2009/10/31
هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم ، بی اختیار به بالا نگاه می کنم .
این یعنی که هنوز عاشقتم !
..
2009/10/28
آنِ منی ، پدر سگ !
کجا روی ؟
..
2009/10/27
اینطوری نباشد که من چند بار از پشت پنجره نگاه کنم به صندلی های بلند و میز بلند کافه روبروی خانه که چند نفر نشسته اند و دارند لبی تر می کنند و من هر بار با خودم داستان پردازی کنم که الان دارند در چه موردی حرف می زنند و بعد یک دفعه بیایم و ببینم که نیستند و صندلی ها خالی ست و لیوان ها هم خالی و داستان های من ناتمام !
..
2009/10/26
دختر جان ، چقدر دستانت احمق بودند .
قبلا فقط به خاطر دستان احمقت دلم برایت می سوخت اما بعد از این مدت باید بگویم دستانت هوشمندترین بخش تو هستند و خب حالا در واقع دلم برای دستانت می سوزد .
راستی که حیف !
..
2009/10/25
کاش می شد ،
کاش می شد پوست شکم فقط برای این چند ماه شفاف و بی رنگ باشد !
..
2009/10/23
دوربین دست نمیگیرم .
حرص ثبت تصاویر بدون روح و تکراری را ندارم .
آن نیروی سنگین و دردناکی که با آن عکس هایی می گرفتم که حرفی داشتند و شعری ناگفته ، فعلا در من گم شده . رفته یک جایی که دستم بهش نمی رسه و آنقدر دلم برایش تنگ شده که هر شب خوابش را می بینم .
راستش من از خودِ خوشحال و بدون درد و سبکبال بدم میاد .
چیزی از این آدم که من باشم بیرون نمی ریزد .
من معتادم به تلخی تو .
شیرینی حالم را به هم میزند .
..

2009/10/20
اولین صحبت جدی که با هم داشتیم دیروز بود . یک روز آفتابی و خیلی سرد پاییزی پاریسی .
یک گفتگوی کاملا یک طرفه !
هیچ جوابی نداد ! حتی یک کلمه !
سکوتش را علامت رضا فرض کردم !
سنگفرش های خیابان های باریک بین قبرها حسابی خدمت کف پاهایم رسیده بودند .
عددهای نوشته شده روی سنگ ها حالم را به هم می زدند اما به جای بالا آوردن می خندیدم . زیاد !
هزار و هشتصد و سی و یک ،‌ هزار و هشتصد و پنجاه و دو ، هزار و نهصد و هفت !
یک جور مسخره ای فضا شاد و مفرح بود . یک جور مسخره ای شاد بودم از دیدن این همه سنگ قبر زشت و زیبا . از تماشای قبرستانی که از صدقه سر مرگ تبدیل به یک اثر هنری شده است .
مرده ها با هم فرق دارند .
بعضی ها پولدارترند . خوش سلیقه ترند . شیک ترند . خانواده دارترند . بعضی ها زیباتر می میرند و از مرگشان هم اثر زیبا به جا می گذارند . همه این ها را از سنگ قبرشان می شود حدس زد . حتی گاهی می توان حدس زد ساکن کدام محله پاریس بوده اند یا چه نوع شرابی می نوشیده اند !
اولین گفتگوی دو نفره یک طرفه مان در همین مکان انجام شد .
دستم را گذاشتم روی شکمم جایی که حدس می زدم باید خودش را مچاله کرده باشد و گفتم:
″ خوب نگاه کن . آخر داستان را ببین . آخر تمام داستان های عالم را ببین . آخر داستان تمام آدم های تاثیر گذار و آدم های بی فایده این دنیا را ببین . پس بدون عجله به دنیا بیا و بیخیال زندگی کن . اینجا و هیچ کجای این دنیا خبری نیست که نیست ! باور کن ! ‶
سکوت !
سکوت !
سکوت !
..............
به راهمان ادامه دادیم .
..



2009/10/19
.... : ببین من هنوزم خیلی دلم می خواد درخت بشم .
... : چه خوب !
.... : تو چی ؟ هنوزم دلت می خواد پودر بشی ؟
... : اوهوم !
دو نفر در سکوت و با حسرت و خیال درخت شدن و پودر شدن به تماشای باقی قبرهای پوسیده و سبزینه بسته گورستان قدیمی شهر پاریس مشغول می شوند .
..

2009/10/14
می دانی که چند شب است می آیم پای پنجره خانه ات می نشینم تا چراغها یکی یکی خاموش می شوند .
من همینطور تماشا می کنم .
زنده ای پس !
و خب ،
این خیلی خوب است !
..
2009/10/09
از اون مدل اشک ریختن های بدون صدا که پلک هم نمی زنی حتی و اشک ها انگار دارن از یک سرچشمه بی پایان جاری می شن که نمی تونی اصلا پیش بینی کنی تا کی می تونن ادامه پیدا کنن .
گاهی دل اینجوری خرابی می کند !
..
2009/10/07


یک گزارش تصویری کوتاه از نمایشگاه ″ ۱۶۵ سال عکاسی ایرانی ‶ در موزه ″ برانلی ‶پاریس .
تمام سعی ام را می کنم تا نظر شخصی ندهم اما جدا محتوای کلی نمایشگاه شایسته عنوانِ سنگینی که برایش انتخاب کرده بودند ، نبود .
تاکید می کنم ، ″محتوای کلی نمایشگاه ‶ . شانس دیدن چند اثر خوب همیشه در نمایشگاه های دسته جمعی وجود دارد .
لعنت بر حکومت رابطه بر ضابطه !
دو عکس آخر مربوط به دفتر نظرسنجی بازدیدکنندگان موزه بود .
..
..................................................
Musée du quai Branly
..............................
پی نوشت : ویدیوی بالا صدا دارد اما صدایش کم است . در واقع همان صدایی ست که در سالن قابل شنیدن بود !

2009/10/04
این ترس همیشگی من از دیر شدنِ دیدن آدم ها و داشتن آدم ها و از دست دادن فرصت های این زندگی لعنتی ، چیزی نیست که بشه از خودم دورش کنم .
این جمله آخر نامه ات بدجوری تنم رو لرزوند :
″ پس می بینمتون ، گیرم یک کم دیر و زود ... ‶!
ضمنا فعل جمعی که به کار بردی برایم به شدت تازگی داشت .
..


از آخرین باری که قاصدکی روی شانه ام نشسته بود سال های زیادی گذشته بود !
..
2009/10/01

گاهی آدم دلتنگ چیزی می شود که درست نمی داند چیست .
فقط می داند چیزی کم است .
اما گاهی دلتنگ چیزی میشود که می داند چیست اما نیست .
و خب این خیلی تلخ است .
سر کَنده می شوی .
به در و دیوار می خوری .
جانت گداخته می شود .
این زمین تنگ می شود حتی اگر هزاران هزار کیلومتر بدَوی این سو و آن سو .
به جانِ بی جانت که فایده ای ندارد .
می دانی که !
این جا هم ماه کامل طلوع می کند و دیوانه ام می کند .
این جا هم صدایت در گوشم می پیچد .
این جا هم شب ها خوابت را می بینم .
این جا هم به اندازه تمام حرف های مُفتی که می زنی دلم برایت تنگ می شود .
..