2008/12/30
گاهی اوقات مرتکب خریت شو تا داستانی ساخته شود .
تا داستانی بسازی !
تا داستانی داشته باشی که نامش را بشود گذاشت " زندگی " .
زندگی ای که فقط از تو برمی آید .
و من .
و داستانی که فقط متعلق به ماست .
فقط !
..
2008/12/28
سه ،
دو ،
یک !
..


پی نوشت : !!!!!!!!!! .
..

2008/12/27
خسته ام .
عادت ندارم به خواستن و نتوانستن .
..
2008/12/24
هنوز ندانسته ام که اول به بالا نگاه می کنم و تو هستی ،
یا تو هستی که به بالا نگاه می کنم .
.
.
گاهی اوقات به بالا نگاه کن تا یاد خودت بیافتی .
2008/12/23
گاهی اوقات مرا محکم در آغوش بکش تا نجات پیدا کنی . ( کنیم ! )

2008/12/21
هی به روی مبارک مان نمی آوریم اما به سرجد مظفری مان قسم ما دلمان برای آن صبح های فضایی پر از " باب دیلان " و بوی قهوه ساخت دست شما و صدای جویدن آن نان های سوخاری و آن اصطلاحات من درآوردی تان و صدای افتادن آن دوشاخه تلفن و آن ملحفه های بنفش و صدای قدم های رهگذران روی سنگفرش های جلوی پنجره و حتی اتوبوس هشتاد و یک خیلی تنگ شده است .
پی نوشت : از جملات عارفانه شبانه تان ( به چهار زبان ! ) که دیگر چیزی نگویم بهتر است !
..
2008/12/20
گاه از چوگان زلفش حلقه مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او
..
2008/12/18
در هفته گذشته سه بار رکورد خود را شکستم .
یکم : سه فیلم را در یک روز در سینما دیدم .
دوم : یک فیلم چهار ساعت و نیمه را در سینما یک کله دیدم .
سوم : چهار روز متوالی پیش از طلوع خورشید بیدار شدم ، از خانه بیرون رفتم و پیش از طلوع هم دوباره به خانه برگشتم و خوابیدم جز یک بار که طلوع را در خیابان بودم .
و خب ، اینها یعنی خیلی .
همین دیگر !
..

پی نوشت : دیگر این جملات را نگویی که " چه گوآرا در سی سالگی انقلاب کرد ، تو چکار کردی بدبخت در سی سالگی ؟ "
همین چند وقت پیش بود که یکی از دوستان ِ جان (با لحن محمد جان صالح علا بخوانید ! ) عبارتی شبیه به این را به ما گفت که مثلا تو انقلابی خوبی نمیشی و شوریدن هات در حد ِلمس کردن مرزهاست و .. ! و بعد ما ناگهان آن رگ ِ "چه گوآرایی" مان بالا زد و انقلابی به پا کردیم که این عزیز ِعزیزتر از جانمان یک جورایی انگار خودش از عاقبت کار ترسید و همچون "فیدل جان ِ کاسترو" ما را یک جورایی فرستاد دنبال نخود سیاه ، بلکه شامل مرور زمان شویم و فراموشمان شود چه گفته است . خب البته ما هم فراموشمان شده است دیگر.
مگر نمی بینی ؟!
..


2008/12/17
گاهی اوقات صبح ها تا می توانی بالا بیاور شاید از او خالی شوی !
شاید !
..
2008/12/16
رد شدم از سقف پارچه ای و مثل رویای شب پیشم نفس عمیقی کشیدم . مثل همان آخرین نفس پر از لذت .
باز تو بودی که پرم دادی . دستم را گرفتی و کشیدی بالا که آن پایین ، میان آنها دق نکنم .
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
..

گاهی اوقات صبح زود بیدار شو و طلوع را در خیابان باش .

2008/12/15
دلم برای پیاده روی های طولانی و یک نفره ام تنگ شده .
از آن پیاده روی های تک نفره ای که کلی آدم توی جیب هام داشتم که تو سردسته شان بودی !
از همان پیاده روی هایی که هر جا دلم می خواست می ایستادم و لختی با تو خلوت می کردم .
از همان ها !
در همان شهر لعنتی دوست داشتنی !
..
خوبه که حداقل صداهای آن روزها را ضبط کرده ام .
گاهی اوقات صداهای آن روزها را گوش می کنم و لبخند می زنم .
لب خند !


2008/12/14
گاهی اوقات بخواب تا نجات پیدا کنی .
2008/12/12
خوش باش دمی که زندگانی این ست
خوش باش دمی که زندگانی این ست
خوش باش دمی که زندگانی این ست
..


2008/12/11
عاشق شو ار نه روزی
کار جهان سرآید
..
2008/12/10
این روزها که صبح ها آفتاب جوری طلوع می کند که نورش را خیلی سخاوتمندانه روی چشمان من میریزد ( نمی داند که من دوستش ندارم ! ) بیشتر از همیشه لازم دارم که با دستت روی چشمانم را بپوشانی که نورش بیدارم نکند ( می دانی که من دوستش ندارم ! )
راستی چطور این را می دانستی ؟
..

2008/12/09
خواب مرا ببین .
خواب مرا ببین .
خواب مرا ببین .
خواب مرا ببین .
خواب مرا ببین .
..
2008/12/08
زنگ تفریح
آقای مرتضی احمدی عزیز
خیلی متاسفم که شانس نداشتم با شما همکاری کنم .
خیلی متاسفم .

ای لا مروت !
2008/12/07
خواستم چیزی بنویسم از این همه حس مشترک و همزمانی این حس های مشترک از راه به این دوری ، جوری که تمام خوشی و انرژی ای که از این اتفاقات کوچک به وجود می آید را تعریف کرده باشم ، اما ترجیح دادم گوشی تلفن را بردارم و پیدایت کنم هر جا که هستی و بگویم که من هم به " نوشخند صبح " فکر می کنم ، که من هم با قطعیت آدم ها را به دو دسته تقسیم می کنم ، که من هم نواهای جورواجور گوش می کنم ، که من هم برای گفتن این حرف ها از همین لحن استفاده می کنم ، که دلم برایت تنگ شده ، که خیلی سال است ندیدمت و ....

گوشی را بردار .
..


یک گوشه بسته بودی
زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی
رستی تمام رستی
..
2008/12/06
گاهی اوقات یک سیب بخور تا نجات پیدا کنی .
ترجیحا سبز باشد .
..

2008/12/05
چشمان اتاق را شستم .
حالا می شود کمی جوری دیگر دید .
فقط کمی !
..
(جمله آخر را دو جور می شود خواند . تو آنطور بخوان که من به تو می گویم . )


2008/12/04
کاش می شد یک خرده گپ بزنیم .
آرزوی بزرگیه ؟
..


The Fountain

He said that if they dug his father's body up, it would be gone. They planted a seed over his grave. The seed became a tree. Moses said his father became a part of that tree. He grew into the wood, into the bloom. And when a sparrow ate the tree's fruit, his father flew with the birds.
2008/12/03

Les pains de PICASSO
Photo by Robert Doisneau
1952
2008/12/02
فکر کن بدانی و بخواهی
اما نتوانی .
..