2009/07/31
دیشب خواب می دیدم که این شعر را برایت می خوانم :
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حداد می گردد
..
2009/07/29
خوش باش دَمی که زندگانی اینست !
..



2009/07/27
There is a number hidden in every act of life , in every aspect of the universe .
Fractals , matter that there's a number screaming to tell us something .
I guess I try to tell them that numbers are a door to understanding a mystery that's bigger than us .
How two people , strangers , come to meet .
There is a poem by a Venezuelan writer that begins : " The earth turned to bring us closer . It turned on itself and in us until it finally brought us together in this dream ."
There's so many things that have to happen for two people to meet and that's what mathematics are .
در هر گوشه ای از دنیا یک شماره وجود دارد .
هر چیزی یک شماره دارد .
همه آنها می خواهند چیزی را به ما بگویند .
به نظر من این اعداد دَری هستند که به ما برای کشف اسرار کمک می کنند .
یعنی چطور آدم های غریبه یکدیگر را می بینند .
یک شاعر ونزوئلایی می گوید : ″ زمین چرخید تا ما را به هم نزدیک کند آنقدر دور خودش و ما گردید تابالاخره ما را به هم رسانید ‶
خیلی چیزها باید اتفاق بیافتد تا دو نفر یکدیگر را پیدا کنند .
این یعنی ریاضیات !
..
..........................................................
21 Grams
2009/07/26
علت مرگ : ایست عشقی
..
2009/07/24
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد
در
دردِ
خودپرستی !
..
.
.
ناگفته نماند که ما خودمان چندان هم با این شعر موافق نیستیم . چون بی خبری کلاً نعمتی ست که خدا نصیب هر بنده ای نمی کند . یعنی ما خودمان خیلی از اوقات آرزوی بیخبری از هر چیزی را داریم اما متاسفانه یک بار که صاحب خبر شوی دیگر نمی شود بی خبر شوی و اینگونه است که کلاً زندگی به گاف(!) می رود !
..
2009/07/23
بدون نوحه گریِ سحریِ هیچ خروس خودی یا اجنبی
این سپیده هم زد به شکل اجتناب ناپذیری !
و با اینکه در آینه صبح هیچ چیز خارق العاده ای ننموده بودند جز خود صبح (!) ، ناگهان دانستیم که شبی دیگر هم از عمر گذشت و تو بی خبری !
این بی خبری کلا چیز خوبی ست !
مخصوصا وقتی پای منافع در میان باشد !
چشمک !
:)


2009/07/22
خب ظاهرا این داستانِ فیل تراینگ موجب گشته تا بعضی ها از دیدن ویدیوهای ما محروم شوند !
محرومیت صد البته همیشه هم بد نیست اما خب بعضی ها مثل خود ما کلا طاقتِ محرومیتشان کم است و فقط کافیست بدانند که محروم شده اند و آن وقت است که از هیچ کوششی فروگذار نمی کنند تا رفع محرومیت کنند و تازه بعد از آن است که دست به انتخاب می زنند که اصلا دلشان می خواهد محروم باشند یا نه !
بگذریم !
این آدرس ویدیوهای ماست در سایت محترم " یوتیوب " .
دلتان خواست ببینید . دلتان نخواست هم ببینید شاید دلتان می خواسته ولی به شما نگفته . چون این روز ها دل ها خیلی با آنچه وانمود می کنند یکی نیستند !
مثل اجسام هستند در آینه ماشین . گولتان می زنند گاهی !
البته اینجا این سوال پیش می آید که اساساً مگر گول خوردن بد است ؟ که باز ما اینجا برای خودمان نظراتی داریم که به شما مربوط نیست .
بعد از مدت ها بخش نظرخواهی این وبلاگ برای پست های ویدیویی باز است هرچند انتظار نظری نیست ما را چون اینطور که در این سال ها تجربه به ما نموده ثابت ، ملت بیشتر در مورد اخبار خاله زنکی و روزمره نویسی ها و مسائل ناموسی نظری دارند اصولاً ! مگر اینکه در این مدت که در ها را بسته بودیم چیزی تغییر کرده باشد .
که خب ،
این خیلی خوب است !
..

اگر رَوَم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
وگر به رهگذری یک دم از هواداری چو گَرد در پی اش افتم
چو باد بگریزد
فراز و شیبِ بیابان عشق دامِ بلاست
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
..
.
.
( ستیزه هم نکنی روزگار بستیزد ! )
و خب این خیلی هم خوب نیست !
..


2009/07/21


و خب
همین دیگر !
..
2009/07/20
نامش را نمی نویسم. چه کار به نامش دارم. از این پس صدایش می کنم به نام گل سرخ، از رمان بی نظیر امبرتو اکو وام می گیرم. مهم این است که راه قلمش به دل باز است و مستقیم. چیزی نمی نویسد جز آن که در دلش می گذرد. نوشته اش را بخوانید. به باورم گزارش صادق و صمیمی است از این روزها.

این را همه میگویند.. هر کدام چند بار ..کفشهای راحت برای دویدن نشانه های کوچک سبز توی جیب ها یا جایی ته کیفت.. اگر که به هم رسیدیم و سبزها زیاد شدند سربندها و مچ بندها را می بندیم.

هیچ چیز اضافه ای همراه نمی برم.بدنم را می برم که در کنار بقیه بدنها آن حجم بزرگ ..آن بدن بزرگ.. "مردم" ..ساخته شود بلکه آنکه توان شمردن رأی مان را نداشته .. و اساسا توان شمردن ندارد ما را ببیند.. حجم مان را.. بدن هایمان را..بدون هیچ چیز اضافه .. با ماسک های آبلیمو زده و کفش های راحتی ..که یعنی می دانیم که ایستاده ای آنجا با همه ابزارهای اضا فه ..با اسلحه های سنگین ..موتور های بزرگ..لباسهای تیره و سپرهایی که معلوم نیست برای دفاع در مقابل کدام حمله همراه توست

جلوی همه مأمورها و معذورهای این روزها راه می رویم.. و خسته نباشید می گوییم.. ایستاده اند در سایه.. بالباسهای نیروی انتظامی.. با لباسهای حامیان جان و مال مردم. حامیانی که این روزها حمایت از خودشان هم نمی توانند بکنند. و گاهی در آن بلبشوی حمله و ترس و فرار ..خودشان هم مشغول فرارند.. رد می شویم از جلوی نیروی انتظامی تحقیر شده امان. و گاهی به چشمهایشان خیره می شویم.. مگر جرقه بزند این اتصال نگاه و معجزه ای شود و نیروی سرگردان انتظامی بشود محافظ جان این بدنهای بی دفاع.. این جان های بدون هیچ چیز اضافه.

مردم راه می روند در سکوت . سکوتشان از مواجه بدنشان با زمختی زور و توحش و اسلحه است. انگار که برای آروم شدن طرف مقابل که حیوان بی قرار یست باید سکوت کنی.. و تکرار کنی در دلت: آروم... آروم... آروم..

راه می رویم از چپ به راست.. با هدایت نیروی انتظامی دوباره بر می گردیم از راست به چپ.. پیر تر ها خسته شده اند.. هوا گرم است روی لبه پله ها می نشینند. مردی با بلندگو و سربازان اسلحه به دست لابه لای بدن ها راه می رود... نعره می زند: "حرکت کنید.. بلند می شید یا ببرمتون"

احتیاجی به نعره نیست..بلندگو هم نمی خواهد.. صدایش به همه جا می رسد.. از لای سکوت می گذرد می رسد به گوش. همه گوشهای مردمی که سکوت کرده اند. که توحش را دور بزنند و حقشان را با حجم این بدن بی شکل برای کسی بالاتر یاد آور بشوند. انگار که آن کس بالا تر انقدر دور شده است که باید بزرگ باشی..خیلی بزرگ که از آن فاصله هم دیده شوی.. شبح مردم در حال شکل گیریست..

در سکوت راه رفتن از چپ به راست و از راست به چپ در فاصله انقلاب تا فلسطین سرها پایین است هراس و اعتماد به نفس در هم تنیده شده.. و مردم در بی اعتمادی به اطرافیانشان که ممکن است لباس شخصی باشد یا مأ موری معذور به چیز بزرگتری اعتماد دارند.. گاهی چشم در چشم می شوند و اگر ذوق و اعتماده ته ته چشمت را به آن چیز بزرگ تر دیدند یعنی که ما با همیم. مردم همدگیر را جستجو می کنند با همین نیم نگاه و گاهی زیر لب گفتن کلامی که لباس شخصی بیچاره نمی داند و نمی تواند که تقلید کند تا شبیه مردم باشد که لباس شخصی اش هم این روزها شناسایی شده است ..تفاوت در لباس ها نیست در نگاه است در نفس است در صدای پاهای هراسناک اما با اعتماد به نفسیست که می دانند باید گذر کرد..باید با بدنت بایستی این تنها راه و آخرین راه است.

ساعتی به این چپ و راست رفتن و این سکوت و هراس می گذرد شعار ها شروع می شود با بلندگوهای بلند و خوش کیفیت نماز جمعه مردم با صدای بلند جواب می دهند. این اولین صدایی است که از ما بلند می شود بین دو شعار هم دوباره سکوت می شود مردم شعار ها را تکرار نمی کنند پاسخ می دهند بلندگوها فریاد می زنند.. عربده می کشند مردم یک صدا پاسخ می دهند پاسخ ها همه مثل هم است بی هیچ هماهنگی همه می دانند.

توده بی شکل تشکیل شده است خیابان در آستانه فتح شدن است..کم کم سکوت شکسته می شود.. صورتها پوشانده می شود شعار ها بلند می شود نوارهای سبز از جیب ها و کیف ها بیرون می آید دستهایی برای ثبت لحظه ها با موبایل بالا می رود.. ترس و هراس همچنان هست و ترکیب شده است با عجله برای تجربه دلپذیره بودن در آن توده سبز و امن . پیره مردی با عجله دست بندهای سبز پخش می کند.. عکس موسوی از کیف ها بیرون می آید آفتاب کم رنگ می شود.. همه چیز کم رنگ تر از دست بندهای سبز است.هیچ کس نمی داند چه می شود.. این ندانستن بخشی از تجربه ای روزهاست..صبح که از خواب بلند می شوی و لباسهایت را می پوشی و بدون هیچ چیز اضافه حتی کارت شناسایی.. بدون هیچ هویتی جز بدنت می روی به سمت جایی که قرار است توده درست شود، نمی دانی چه پیش می آید..

مردم سبز شده اند.. بادکنک های سبز بالا میرود.. سرود می خوانند بدنها.. یکی می شوند در هم می لولند.. بدن بزرگی شکل می گیرد که ما نمی توانی بینیم ..از پسری نشسته روی شاخه درختی می پرسم چه می بینی:.." آدم فقط آدم.. تا جایی که می بینم"

سرخوشی سبز نیم ساعتی ادامه پیدا می کند.. همه جا را گرفته ایم.. پله ها ..سکوها.. نرده ها جدول.. خیابان فرش شده است با آدم. مقابل سر در دانشگاه تهران.. سردری که تاریخ را دیده است حالا ایستاده ما را هم نگاه می کند خوشحالیم که حافظه تاریخیش ما را ثبت خواهد کرد و او را هم که هجوم آورد. با صداهای بلند. هم زمان با صدای اذان : هی علی خیر العمل... با صدای گوش خراش تیر.. که لا به لای فریاد نترسید نترسید گم می شد. سرهای لوله ها به سمت بدن بی شکل چرخید ..بدنها دویدن را آغاز کردند .. در این دویدن توده فشرده تر می شود.. شبیه به عضله ای که جمع می شود که قدرت بگیرد..هیچ چیز نمی بینی جز تاریکی داغ بدن زن ها و مردان به هم تنیده. و ما پنج نفر که در هم لولیده می دویم.. و تنها یمان همه تماس ممکن را تجربه می کند. چشمها می سوزد و روسری ات و بدن های به هم پیچیده از اشک و تف های مداوم دهنهای اطرافت خیس می شود.ما می دویم.

توده به گشادی شروع خیابانی بعدی که می رسد دستها دنبال چیزی برای به آتش کشیدن می گردند.. کسی با سیگار روشن دستهایشان را می گذارد دو طرف صورت من و در آن فاصله خیس و چسبناک بوی گند سیگار را فوت می کند توی صورتم.. بوی گند، التهاب صورتم را می خواباند.. به ثانیه ای کارش را با سیگار دیگری برای صورتهای ملتهب بعدی تکرار می کنم.. دستها دنبال به آتش کشیدن چیزی میگردند.. زنی با چادر نماز بدن ها را کنار می زند سجاده اش را می اندازد روی کاغذ آتیش گرفته.. که بسوزانید.. جایی برای نماز خواندن نیست.. پیره مردی دستهایش مشت شده ..در مشتهایش سنگها.. مردی به دنبالش می دود دستش را می گیرد که" سنگ را بیا انداز..این کار ما نیست" ..مشتش را باز نمی کند خشمگین است زنش زیر چادر مشکی اشک می ریزد دستم را می گذارم روی شانه های ملتهبش که صبور باش آرام باش ما انتقام می گیریم.....عاقبت مشت را باز می کند.. سنگها می غلتند زیر پاهایمان گم می شوند ..لابه لای خشمی چندین برابر بزرگتر..

نفس ها تازه می شود..نفس مهاجم هم.. دوباره حمله میکنند.. فرصت فرار نیست..متلاشی می شویم به کوچه ای می گریزم که به صورت غریزی کوچه پناه گاه است.. کوچه پناه نیست چون می آیند عربده کشان به دنبالمان.. می گریزیم به پارکینگ خانه ای که درهایش باز است..نفس ها بالا نمی آید.. کف پارکینگ پهن می شویم .. به صورت خون آلود مردی روبرویم خیره می شوم.. خیره گی طولی نمی کشد. عربده نزدیک می شود به در می کوبند دویدن از سر گرفته می شود از پله ها می دویم بالا.. درها را می کوبیم چند نفره.. دری باز می شود دسته ای حجوم می برند تو ..من هم.

دوباره سکوت.. صاحبخانه با صدای یواش می پرسد آب می خورید؟.. همه با سر جواب می دهند بله.. صدای نفس ها بلند است.آب خنک می خوریم.. صدای عربده تمام شده.. می رویم بیرون.. از لابه لای شیشه های شکسته در ورودی خانه می گذریم کوچه ملتهب است ..دسته دسته آدمها از خونه ها ها بیرون می آیند.. در سکوت.. راه می روند که خودشان را برسانند به خیابان امنی.. صدای موتور در تمام کوچه ها می پیچد.. می رویم مستقیم .. آدمها به دنبال گم شده ها یشان می گردند از درهای باز سوال می کنند ..

در آستانه هر دری زنی با پارچ آب خنک ایستاده است.. دوباره صدای تیر می آید.. سعی می کنیم ندویم.. بدن را استوار می کنیم.. و مرور می کنیم آن بدن بی شکل حجیم را پیش از فروپاشی.. مرور آن تصویر آرامش می دهد

سوار ماشینی می شویم که دور شویم از مخمصه.. پیر مرد راننده عرق می ریزد از گرما.. و می خواند برای این چند بدن خسته در این ظهر داغ . می گوید جوان می شود از دیدن ما.. از دیدن ایران .. که زنده است

می گوید که :
شهر بیدار شده است

بدنهای از خواب پریده در کوچه های شهر پراکنده می شوند.. که برسند به خانه های امن با آشپزخانه های همیشه زنده.. که آب خنکی بخورند و غذایی که زانوهای لرزانشان را استوار کند. از دیگری بپرسند که چه دیده است و در آن بی خبری بی انتهای صدا و سیمای دروغ دل قوی دارند که فردا روشن است.

بدنها عصر که می شود کیف ها و کارتهای شناسایی شان را دستشان می گیرند صورتان را در آینه مرتب می کنند.. در کافه ها یا مهمانی های خانوادگی می نشینند و زندگی تهرانیشان را که مالکی جز خودشان ندارد از سر میگیرند. میان خیار پوست کندن و تعارف میوه های چیده شده روی میز صدای الله و اکبر می آید.. میوه ها را رها می کنند.. صحبت های روز مره را هم.. می روند روی پشت بام..

صدای تکه های توده بی شکل در شب می پیچد :

الله و اکبر

فریاد که می زنی.. تمام تصویر ها دوباره مرور می شود.. ترس ..صلح.. خشم...فرار. توحش. بدنها

الله و اکبر

فریاد که می زنی. مزه گاز اشک آور می پیچد توی دماغت..

الله و اکبر

پاسخی که از انتهای تاریکی می آید پاسخ زنی میانسال است..یا مردی خشمگین یا پسری خسته از دویدن.. که خدا را بزرگ می کند.

الله و اکبر

یک روز دیگر با آن پیکر عظیم بی شکل در سکوت .. و این وهم بزرگ ساختمانها در شب که فریاد می کشند، تمام می شود

بدنها به رخت خواب می روند.

. بدون هیچ چیز اضافه

بدون کارت شناسایی .

.شاید که آن بدن بزرگ را دوباره در خواب تجربه کنند.



به نام گل سرخ

فردای نماز جمعه سبز
2009/07/19
شبهای تابستان پارسالم آرزوست !
..
این شب ها پیش از خواب ساعتها ، باور کن که ساعت ها ، به سقف خیره می شوم .
پُر از تصویرم .
صامت !
فراموش می کنم بخوابم .
صبح می شود زود .
دَم صبحی خواب دیدم همسایه شده ایم .
هم سایه !
می دانی یعنی چی ؟
..


2009/07/17
شعاری که هرگز در تاریخ کهنه نمی شود :
زندانی سیاسی آزاد باید گردد !
..
2009/07/16
دل خرابی می کند
دلدار را آگه کنید
..


این موضوعی ست که بی اندازه ناراحتم می کند . منظورم این است که کسی بگوید قهوه حاضر است در حالی که حاضر نباشد .
ناتور دشت
جی. دی. سلینجر

2009/07/15
گاهی اوقات با صداقت به خودت نگاه کن !
حالت به هم می خورد !
..
2009/07/14
دیشب خواب عجیبی دیدم .
تو زورو شده بودی !

:)

2009/07/11
به همان جانی که نداری (مثل خیلی چیزهای دیگر که اسماً فراوان ، اما رسماً هیچ نداری !) قسم که ما حس های پنجم به بالایمان قوی تر از این حرفهاست .
بعضی حرف ها را نزنی هم اشکالی ندارد .
بعضی حرف ها را اصلا بهتر است نزنی چون اشکال دارد .
لال بودن چندان هم بد نیست !
و خب ،
همین دیگر !
..

2009/07/09


گرمم است ، گرمای اینجا باورنکردنی ست . غیر از این ، مسئله دیگری وجود ندارد . حالم خوب است ، مثل اینکه در هتل باشم ، با مُرده ای که لبخندش را به من ارزانی داشته ، که به ارزانی داشتن آن ادامه می دهد .
دلم می خواست در عوض این لبخند ، هدیه ای تقدیمش کنم . حتما لازم نیست کلمه باشد . من استعداد نگارش ندارم . این حادثه به نفع ام تمام شد حتی خواندن توضیح روی بطری آب معدنی مغزم را از ریگ پُر می کند . دکتر گفت که این مشکل موقتی ست ، چه موقتی باشد و چه نباشد ، من برایت چیزی نمی نویسم . ولی برایت تعریف می کنم . بله !
تا آخر زمان با تو حرف می زنم .
برای حرف زدن حتما لازم نیست از کلمات استفاده کنی .
کریستین بوبن ، ابله محله
2009/07/08
مردی را می شناسم که هر سال روز تولدش یک تصمیم عجیب می گیرد .
تصمیماتش همیشه اما از یک قانون پیروی می کنند .
ترک می کنم !
همیشه شب تولدش تصمیم به ترک یکی از چیزهایی می گیرد که بسیار زیاد دوستش می دارد .
اولین بار وقتی از این هدیه ای که هر سال به خودش می دهد خبر دار شدم دوازده ساله بودم . خیلی تعجب کردم .
از همان سال به نشانه اینکه من هم می توانم چیزی را در دنیا ترک کنم تصمیم گرفتم دیگر هرگز با هیچ فنجان چای که می نوشم قندی نخورم و حالا نوزده سال است که من قند نخورده ام .
اینکه چرا این تصمیم را گرفتم دقیقا مربوط به همان لحظه ای بود که تحت تاثیر مَرد بودم . اولین چیزی بود که به ذهنم رسید . باور کن که حتی این تصمیم کوچک و بی اهمیت هم به من احساس خوبی می داد . احساس قدرت !
امسال شب تولدم باز یاد مرد افتادم . تصمیم گرفتم ترک کنم . چیزی را ترک کنم که بیشتر از هر چیزی دوستش دارم . یک باره انگار از همان لحظه ای که تصمیم گرفتم شانه هایم سبک شدند . می دانستم که کار ساده ای نخواهد بود . می دانستم این انرژی و سبکی همیشه به این قوت نخواهد ماند . می دانستم که روزهای سختی در پیش خواهم داشت .
خب اما قصدم همین بود .
ترک کردن همیشه سخت است .
همیشه سخت بوده !
و برای همین هر کسی نمی تواند ترک کند !
و خب ، این هم خیلی خوب است و هم خیلی بد !
همه این ها را گفتم که بدانی ترک کردنت آن اندازه هم که فکر می کردم برایم سخت نیست !
و خب این دیگر از خوب هم خوب تر است !
هم برای من و هم برای تو که با زبان بی زبانی همین را خواستی !
..
با مهر و دوستی
نیکی

2009/07/07
زهی شور ، زهی شور ، که انگیخته عالم
..
2009/07/05

تابستان بی قرار !
بی قراری تابستان !
..
2009/07/04
میان این ملحفه های سفید چه خوابهای سیاهی که نمی بینم !
..
2009/07/02
این روزها که پُر است از بدها ، پُر است از بدترها و گاهی حتی بدترین ها ، چه وقت رفتن بود ؟
چه وقت نیامدن است حالا ؟
خانه خالی بدون خودت را می خواهم چه کنم ؟
آب دادن به گلدان هایت برایم شده است شکنجه .
باز کردن در خانه ات با کلیدی که به من سپردی را نمی خواهم لعنتی .
دَر زدن می خواهم .
در باز شدن می خواهم .
خوش آمد گفتن می خواهم .
لبخندِ روی لبت را می خواهم .
بوسه ات را می خواهم .
رفتن و آمدنت را می خواهم .
چه عادت کرده بودم به همه اینها .
همیشه همینطور ناگهان می روی .
همیشه همینطور ناگهان بیا .
فقط دیر نباشد دیگر !
دیر نباشد !
دیر !
..





2009/07/01
گُه می خورند که گویند سنگ لعل شود در مقام صبر !
..