2011/07/30
یک زمانی یک نفر را می شناختم ،
یعنی فکر میکردم می شناسم ،
راستش اون موقع می شناختم خب ،
شاید هم اشتباه می کردم ،
البته گاهی دچار تردید می شدم که شاید چیزی که من از اون می شناسم حقیقت نباشد حتی چند باری هم به خودش گفتم اما او انکار کرد ،
خیلی دوست می نمایاند ،
دوست بود ؟
نبود ؟
ولش کن اصلا .
یادم رفت چی می خواستم بگم در مورد همین آدمی که می شناختم یعنی فکر می کردم می شناسم یا راستش اون موقع خب می شناختم و ...
..
2011/07/29
برای مریم و جوانه اش
سالهای نزدیکی که گذشت پر بود از خواستنها و توانستن ها و گاهی هم نتوانستن ها .
آنقدر گفتیم و گفت که می خواهد درخت شود ، می خواهد سبز شود ، می خواهد خودش را در باغچه ای بکارد تا درخت شد ، سبز شد ، خودش را در باغچه ای که نه ، در باغی کاشت .
..

2011/07/28
بیماری مخصوص مادران :
پا درد ناشی از تلاش بسیار برای بی صدا راه رفتن هنگامی که کودک خواب است !
..
2011/07/27
از اتفاق های اجتناب ناپذیر بد دنیا :
عطسه پشت فرمان در حال رانندگی !
..
2011/07/26
وقتی احساس تنهایی می کنی یا بی پناهی یا یک حسی از این قبیل که اسمی برایش ندارم اما تعریفش می شود این که ببینی دور و برت پُر است از آدمها و دوستان جورواجور اما تو برای داشتن یک زنگ تفریح کوتاه هیچکس ( واقعا هیچکس ! ) را نداری ، ناخودآگاه خودت را جمع می کنی .
ناگهان میبینی که دراز کشیده ای و خودت را مچاله کرده ای . مشتت را گذاشته ای جلوی دهانت ، چشمانت باز است ولی چیزی نمیبینی . بعد همینطور زمان می گذرد . بعد بی خیال خوابیدن میشوی . بعد یاد صبح می افتی که مجبوری بیدار شوی . بعد تصمیم میگیری بخوابی . بعد باز مچاله می شوی . بعد ...
..

2011/07/20
میز چوبی قدیمی را کشیدم جلوی پنجره طوریکه وقتی نشستم ماهِ نیمه افتاد درست گوشه چپ پنجره .
آنقدر همانجا نشستم تا ماه از گوشه راست قاب پنجره خارج شد . چهل دقیقه طول کشید .
انگار به دیدارت آمدم و با هم چای نوشیدیم و رفتم .
به همین سادگی .
..

گاهی اوقات یک چیزهایی با یک چیزهای دیگر دچار همزمانی می شوند و بعد تبدیل می شوند به یک مجموعه بی ربط به هم تنیده شده که مدام یکدیگر را یادآوری می کنند .
برای من روزهای آخر تیرماه سال هشتاد و هفت می شوند تهران ، او ، بیمارستان ، بابا ، ماه کامل ، شبهای تا به سحر بیدار ، تب و تاب ، خیالات حقیقی ، تجربه های بی بدیل ، انتظار ، دلتنگی .
آن روزها یکی مُرد ، یکی تولدش بود ، یکی با اشک و غصه زیاد در حالیکه صدای معروف و به یادماندنی مُرده را تقلید می کرد از آنکه مرده بود داستانهای شنیدنی تعریف می کرد کنار بستر کسی که تا چند قدمی مرگ رفته بود .
من میان احساساتم بال بال می زدم . نتیجه اش این بود که سازهایم را یک به یک از کمد در می آوردم و بعد از چند سال دوری هر شب یکی را با خودم به جایی می بردم که حرفی برای زدن داشتم .
جایی که حرفی برای حرف زدن دارم .
جایی که همیشه دلتنگ خلوتش هستم .
پیش کسی که همیشه دلتنگش هستم .
..




2011/07/19
خیال را از زندگی بگیر
اسم چیزی که باقی می ماند چیست ؟
..

2011/07/18
باران باریده باشد .
در بزنی .
در را باز کنم .
زیر سقف شیب دار خانه ام ایستاده ای و از پشت سرت میبینم که قطرات درشت باران از شیروانی می چکد روی سنگفرش حیاط .
تو را دعوت به قهوه می کنم .
داخل خانه جنگلی ام هیزم های نیمه خیس با سر و صدا می سوزند .
زندگی گاهی زیبا هم می تواند باشد .
..
2011/07/17

حتی قاصدک هم زندانی شده بود !
..
2011/07/13
آدم باید همیشه یک گردنبندی به گردن داشته باشد که یک وقت خوبی از خودش جدایش کند و به گردن کس دیگری بیاویزد .
باید بوی تو را بدهد تا همیشه .
باید بوی آن لحظه را بدهد .
تا همیشه !
..
2011/07/11
این موسیقی را که می شنوم من آدم دیگری هستم .
این موسیقی را که می شنوم من جای دیگری هستم .
این موسیقی را که می شنوم من به چیزهای دیگری فکر می کنم .
این موسیقی را که می شنوم بوهای دیگری در خاطرم زنده می شوند .
این موسیقی را که می شنوم صدای تو در گوشم میلرزد .
این موسیقی را که می شنوم من باید بیایم پیش تو .
این موسیقی را که می شنوم تو باید در را به رویم باز کنی .
این موسیقی را که می شنوم دلم تنگ تمام نیمه شب های به صبح نرسیده میشود .
برای همین است که نباید این موسیقی را بشنوم .
مرا یاد زنی می اندازد که مدتی ست در خودم حلق آویزش کرده ام ولی نمی میرد . دست و پا میزند و به چشمان بی رحم من زل زده است .
دلم برایش ریش ریش می شود .
دوام بیاور .
..



2011/07/10
روزی که قرار بود جدول ضرب را حفظ کنیم دایی‌ام خودکشی کرد .
روز امتحان جدول ضرب من مجبور شدم به خانم معلممان بگویم من بلد نیستم چون دایی‌ام خودکشی کرده . همان موقع هم به نظر خودم دلیل بی ربطی بود اما واقعا دلیل من همین بود . ما شبانه به شهرستان رفته بودیم .
مطمئنا وقتی داشت خودش را با چاقو پاره پاره میکرد به این موضوع فکر نمی کرد که در خاطره خواهرزاده‌اش تا ابد جدول ضرب با خودکشی همراه خواهد بود .
..


2011/07/08
یادم هست که مرد جوان خیلی به هیجان آمده بود . اخبار را پیگیری می کرد و ما هم همراهیش می کردیم . امیدوار بود . هیجانش را مخفی نمیکرد . بعد از تمام این سالهای بی خبری و مهاجرت اجباری و پناهندگی و دوری از تمام چیزهایی که خیلی دوست می داشت و به ناچار ترکشان کرده بود حالا نور امیدی در آن دورها سوسو میزد . آنجا بود که دانستم به خاطر گرایشات سیاسی اش زندان رفته ، شکنجه شده و برای اینکه زنده بماند کشور را ترک کرده . هجدهم تیرماه هفتاد و هشت در شهر کوچکی در آلمان اقامت داشتم . تمام خبرها مربوط به ایران بود . خیلی خوب صورتش را به یاد می آورم . می درخشید . می خواست برگردد . پر می کشید . مادرش آرامش می کرد . صبر کن ! صبر !
خسته بود . جوان بود . باهوش بود . بی طاقت بود . عصبانی بود . پر از خشم بود . مهربان بود . باسواد بود . اهل تفکر بود . زیاد می خواند . زیاد می نوشت . تنها بود . همراه بود . شوخ طبع بود . نکته سنج بود .
ما ده روز با هم در خانه ای مهمان بودیم و دلنشین ترین همصحبت آن روزهای بیست سالگی ام بود در آن جمع نسبتا دوست نداشتنی . حسابش کلا از بقیه جدا بود .
بعد از آن سفر دیگر هیچوقت ندیدمش . با اینکه چند بار دیگر به آلمان سفر کردم ولی رابطه هایم طوری بود که دیگر راهی به هم نداشتیم . گاهی نامش را جستجو می کردم شاید کتابی از اون منتشر شده باشد با اینکه می دانم اگر هم شده باشد با نام مستعار بوده است .
حالا در همین روزهای هجدهم تیرماه که مرا همیشه یاد او می اندازد از راه دوری شنیدم که چند روز پیش در یک حادثه از دنیا رفته ست . در همان گوشه اروپا . در همان دلتنگی های از جنس خودش . در همان امیدها و آرزوها .
آلبوم عکس هایم را ورق می زنم . عکسی پیدا می کنم . دور میزی نشسته ایم .
حالا یکی مرده ، یکی اینجا و یکی معلوم نیست کجاست !
آهای زمونه ،
آهای زمونه ،
این گردونه رو کی داره می گردونه ؟

اصلا آدم برای چه باید مهاجرت کند که زنده بماند که بعد در یک حادثه بمیرد ؟
..


2011/07/06
تصویر زنی که در آشپزخونه بی صدا اشک میریزد خیلی غم انگیز است .
همیشه فکر می کردم زنانی در آشپزخانه بی صدا گریه می کنند که دلشان از دست همسرشان گرفته ست . به آشپزخانه پناه می برند . مثل یک سنگر از آن استفاده می کنند .
من امروز بی صدا در آشپزخانه گریه کردم چون ترسیده بودم .
چون در خانه تنها بودم و روی لباسم چند لکه کوچک از خون دخترکم ریخته بود .
اتفاق به نظر خیلی بزرگ نبود و نیست .
حالش خوب است .
دو ساعت از آن موقع گذشته و حالا خوابیده .
بی صدا گریه می کنم چون تازه خوابش برده .
گریه می کنم چون تازه فرصت کردم به خودم بیایم و وحشت کنم .
وحشت از آسیب دیدن .
وحشتِ از دست دادن .
همه زندگی به اشتیاق به دست آوردن چیزی و اضطراب از دست دادنش می گذرد .
ای زندگی از تو متنفرم .
..
2011/07/03
نوایی در سرم می پیچد که نمی توانم زمزمه اش کنم ولی از شنیدنش مدام اشک میریزم .
خیلی زیباست .
..