2009/02/28
بالای سرم ایستاده ای ، که چه ؟
شب تا صبح !
روبرویم نشسته ای ، که چه ؟
صبح تا شب !
دلتنگ ترم می کنی !
..
2009/02/25
میگم ببین کار جنون ما به کجاها کشیده که تو و ممد آقا هم به ایده های پرت و پلای ما می خندید !
به جای خنده ، جانا تو هم بیا که تماشا کنی !
.
.
.
میگه : " جانا " چه کلمه قشنگیه !
تو دلم می گم : نه به قشنگی " کار جنون ما ! " .
خواهی دید .
..

گمانم حالا می دانم چرا ماه را بیشتر از خورشید دوست می دارم .
این تنوع طلبی مان به ماه و خورشید هم رحم نمی کند .
خب ، همین دیگر !
..
2009/02/23
داستانی که برای مرگم ساخته ام وخواهش کرده ام ( شما حتی بخوان التماس ) که اجرایش کنید بعد از من ، اینقدر پر درد سر است که مدتی ست از مردن می ترسم مبادا که بمیرم و شما از پس اجرای داستان من بر نیایید و آن وقت تمام زندگی ام به هیچ نمی ارزد .
اگر نتوانید ،
اگر زورتان نرسد ،
اگر شانه خالی کنید ،
.
.

ریده اید به زندگی ام .


گاهی اوقات نفس نکش ،
شاید بمیری !
..
2009/02/21
مب فا حنث بتگ هقراژ ضبی اک یساز عبص ثخرجسبن
نالبه حیصبن عال بجعد و لیشو دافبن
هاسی ست یا سخهی ذشعفص خخیب هلذ
جحب لصی کبش ینایب ش
یدشژستش ار
...

و خب این خیلی هم بد نیست !
به شرط اینکه سر به سرش نذاری !
این چنین خاصیتی در آدمی ست !
..


2009/02/19
اگربیایی
همانطورکه همیشه انتظار دارم که بیایی
همانطور که من می آیم گاهی
از گودی سر شانه هایت
شراب خواهم نوشید
..


چه خیالات دردناکی دارم .
چه خیالات دردناکی نداری !
..





2009/02/16
قبل از اینکه به در آپارتمانش برسد ، در آینه نگاهی به خود می اندازد . پالتو و شال گردنش را که به میخ پشت در آویزان کرده است ، بر می دارد . می پوشد . چترش را امروز نمی برد . همین الان هوا شناسی از رادیو اعلام کرد که امروز تا ساعت پنج بعد از ظهر باران نخواهند داشت . تا پنج حتما برخواهد گشت . جایی نمی رود که . همین نزدیکی هاست .
اگر به چیزی بشود در این دوره و زمانه اعتماد کرد همین هواشناسی شهرشان است . پیش بینی هایش ردخور ندارد . همیشه با خودش فکر میکند که اگرهواشناسی راستش را نمی گفت و مثلا برای دلخوش کردن مردم همیشه و هر روز خیالات سر هم میکرد و وعده سر خرمن میداد ، چه می شد ؟
تصور اینکه هر روز از رادیو این جملات را بشنود همیشه به خنده اش می انداخت .
امروز هوای بسیار بسیار لطیفی خواهیم داشت . آسمان آبی با ابرهای قلمبه قلمبه سفید و نسیم ملایم بهاری تا آخر روز با شما خواهد بود . نگران باران بهاری نباشید . در ساعت چهار و بیست و سه دقیقه بعد ازظهر به مدت یک دقیقه رگبار خواهیم داشت . آن هم فقط به خاطر رنگین کمان بعد از آن . به خاطر شما . به این خاطر که بیشتر از همه چیز لذت ببرید و چیزهایی از این قبیل .
تصور شنیدن هر روزه این جملات مثل یک شوخی یک نفره بود . خودش تصور می کرد و خودش می خندید .
از در آپارتمان بیرون آمد . قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد ، دست در جیب پالتویش کرد تا مطمئن شود کلید ها همراهش هستند .
از پله های چوبی مارپیچی به آرامی ( همانقدر آرام که از یک پیرمرد هفتاد ساله ممکن است ) پایین رفت . در ساختمان را با زحمت باز کرد . هر روز بیشتر به این نتیجه میرسد که این در زیادی بزرگ و سنگین است . روز به روز هم انگار سنگین تر میشود .
وارد خیابان که شد مثل همیشه اول یک نفس عمیق کشید . برای لحظه ای مضطرب شد . سالها بود این نوع اضطراب به سراغش نیامده بود .
دستهای استخوانیش را در جیبش فرو کرد و راه افتاد . دقیقا می دانست تا صبحانه اش دویست و چهل و هفت قدم راه است و حدودا چهار دقیقه طول می کشد . تمام جزییات مسیر را حفظ است . تا به صبحانه یعنی همان کافه کوچیک نبش خیابان سی و هفتم برسد ، دست کم بیست نفر به او سلام می کنند و او هم در جواب کلاهش را اندکی از روی سرش بلند می کند و این یعنی علیک سلام .
همچنان که قدم زنان به سمت کافه نبش خیابان سی و هفتم می رفت داشت به حالت اضطرابی که لحظه ای قبل سراغش آمده بود فکر می کرد . در ذهنش همه چیز را مرور کرد . کارهایی که باید انجام می داده ، تلفن هایی که باید می زده ، قبض هایی که باید پرداخت می کرده ، همه چیز مرتب بود . حتی کلید ها هم در جیبش بودند . چیزی برای نگرانی وجود نداشت . اصلا چه چیزی می تواند یک پیرمرد هفتاد ساله را مضطرب کند ؟ با همه این وجود دلش آرام نگرفت . اضطرابش از جنس دیگری بود . ته دلش مور مور می شد . مثل یک پیش آگاهی .
دیگر رسیده بود . تصمیم گرفت ذهنش را خالی کند و مثل هر روز با روحیه خوب وارد کافه شود و یکراست برود پشت همان میز گرد کنج کافه بنشیند . البته قبلش حتما روزنامه صبح را از روی جا روزنامه ای بر می داشت . مثل همیشه .
در را باز کرد . صدای زنگ آویزان بالای در در آمد . وارد شد ولی نتوانست روزنامه ای بردارد . نتوانست یکراست برود پشت میز محبوبش بنشیند . نتوانست جواب سلام صاحب کافه را بدهد . حافظه بویایی اش به سرعت چیزی را یادآوری می کرد . ضربان قلبش بالا رفت . نزدیک بود پس بیافتد . بوی قهوه آشنا بود . بوی قهوه با هر روز فرق داشت . این بوی همان قهوه لعنتی ست که همسر نازنینش چهل سال هر روز صبح برایش درست می کرد . این بوی همان قهوه لعنتی ست که چون دیگر زنش نبود که برایش درست کند از آن متنفر بود و به همین خاطر سالهاست که صبحانه و قهوه اش را در کافه می خورد تا خاطره آن قهوه های دلپذیر برایش زنده نشود . احساس کرد زندگی اش از آن لحظه به بعد تغییر بزرگی خواهد کرد . دیگر به آن کافه نخواهد آمد . باید کافه جدیدی پیدا کند که قهوه ای متفاوت داشته باشد . در نتیجه تمام مسیر پیاده روی و آدمهایی که هر روز می بیند تغییر خواهند کرد . بیشتر از همه دلش برای میز گرد کوچک و گوشه دنج کافه تنگ می شد . غمگین شد .
وقتی بعد از چند لحظه که تمام این فکرها در سرش می چرخیدند ، رویش را به طرف در برگرداند و با قدم های سست و خسته از کافه خارج شد ، صاحب کافه هنوز داشت با انرژی در مورد قهوه جدیدشان توضیح می داد و اینکه این بهترین قهوه موجود در کشور است و کلی طرفدار دارد و ما از امروز تصمیم گرفته ایم از این قهوه استفاده کنیم و فقط کافیه یک بار امتحان کنید . مطمئنم که خوشتان می آید و ....


2009/02/14
و خب ،
همین دیگر !
..


2009/02/12
... : نمی خوابی ؟
.... : که چه شود ؟
... : ( چند لحظه سکوت ! ) که خواب او را ببینی .
.... : (سکوت ! و لبخندی که جان می گیرد روی لب هایم ) برویم .
..................
...............
...........
.......
....
..
.
گاهی اوقات نخواب تا خواب او را نبینی .
شاید کمتر دلتنگ شوی !
شاید !
..
2009/02/09
پینوکیوی من !
برای اینکه آدم (بخوان آرام !) شوی اول باید کمی خریت کنی .
من راه شهر خرها را بلدم .
کالسکه هم مهیاست .
داری وقت تلف می کنی !
همان چیزی که خیلی نداریمش .
وقت !



2009/02/05

در حیاط یکی از نادر ترین کافه های تهران بود که احساس می کرد بعد از مدتها با تمام ظرفیتش در جایی حضور دارد .
تمام آنچه که هست ، بود .
در یک شب ِ تازه از راه رسیده زمستانی ، سرش را بالا گرفته بود و داشت به سرشاخه های درختان ِ بی برگ و عریان نگاه می کرد در حالیکه آبی تیره آسمان پس زمینه شان شده بود .
نمی دانست آن سکوت حقیقت داشت یا او بود که به هیچ صدایی اجازه نمی داد تا خلوتشان را بر هم زند .
هر چه بود ، خوب بود .
سعی می کرد به چیزی فکر کند ، اما چه ؟
سعی می کرد چیزی را به خاطر آورد ، اما چه ؟
سعی می کرد دلش برای چیزی یا کسی تنگ شود ، اما که ؟
تمام فکر ها و دلتنگی ها و دل مشغولی هایش ، کنارش ایستاده بود .
..
مثل همیشه کمی از خودش بالاتر آمد و داستان را از بالا نگاه کرد . رفت نشست سر یکی از همان شاخه های عریان . ازآن بالا داستان جالبتر به نظر می رسید .
دید که خاکستر سیگار باریک و بلند زن درحال افتادن است و او حواسش نیست .
دید که مرد به تنه یکی از همان درختان کهنسال که او روی شاخه هایش نشسته بود تکیه داده است و دست دیگر زن را در دستانش گرفته ست .
می بویید دستش را و گاهی هم می بوسید یا می بوسید دستش را و گاهی هم می بویید . دست ِکم از آن بالا اینطور به نظر می رسید .
سر ِ شاخه نشسته بود و این تصاویر را تماشا می کرد و با خود فکر می کرد این صحنه چیزی کم دارد . چیزی از جنس کلمه . باید چیزی گفته شود . الان درست وقتش بود . باید کسی چیزی بگوید . باید بگویند .
" د ِ بگویید لعنتی ها . یکی چیزی بگوید . "
اینجا بود که زن آخرین کام را از سیگارش گرفت و خیلی شتاب زده آن را زمین انداخت و خیلی بی توجه روی موزاییک های قدیمی و ترک خورده کف حیاط خاموشش کرد و در حالی که معلوم نبود ابر سفیدی که از دهانش خارج می شود دود سیگارش است یا نفس گرمش که در سرمای زمستان ِ نو تبدیل به ابر می شود ، با لحنی شبیه به شازده کوچولو که از مرد خواست برایش بره ای بکشد ، گفت :
" یک هدیه به من بده ! "
خیلی نرم و آرام از روی شاخه ها سُرید و آمد نشست در جان زن . همان جا که جایش بود .
حالا هر دو با هم و یک صدا گفتند : " یک هدیه به من بده ! " یا شاید گفتند : " یک بره برام بکش ! " .
..
مرد هدیه ای به زن داد و از همان لحظه بود که فکر بره لحظه ای رهایش نکرد .
..
زن هدیه را گرفت و از همان لحظه بود که مطمئن شد دلش یک بره می خواهد .
یک بره !
یک
بره
واقعی !
..
..




2009/02/03
به همه آرزوهایمان خواهیم رسید .
مسئله اینست که من به آرزوهای تو می رسم و تو به آرزوهای من .
و خب این خیلی مسخره ست !
ولی اگر آرزوی هر دویمان یکی باشد ..!
..
2009/02/02

آدما به دو دسته تقسیم می شن : مذکرا نمی خوان فکر کنن ، مونثا نمی تونن فکر کنن . افراد هر دو دسته چیزی دارن که اصطلاحا بهش می گن احساس . مطمئن ترین راه برای برانگیختن اون ، تحریک نقاط خاصی از ساختمون اعصابه . اون وقته که بعضی آدما از خودشون شعر پس می دن ... .

کورت توخولسکی



2009/02/01
ای حافظه بویایی
ازت متنفرم !
دردناکی !
دردناک !
..