنگ . ( با تو نبودم ! )
پی نوشت پنجم : ..... .. ...... ... .... !
پی نوشت ششم : می تواند این معنی را بدهد که صاحب این وبلاگ بی سیم شده است .
پی نوشت هشتم : این جمله می تواند این معنی را بدهد که صاحب این وبلاگ بی صاحاب از اینترنت بدون سیم استفاده می کند .
پی نوشت نهم : پی نوشت هفتم نداریم !
ما چهار نفر نیستیم در این اتاق .
خیلی بیش از اینهاییم .
خیلی .
من که همیشه با توام ، یا تویی که همیشه با منی ، خودمان یک دنیای بی مرزیم .
حالا این من و تو را چهار برابر کن .
وحشتناک دنیایی می شویم با مرزهای مشترک (!) .
اینقدر مشترک که نمی توانی حتی تصورش را بکنی .

2008/09/16
به آسمان نگاه میکنم و به آن صورت مهتابی اش لبخند میزنم .
می گوید به ماه که کامل است امشب ، می خندی ؟
می گویم برای بار دوم ماه کامل شد و این یعنی دو ماه گذشت . چه سخت گذشت .
می گوید زمان را با ماه اندازه می گیری !
و من محکم بازویش را می فشارم و به راهمان ادامه می دهیم .
و ماه برای بار دوم کامل شد .
دیدی اش ؟
2008/09/15
من آن غیر ممکن را ممکن می خواهم .
با توام . هنوز هم فکر می کنم هیچ چیز غیر ممکن نیست .
چشمانت را برایم گرد نکن .
..

2008/09/14
کارد به استخوان رسید امروز .
چاره ای نبود . باید خردش می کردم . استخوان را می گویم .
راستش شک کردم به اینکه می توانم یا نمی توانم .
گفتم صبر می کنم باز . از اولین نفری که آمد می خواهم استخوان را خرد کند . اما نتوانستم صبر کنم . آخر وقت تمام بود .
خودم دست به کار شدم .
اجبار قدرتمند است .
چشمانم را بستم و آنقدر کوبیدم روی استخوان تا خرد شد . چشمانم را باز کردم . دور و برم پر بود از استخوان های خیلی ریز و خیلی تیز .
.
.
.
. دستانم بوی استخوان می دهد امشب .
..



2008/09/13
گوش کن ببین چی می گم .
می گم این چه وضعیه ؟
هنوز این کاغذ زرده که با ماژیک نارنجی روش چن تا تاریخ نوشتیم جاشو روی دیوار پیدا نکرده که تو برگشتی !
چقدر جو زده شده بودیم .
اون روز رو می گم .
همون نهار آخری رو می گم که من همش گفتم دیرت نشه و هی خندیدی و گفتی آدم وقتی با توئه هیچوقت دیرش نمیشه و زدی تو پهلوی اون سردبیر بیچاره و گفتی این اینجوریه . همش نگرانه که دیر نشه . کو تا دیر بشه و من تو دلم گفتم این دیگه عجب دیوانه ایه . همین الانش هم دیر شده بیچاره . چرا حالیت نیست . تو دلم گفتم که بقیه شو نشوی که باز گفتم به جهنم بذار اینقدر دیر بشه تا از هواپیما جا بمونن . اونوقت امشب تا صبح میریم تو اتاق من میشینیم و لابد باز تو سفارش قهوه میدی و سردبیر رو می فرستیم بره دنبال نخود سیاه و استاد هم که طبق معمول ما رو آدم حساب نمی کنه و یا رفته بدوه یا می خواد بره بدوه یا داره مطالعه می کنه که چجوری بدوه ! اون وقت من و تو نشستیم و حرفهای ناتمام صد من یک غازمون رو برای هزار و یکمین بار تکرار می کنیم و یک لحظه می خندیم و یک لحظه بغض می کنیم و دو تا از اون فحشای آبدار مخصوص خودمون نثار رفقای راه دورمان می کنیم .
حواست هست ؟ حالا خودت هم جزو همان راه دوری ها هستی ها . تا حالا چند بار خودم از همون فحشای آبدار نثار روحت کردم . گفتم که یه وقت فکر نکنی به فکرت نیستم . هستم . باور کن . نخواستی هم نکن .
می گم این چه وضعیه ؟
زود برگشتی بابا .
حالا فردا تو این ماه مبارکی کجا رو پیدا کنیم بشه یک نهاری خورد ؟
زود اومدی .
یکی مثل تو بی طاقت و یکی مثل او (!) ..
..

2008/09/11
به جان همان گلدان کاکتوست که معلوم نیست زنده است یا مرده (!) مهربانی را هم باید کرد .
این لطف ها که در حق ما می نمایی به درد عمه ات هم نمی خورد بابام جان .
وقت تمومه !
..
2008/09/10
پا بده لعنتی !
وقت تمومه !
..
2008/09/08
بعضی اسم ها از همان لحظه اول می روند توی روح آدم .

2008/09/02
امشب هم آمد .
همینطور که در تاریکی زل زده بودم به پرده مخمل آبی رنگ اتاق ( که رنگش را در آن تاریکی فقط از روی حافظه رنگی ام تصور می کردم ! ) دیدم که آمد . سایه اش را پشت پرده دیدم . فهمیدم که باز بیرون پنجره منتظر است . منتظر من .
خوبی اش به این است که لازم نیست برایش هیچ جوری خودت را به زحمت بیاندازی . هر طور که باشی قبولت دارد . آشفته یا آراسته ، خوش اخلاق یا بداخلاق ، خندان یا گریان برایش فرقی ندارد . همه جوره بلد است جوری رفتار کند که از خود بودنت لذت ببری و تازه احساس قدرت هم بکنی . جوری رفتار می کند انگار این توئی که تعیین می کنی چطور باشی . اما واقعیت اینست که او به شما این اجازه را می دهد !!!
باز یکی از چهار بالنش را به من تعارف کرد و خواست که با هم برویم سفر . می داند از چه کلمه ای استفاده کند که دیوانه شوم و زانوانم بلرزد و نه نگویم .
گوشه پنجره را باز می کنم . باد گرم به صورتم می خورد . بالن را از دستش میگیرم . خیلی وقت است که دیگر به این موضوع فکر نمی کنم که چطور می شود به این بالن کوچک اعتماد کرد و از پنجره بیرون پرید و مطمئن بود که به سمت بالا خواهدت برد . می برد دیگر ! فکر ندارد که !
با همان پیراهن سفید که گلهای ریز صورتی داشت و هنوز هم دارد (!) از لبه پنجره قدمی به بیرون می گذارم و رها می شوم به سمت بالا . یک دستم به بالن کوچک است و دست دیگرم برای خودش آزاد است .
می پرسد امشب کجا بریم دخترک ؟ نگاهش می کنم . جوابی نمی دهم .
می پرسد راستی تو چرا همیشه چشمات خیس اند . همیشه برق می زنن . انگار همیشه می خوای گریه کنی یا تازه گریه ات بند اومده .
می گویم : واقعا ؟ نمی دانستم .
می پرسد چرا تمام اون شبا رو بیدار بودی ؟ چرا نمی خوابیدی ؟ چرا هر وقت چشمم رو باز کردم دیدم داری تماشام می کنی ؟
جوابش را ندادم اما دلم می خواست بگویم دلم نمی آمد آن لحظات در خواب بگذرند . مدتهاست می خوابم که در عالم خواب پیش تو باشم ، حالا که اینجا هستم خوابیدن برایم چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ که نگفتم . نگفتم دیگر !
دوباره می پرسد ( اینبار با لحنی ملایم که کمی هم دلسوزی قاطی اش کرده ! ) بازم همونجای همیشگی ؟
سرم را به نشانه تصدیق تکان می دهم .
میگوید حتی اگه این بار آخرین سفرمون باشه ؟
باز سرم را تکان می دهم .
می گوید آخه چی از جون اون پنجره می خوای ؟ این همه راه را می کوبی و می ری پشت اون پنجره میشینی که چی ؟ راه کمی نیست که . تازه پرده اتاق هم همیشه کشیده است .
با آن دست آزادم صورت لاغرو استخوانی اش را نوازش می کنم .
چیزی نمی گوید .
......
می داند تمام تلاشش برای منصرف کردن من بی فایده ست و می دانم که باز شب دیگری به سراغم می آید و یکی از چهار بالن کوچکش را به من تعارف می کند و می خواهد که با هم سفر کنیم و می دانم که با اینکه سعی می کند ته دلم را خالی کند که دفعه بعدی وجود ندارد اما خودش از من بی تاب تر است . از من هم که بی تاب تر نباشد ، به اندازه من هست و این یعنی خیلی بی تاب .
.
.
.
.
خیلی !





2008/09/01
این کلمه را دوست ندارم !
محدودیت !