جیب هایم را پر می کنم از نغمه های قدیمی .
کت سیاهم چهار جیب دارد . کلید طلایی خانه ، بلیط نارنجی هفتگی اتوبوس و مترو و چند سکه ( کمی بیشتر از پول یک یا دو قهوه ) ، را در آنها می ریزم . دوربینم را دور گردنم می اندازم و دست چپم را از بندش بیرون می آورم تا سنگینی اش روی شانه و گردنم تقسیم شود . روزها از خانه بیرون میروم . دورترین مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب می کنم . هیچ عجله ای ندارم . هیچ عجله ای ! در واقع مقصدی هم در کار نیست .
تمام سعی ام را می کنم که سوار مترو نشوم . اتوبوس را ترجیح می دهم . انسانی تر است .
مترو دیگر برایم هیچ جذابیتی ندارد . نفسم میگیرد در آن دالان های کهنه اش . از ایستگاه های بزرگی مثل " شاتله " متنفرم . همه چیزش خیلی جدی ست . انگار همه دارند برای یک کار خیلی مهم می دوند . وقت تمام شده و .. !
از جیب های کتم می گفتم .
روی یکی از جیب های کوچکش یک شازده کوچولو با یک سوزن طلایی چسبیده است .
داخل همان جیب جعبه موسیقی کوچکم را می گذارم که تمام شهر را با موسیقی ببینم . دو رشته سیم نازک از جیب بیرون می آیند و می روند به گوشهایم و اینجوری می شود که باز دور خودم همان حباب بی رنگ همیشگی را می سازم و درونش راه می روم .
............................
امروز در جعبه موسیقی ام
کشویی را باز کردم که خیلی وقت بود باز نشده بود .
درش را که باز کردم دخترک نه ، ده ساله ای را دیدم تنها نشسته در یک اتاق که میز گردی دارد و رویش یک دستگاه ضبط صوت دو کاسته سیاه رنگ قرار دارد . کاغذ دیواری های اتاق کرم رنگ بودند با نقش های صورتی . یک تار و یک تابلوی رنگ روغن از چهره پیرمردی که می گفتند " درویش خان " است به دیوارهستند . پرتره رنگ روغن را زن عموی دختر زمان موشک باران تهران وقتی مجبور شده بودند برای چند ماهی در مشهد ، در همین اتاق زندگی کنند کشیده بود . بوی جنگ می دهد .
دختر نشسته پشت میز و به ضبط صوت و کاستی که در آن می چرخد نگاه می کند . نگاه می کند . نگاه می کند و گوش می کند .
برای یک لحظه چشمانم را بستم و گوش کردم . صدای موسیقی را شنیدم . دختر ده ساله شدم و در خیابان ها ساعت های زیاد راه رفتم . راه رفتم . راه رفتم .
به جای اتاقی در مشهد در خیابان های پاریس بودم و به جای ده سال ، سی سال داشتم .
موسیقی اما همانی بود که بود .