دوربین دست نمیگیرم .
حرص ثبت تصاویر بدون روح و تکراری را ندارم .
آن نیروی سنگین و دردناکی که با آن عکس هایی می گرفتم که حرفی داشتند و شعری ناگفته ، فعلا در من گم شده . رفته یک جایی که دستم بهش نمی رسه و آنقدر دلم برایش تنگ شده که هر شب خوابش را می بینم .
راستش من از خودِ خوشحال و بدون درد و سبکبال بدم میاد .
چیزی از این آدم که من باشم بیرون نمی ریزد .
من معتادم به تلخی تو .
شیرینی حالم را به هم میزند .
..