2008/11/30
خورشید آرزوی منی
گرم تر بتاب .
..
لطفا !



Rue des halles . Paris 1ème

گاهی وقت ها همین طور که دارید در زندگی واقعی قدم می زنید با نشانه هایی از زندگی غیر واقعی روبرو می شوید .
2008/11/29
در آن شب های طوفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
برآر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل ، آفتابی بر تو گستردم

2008/11/28
این که در این ساختمان و آن خانه ، پشت این پنجره و آن دیگری چه آدمهای تاثیر گذاری زندگی می کرده اند ، خب البته دانستنش می تواند جالب باشد اما چیزی که همیشه مرا به خودش مشغول می کند بعد از دیدن کتیبه های این چنینی بر دیوار ساختمان ها اینست که فلان کس وقتی در این خانه زندگی می کرده حالش چطور بوده ؟ بیشتر اوقاتش را چگونه می گذرانده ؟ چه کتابی می خوانده ؟ دیوار های خانه را با چه چیزهایی پر کرده بوده ؟ و از همه مهم تر اینکه به چه کسی فکر می کرده و شب ها خواب که را می دیده ؟ خیال چه کسی را در سر می پرورانده و در نهایت چه آثاری خلق کرده ؟
اینطوری می شود که من می ایستم جلوی پنجره های مختلف در این شهر که کم از دکور تئاتری بزرگ ندارد ، تئاتری که بازیگرانش مردم اند و می روم در خیال آدمهایی که رفته اند ولی جایشان همینطور دست نخورده باقی مانده و سعی می کنم از خیالاتشان سر در بیاورم که همراهم دستم را می کشد که :" بیدار شو ، نرو تو هپروت ، باید بریم . هوا سرده . "

می خندم و به شوخی می گویم یادت باشد وقتی خواستی از این خانه بروی یک کتیبه درست کن و بزن روی دیوار که ما اینجا زندگی می کردیم و یادت نرود بنویسی که من شبها در این عمارت بیست متری خواب چه کسی را دیدم و چه آثاری خلق کردم !
یکی از همان جمله های همیشگی اش را می گوید که فقط برای خودمان معنی دارد و معنی اش می تواند اینجا این باشد که خیلی حرف می زنی بچه !
هوا سرد است .
می دوم تا به او برسم .
همیشه تند راه می رود .
هرچه می گویم عجله ای در کار نیست ، حالیش نمی شود .
چاره ای نیست .
بالاخره خواهد فهمید .
..


2008/11/27
چه صبح سبک و مفرحی بود این آخرین صبح !
2008/11/26


ویکتور هوگو در سال 1821 در این خانه زندگی می کرده است .
Paris . 6ème




2008/11/24
چرا قهوه امشب از شادی فریاد نکشید و آماده شدن خودش را با صدای بلند اعلام نکرد ؟
همان که من می گویم و تو می خندی .
جامدات هم احساس دارند .
مثل تمام دیوارها ، پنجره ها و ساختمان های این شهر که پر از شعورند . زیبایی شناسی هم سرشان می شود حتی .
بعضی وقت ها شرمنده شعورشان می شوم .
باز بگو بی عدالتی معنی ندارد !
..

2008/11/23

می دانی ساعت چند است ؟
ساعت کجا چند است ؟ برای چه کسی چند است ؟
برای من از چهار صبح گذشته است . برای او بیست دقیقه از شش صبح . برای آن دیگری ده دقیقه مانده به هفت صبح . آن یکی های دیگر الان ساعتشان نزدیک یازده ظهر است و ..
و من هر روز و هر کجا که هستم همیشه با هر بار دیدن ساعت باید تمام اینها را حساب کنم و همین است که نزدیک به یک سال دارد می شود که ساعت به دستم نمی بندم .

در این عمارت بیست متری ، بی خوابی سختی های خودش را دارد . آزارت می دهم ، می دانم و می دانم که می دانی که چاره ای نیست .

بیست وچهار ساعت که چیزی نخورده باشی ، سرمای هوا را بیشتر از آنچه دیگران حس می کنند حس می کنی و اینطوری می شود که انگشتانت چنان یخ زده که حتی نمی توانی یک عکس از یک غروب زیبا بگیری که البته اصلا هم لزومی ندارد . و اینطوری می شود که سوار اولین اتوبوسی می شوی که از راه می رسد و یک ساعت بعد در نقطه نامعلومی از شهر در حالی که هنوز گرم نشده ای از اتوبوس پیاده می شوی و دوباره همان خط را در جهت مخالف سوار می شوی تا به نقطه اولت برسی و اینطوری می شود که دو ساعت می گذرد و هنوز گرم نشده ای . تن می دهی به خوردن چیزی فقط برای ادامه راه ، آنهم تنهایی . آدم تنهایی نیستی . خودت هم می دانی . ولی این را هم می دانی که چاره ای نیست و چیزی بدتر از این نیست که چاره ای نباشد که بیشتر مواقع همینطور است از قضا ! در آن لحظات فقط دلت چند عدد زیتون سبز می خواست یا چیزی که طعم زیتون بدهد . از تصور شیرینی طعم زیتون ، گرم شدم !!!
..

فقط تو کم بودی آن وسط پیرمرد بی چاره که سراغ مرگ را از من بگیری . قیافه من شبیه کدام مرگی بود با آن کلاه قرمزم که صاف آمدی سراغم ؟
خانوم ، ببخشید ، شما می دونید مرگ کجاست ؟ از کدوم راه باید برم ؟ کجا باید دنبالش بگردم ؟
متاسفم که چون جوابی نداشتم مجبور شدم به زبان شیرین فارسی بهت بگم که ببخشید نمی توانم کمکی بکنم چون نمی فهمم که داری از من سراغ مرگ رو میگیری و تو مدام اون سوال احمقانه ات را تکرار کنی و دست آخر هم کلی فحش آبدار نثارم کنی و من فقط لبخند بزنم و باز به زبان شیرین فارسی بگم خودتی مردک بی چاره من و با یکی از آن خنده های کجکی خودم بخوانم : کل اگر طبیب بودی ، سر خود دوا نمودی !
..

می دانی ساعت چند است ؟
ساعت کجا چند است ؟ برای چه کسی چند است ؟
برای من حالا دیگر نزدیک پنج صبح است . برای او هفت ونیم . برای آن دیگری هشت صبح و آن یکی های دیگر الان ساعتشان دوازده ظهر است و ..

Gare Saint Lazare
Paris

2008/11/22
در گل بمانده پای دل
( مثل خر ) !
..
2008/11/21
صبح جمعه بی شما !
2008/11/20
نه فرشته ، نه پری
فقط خری !

امروز بدجوری یاد روابط تنگ آ تنگ مان افتاده بودیم .
:)
عمر سفر می تواند کوتاه نباشد !
بستگی به شما دارد قربان .
از این همه اختیار که در زندگیتان به شما داده شده ، خرسند نیستید ؟
الان می توانید احساس خدا بودن داشته باشید .
عمر یک چیزی را داده اند دستتان .
می توانید مثل خداهر گندی که دلتان می خواهد بزنید .
می توانید ، پس درنگ نکنید .
ایتس تایم !




2008/11/17
گاهی یک پشه ناچیز می تواند از غرق شدن نجاتمان دهد .
غرق شدن در رویاها یکی از از بدترین حالت های غرق شدن است .
..
2008/11/16
صدای زوزه آن سگ ولگرد بی چاره را امشب بعد از مدت ها شنیدم .
چشم هایش را هم در آینه دیدم . خون بود .
با هم یکی شدیم .
..
زود آمدی جان من .
خیلی زود !
همان جمله همیشگی را اما از نگاهت خواندم :
" چاره ای نبود ! "
کلا چاره ای نیست !
هیچ چاره ای !
هیچ !
..



2008/11/15
ای زندگی لعنتی
اصلا به درد " کردن " نمی خوری !
..

2008/11/14
PARIS PHOTO


به لینک توجه کنید
دیشب کش آمده بود !
بیشتر از هر شب !
..
Emil Nolde Exhibition at the Grand Palais




Emil Nolde (7 August 1867 – 13 April 1956) was a German painter and printmaker. One of the first Expressionists, he is considered to be one of the great watercolour painters of the 20th century. This exhibition, the first retrospective of the artist, brings together ninety painting and seventy watercolours, engravings and drawings at the Grand Palais.
2008/11/13
کلا که دنیاهای دو نفره رو دوست دارم .
مهم نیست که چند تا دنیای دو نفر داشته باشیم ، مهم اینه که همه چیز اون دنیا فقط مال خودشه و امکان نداره عین دنیای دو نفر دیگه باشه .
هر دو نفر تو این دنیا می تونن برای خودشون یک دنیای دو نفره داشته باشند .
فکرشو بکن .
چه دنیاهایی و چقدر زیاد !
..
2008/11/11
خیابان تهران

Paris . 8éme
2008/11/10
گفتم ببین موهام تو یک ماه گذشته چقدر سفید شده .
گفت خب یک ماه از عمرت گذشته دیگه .
..............
این " یک ماه " رو آنچنان با تاکید گفت که ترسیدم .
یک ماه از عمر من !
2008/11/09
خانوم نون همیشه با خودش میگه این دفعه سبک سفر می کنم . هر دفعه هم موفق تر میشه اما هنوز نرسیده به اونجا که فقط یک کوله پشتی داشته باشه .
می رسه !
برای همین اینقدر سفر می کنه . اینا همش تمرینه . وقتی موفق شد دیگه سفر نخواهد کرد . فقط می خواد که بتونه ، دیگه بعدش مهم نیست .
مثل همیشه که همه کارها رو فقط انجام میده که به خودش ثابت کنه که می تونه .
دیگه بعدش مهم نیست !
..
صبر می کنم تا با هم بپریم !
..
2008/11/08
Picasso et les Maitres
این روزها در حال ذخیره سازی هستم .
چیزی نمی خوانم . فقط می بینم و می شنوم .
خواندن ها باشد برای آن روزهایی که چیزی برای دیدن نیست . برای شنیدن اما همیشه چیزهایی دارم .
...................

دو روز گذشته را در " گراند پله " با دو نمایشگاه نقاشی گذراندم . یکی از " پیکاسو " و دیگری از یک نقاش آلمانی به نام " امیل نولد " .
این روزها در پاریس چند نمایشگاه از آثار پیکاسو برقرار است در چند جای مختلف . یکی دیگرش که چند هفته پیش دیدم در موزه " اورسی " بود که در واقع واریاسیون هایی بود که پیکاسو روی یک تابلوی نقاشی از" مانه " انجام داده بود .
بیشتر از دویست اثر که پیکاسو تحت تاثیر آثارآرتیست های دیگر از خودش به جا گذاشته در " نمایشگاه ملی قصر بزرگ " به نمایش درآمده .
پیکاسو و اساتید





این کلمه را دوست دارم
آزادی !
هرچند آزادی فقط یک کلمه نیست !
..
2008/11/07





I just want to say ...
I know you had your own dreams.
I'm sorry I couldn't give them to you.
I love you so very much

..
2008/11/06
شبانه
Pont au Change
2008/11/05
دلم می خواهد اینطور فکر کنم که هنوز هم می توانم از راه خیلی دور، طوری اسمت را صدا کنم که ناگهان و بدون آنکه بدانی چرا ، از خواب بیدار شوی و آرام و بی صدا ، بروی پای آن پنجره و سیگاری آتش بزنی و آنقدر به ماه نگاه کنی و به من فکر کنی تا تمام سیگارت دود شود .
یادت هست ؟
..
بیدار شو !

2008/11/04
همانطور که وسط خیابان از هم خداحافظی کردیم ، خیلی نیکات وار تر بود .
انگار که فردا یا آخر هفته دوباره دیداری خواهیم داشت .
نباید می آمدی ایستگاه قطار .
فکر کن دنبال قطار می دویدی !
:)
2008/11/03
نقشه کوچک مترو را که از جیبم درآوردم با تعجب نگاه کرد و گفت اینو از کجا آوردی ؟ خیلی قدیمیه !
گفتم نه خیلی . مال ده سال پیشه .
نگاهم کرد و گفت : ده سال خیلی زیاده . ممکنه بعضی چیزا عوض شده باشه . گم میشی !
از اون نگاه های عاقل اندر سفیه بهش کردم که آخه پسر جون مگه اینجا شهر ماست که شب بخوابیم و صبح که پا میشیم یک اتوبان از جلوی خونمون رد شده باشه . اینجا پاریس ه . صد و ده ساله که این متروها دارن همینجوری کار می کنن . ده سال اصلا عددی نیست . بعدش هم تمام مدت سعی کرد یک جوری این نقشه عتیقه رو به من پس نده که البته موفق نشد . حالا حالاها با این نقشه کار دارم من !
:)
2008/11/02



A college professor travels to New York City to attend a conference and finds a young couple, who turn out to be illegal immigrants, living in his apartment.
2008/11/01
دی شب مان که از سپیده صبح شروع شد .
صبح مان هم که از سر ظهر .
روزمان را هم که در رختخواب می گذرانیم .
کارهایمان را هم که این دو روز همه را در رختخواب انجام داده ایم .
قهوه آغازین و بستنی پایانی را هم که در رختخواب نوشیدیم و خوردیم .
(پچ پچ وار بخوانید ! ) حتی عکس های امروزمان را هم در رختخواب گرفتیم .
حالا اینکه ما تمام فعل هایمان را جمع می بندیم دلیل نمی شود که فکر کنی ما تنها نبوده ایم و دلمان برای شما تنگ نشده ، نه ! این جمع بستن افعالمان هم ، همه از آن ژن ناصرخانی مان است که گاهی بارز می شود و خیلی خودمان را تحویل می گیریم . مخصوصا که در ممالک فرنگ هم هستیم و باران هم می بارد و کنار تختمان هم پنجره زیبایی داریم که از آن رعیت های فرنگی را سیاحت می کنیم که خودشان را به شمایل های عجیبی (علاقه خاصی دارند این جماعت به کدو تنبل های نارنجی که ما نمی دانیم چرا ؟! ) در آورده اند و دست در گردن و دور کمر ، هی می روند و می آیند و خب اینجوری می شود که یک باره دیگ احساساتمان لبریز می شود و می گوییم :
دلمان برای بند بند آن تن بند بندتان تنگ شده است !

تو میان ما ندانی
که چه می رود نهانی
..