2008/02/29
چو قلم از باد بد ، دفتر ز آب
هر چه بنویسی فنا گردد شتاب
.
.
.
خیلی سخت نگیرید .
2008/02/28
امروز یک قسمت از صورتم صابون شد .
هر چه میشستمش مثل صابون کف میکرد .
ترسیدم آب شوم .
صابون بودن حس بدی ست .
اگر یک روز صابون شوم ، چه ؟
2008/02/27
وقتی آدم فکر نکند ، باید تجربه کند .
وقتی تجربه کند ممکن است بعدش فکر کند .
بهتر است اول فکر کرد و بعد تجربه .
بعضی از فکر ها را هم نباید تجربه کرد .
در مورد بعضی از تجربه ها هم اصلا نباید فکر کرد .

2008/02/26
تو بگو " شور " ، من میگویم " نوا " .
چه اهمیتی دارد ؟
مهم نوایی ست که من از شور تو می شنوم .
2008/02/25
اگر بخواهم نقاشی اش کنم دستم را تا جایی که بتوانم بالا میبرم و یک کمان بزرگ در آسمان میکشم . رنگی هنوز برای این کمان پیدا نکرده ام . شاید همان بی رنگ بی رنگ بهتر باشد تا باز هم فقط خودم ببینمش و خودم .
بعضی ها از یک نژاد روحی اند .

از کتاب " مردان در برابر زنان " نوشته " شهرنوش پارسی پور "
2008/02/24
امروز پنج عدد پازل سرگردان در این دنیا را در جای خودشان قرار دادم . جایی که باید باشند ! کنار آنهایی که به راستی باید باشند تا با هم جفت شوند . یک پازل تک رنگ که فقط یک نقطه سفید در دلش دارد یک دفعه کنار آن دیگری مفهمومی پیدا میکند .
مفاهیم خیلی به سرعت و در چشم به هم زدنی می توانند تغییر کنند . گاهی بار منفیشان اینقدر زیاد میشود که غیر قابل تحمل اند . اما خوشبختانه آدمیزاد چیزی به نام مغز دارد که در مواقع لازم خیلی خوب و استادانه میتواند مفاهیم را آنطور که دلخواهش باشد تعبیرکند و این هم خوب است و هم بد است . خوبیش اما بیشتر است .
پ . ن :
چیزی که خوب است قدرت تطبیق مغز است با شرایط وگرنه من هم میدانم بدبخت تر است هر که مغزش بیشتر است .

2008/02/22
زیاد میخوانم شاید (!) قابل خواندن شوم .
Le Manège



می توانم ساعت ها مقابل این چرخ فلک بنشینم و بدون وقفه دور زدنش را تماشا کنم و ذهنم رو پرواز بدم .
پر از نوستالژی ست برای من . باز مرا یاد کسانی می اندازد که انگار در من هستند و من هرگز ندیدمشان . این نیمکت جلوی چرخ فلک برای ماست . برای من و آنها که در قسمتهای ناشناخته من زندگی میکنند . با خودم میبرمشان جاهای مختلف دنیا و چیزهای قدیمی نشانشان میدهم که تشویقشان کنم از من بیرون بزنند و خودی نشان بدهند . گاهی موفق میشوم . سرکی میکشند بیرون و من با آنها آشنا میشوم . مسئله اینست که نمی دانم چه میخواهند . باید همه چیز را امتحان کنم بلکه سر ذوق بیایند . اشکالی هم ندارد . اگر بتوانم حتی یک نفرشان را سر ذوق بیاورم راضی (!) هستم . البته فقط برای مدت کوتاهی . چون بعدش دوباره هوس میکنم یکی دیگرشان را از سوراخش بیرون بکشم و زندگی من این طور میگذرد .
.
.
.
پاریس . فروردین هشتاد و شش
2008/02/20
حکایت آن مرد را فراموش نکرده اید که نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت .
جناب دکتر فرمودن به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .
مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم .
..................................................................................
توضیحی لازم نیست .
باز هم فقط خود آن زن که روسری آبی به سر داشت میداند و من و خدا که آن روز چه غوغایی در دلش برپا بود .
فقط دلقک ها از دل هم خبر دارند .
آخر دلقک ها برای خودشان زبان مخصوصی دارند . نمی دانستید ؟
همه میخوابند .
همه بیدار میشوند .
همه میخوابند .
همه بیدار میشوند .
همه میخوابند .
همه بیدار نمیشوند .
بعضی ها گمان میکنند که هر روز بیدار میشوند .
عده ای هم یک روز ، یک جایی ، یک ساعتی ، در شرایط خاصی ، با احساساتی جدید و با چشمانی که می درخشد برای همیشه از خواب بیدار میشوند .
تجربه این بیداری اگرچه خیلی لذت بخش و شیرین است و نصیب هر کسی نمیشود اما لذت خوابیدن رو برای همیشه از ایشان میگیرد .


2008/02/19
از زن هایی که دهانی گشاد با دندانهای ردیف دارند خوشم می آید به شرط لبخندی فراخ روی صورت .

اگر مقیم امارات هستید و اتفاقا علاقه مند به دیدن فیلم " بادبادک باز " هم هستید باید به اطلاعتون برسونم این فیلم تا چهارشنبه شب در سینماهای امارات نمایش داده میشود .
والسلام .
2008/02/17
همیشه به نظرم آن چیزی که در تنهایی تان باعث شود با صدای بلند ازش حرف بزنید چیز باارزشی ست . یعنی وقتی تنهایید و از چیزی لذت می برید با صدای بلند لذت ببرید . یعنی وقتی تنهایید و چیز خنده داری پیش می آید با صدای بلند بخندید . یعنی وقتی تنهایید و به کسی فکر میکنید با صدای بلند صدایش کنید .
چه میگویم ؟
بیشتر ما وقتی تنها هستیم واکنش هایمان کم میشود . مثل تفاوت تماشای یک فیلم کمدی در خلوت یا جمع است . انرژی جمعی معمولا باعث بیشتر لذت بردن میشود . من میگم فیلمی که در تنهایی باعث خنده تان شود آنجور که نتوانید جلوی خودتان را بگیرید ، فیلم کمدی قوی ست .
کتابی که وقتی میخوانیدش ، کتاب بودنش را فراموش کنید و با صفحات و جملات و شخصیت هایش یکی شوید ، گنج است .
من امروز گنجی یافتم که بی اندازه ازش لذت بردم .
کتاب " زنان بدون مردان " نوشته " شهرنوش پارسی پور " را یک کله خواندم . عاشق " مونس " و " مهدخت " شده ام .
نسخه پی دی اف ش را از اینجا بردارید . خیلی هم طولانی نیست .
هر انسان بر انسان دیگر اثر میگذارد ،
و آن دیگری بر نفر بعدی ،
و جهان سرشار از داستان هاست اما ،
داستان ها همه یکی ست .
آخرین کلام کتاب " پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید . "
2008/02/16
دو سر رشته ای که کوتاه باشد میشود در دست یک نفر باشد .
با رشته ای که سر دراز دارد چه باید کرد که هم گره نخورد و هم در دستان مطمئنی باشد که بی موقع و ناگهان رها نشود ؟

2008/02/13
نمای داخلی
یک میز گرد قدیمی پر از خاطرات کنده کاری شده از آدمهایی که معلوم نیست زنده اند یا مرده . عاشقند یا فارغ .
یک صندلی لهستانی خیلی قدیمی .
لیوانی قهوه سرد شده روی همان میز گرد کوچک .
صدای بلند مردی که میخواند . اینقدر خوب که شک کنید انسان است .
عطر شمعی که بوی انجیر میدهد .
نور مورب و طلایی هنگام غروب که سایه های گردی روی دیوار مقابل که پوشیده از عکس است ، انداخته .
به همه اینها زن جوانی را اضافه کنید که روی صندلی لهستانی نشسته . انگار که هیچ کار نمیکند . یک دستش به لیوان سرد قهوه ست که یک ساعت پیش آخرین جرعه را ازش نوشیده و کامش هنوز تلخ است و در دست دیگرش چکشی که با آن باز افتاده به جان دیوارهای خالی باقیمانده خانه که سفیدیشان عذابش می دهد . چه شده که بعد از چهار سال فهمیده تحمل سفیدی این دیوارها را ندارد ، خدا میداند و خودش و من . شاید به این خاطر که فقط زورش به دیوارهای بی زبان میرسد که صدایی ازشان در نمی آید . شاید به این خاطر که دستش فقط به این دیوارها میرسد . چشمانش را بسته و با دقت به موسیقی گوش میدهد . میخواهد اینبار اینقدر با دقت گوش دهد انگار که بار آخرش باشد . از کجا معلوم که نباشد . کی می داند ؟

چرا وقتی ازم پرسید شنگولی ، بهش دروغ گفتم ؟
من شنگول نیستم .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من حبه انگورم .

2008/02/10
مگر میشود دل آدم شور بزند آنوقت دستانش والس شوپن ؟!!!!
آخرش با دلی که شور میزند میشود " ابوعطا " ، " دشتی " ، " بیات زند " ، " افشاری " و یا " نوا " زد ، نه بیشتر .
باور کنید .


به او بگویید
به غیر از حماقت ، آن چیز دیگری که انتها ندارد " از عشق " خواندن است .
با عشق خواندن هم حدی دارد آخر .
بس است .

2008/02/09
او را دیدم .
او عصبانی بود .
او نفهمیده بود .
کس دیگری هم با او بود .
او اشتباه کرده بود .
من عصبانی شدم .
من برایش خط و نشان کشیدم .
او ترسید .
من رفتم خانه .
در زدم .
او در را باز کرد .
او مهربان بود .
من هم خوشحال بودم .
رفتم کنار پنجره .
خیلی تعجب کردم .
از او خواستم بیاید .
او آمد .
او بیرون را تماشا کرد .
او تعجب نکرد .
او سرش را نزدیک آورد .
او مرا بوسید .
من او را بوییدم .
او مست بود .



2008/02/06
پدرم مرد دیوانه ای بود .
مادرم این طور میگفت .
من اما همیشه فکر میکردم اشتباه میکند . مگر چه کم داشت ؟
خیلی با هم بازی میکردیم . خیلی با هم نقاشی میکشیدیم . گاهی با هم زنگ خانه های همسایه را میزدیم و فرار میکردیم . گاهی یک بستنی قیفی میخریدیم وشریکی میخوردیمش . مادرم میگفت باز کثافت کاریتان گرفت ؟ شما دو نفر لنگه همید . هیچوقت آدم نمیشوید .
پدرم یک روز آدم شد . مادرم اینطور میگفت . از وقتی پدر دیگه خانه نیامد مادرم همیشه این را میگفت . اما من سعی کردم در تمام این سی سال کارهای او را ادامه دهم تا مادرم نظرش عوض شود و فراموش نکند پدرم چه آدم خوبی بود . موفق هم شدم چون خودش چند بار به من گفته که من او را یاد پدردیوانه ام می اندازم و بعد آه بلندی کشید . نمی دانم از سر دلتنگی ست یا چه ؟
.
.
.
امروز دفتر انشای پسرم را باز کردم . نوشته بود :
" پدرم مرد دیوانه ای ست . "
مادرم اینطور میگوید .




2008/02/04
بهشت برای این است که ما نتیجه کارهایی که خواسته و ناخواسته در زندگیمان انجام داده ایم ببینیم .
بهشت مرحله ای از زندگیست برای درک زندگی در کره خاکی .
درجه بالایی از آگاهیست .
برای اون مرحله خیلی بی تابم . حالا اسمش هر چی هست . بهشت یا جهنم . دیگه برای رسیدن به جواب بعضی از سوالهام صبرم تموم شده .


2008/02/01
یکی از دو لیموترش زرد و سالمی که در یخچال داشتم ، به شکل غم انگیزی گندیده بود . اینقدر غم انگیز که شک کردم اصلا لیمو ترش بوده . آن دیگری اما سالم و براق بود هنوز .
یادم افتاد خودم پوست لیموی گندیده شده را به شکل بیرحمانه کنده ام . تمام پوستش را ریز ریز رنده کردم در کیک پنیر و با بی تفاوتی گذاشتمش در یخچال کنار آن یکی .
پوستش را خراشیده بودم و رهایش کرده بودم .
......................................................................
وقتی به صورتم آب زدم احساس سوزش کردم . در آینه خراشی روی پوست صورتم دیدم . انگار که رنده ای نرم بر رویش کشیده باشند .