2008/05/27
رویای شب شصت و هشتم بهار
دیشب خواب ناصر خان را دیدیم . جد بزرگمان را عرض می کنم . یک عدد دوربین نیکون دی سیصد در دستان مبارک ایشان دلبری می کرد . از خوشی زبانمان بند آمده بود . ما را تصور کنید در تالار آینه که می دویم به سوی ناصر خان که دارند از خودشان در آینه سلف پرتره ای می سازند جهت ثبت در تاریخ . خود ایشان هم البت کمتر از ما شاد نبودند فقط در شان ملوکانه شان نبود که همانند ما جلف بازی از خودشان در بیاورند . ما اما جوان بودیم دیگر .
در آن وانفسا که ما برای اولین بار مفتخر به زیارت جد بزرگ شده بودیم آن ابزار فوتوغرافی تمام هوش و حواسمان را ربوده بود . خیلی بد شد . ناصر خان البته متوجه رنگ و روی ما شدند و پرسیدند تو دیگر کیستی و اینجا چه می کنی و چه می خواهی ؟ ما هم در کمال فروتنی و ادب در حالیکه یک چشممان به سبیل ناصر خان بود و چشم دیگرمان به آن جعبه سیاه و کمی هم نگران این بودیم که نکند مانند فیلم " ناصرالدین شاه و آکتور سینما " بپرسند که " تو هم از مایی ؟ " ، خودمان را زود معرفی نمودیم و البته می دانستیم اسممان چندان اهمیتی برای شاه ندارد ، به همین جهت بلافاصله بعد از اسم خودمان ، نام والده بزرگمان را بردیم تا شاید خاطره ای برای جدمان زنده شود و کمی ما را تحویل بگیرند که اتفاقا کارگر هم اوفتاد . نوک سبیلهای ملوکانه کمی بالا رفتند و این یعنی لبخندی عنایت فرمودند . پرسیدند چه می خواهی ؟ گفتیم : قبله عالم به سلامت باد . گفتند به غیر از سلامتی ما . چند لحظه سکوت حادث گشت و ایشان با آن هوش سرشارشان دنباله نگاه ما را گرفتند که میرسید به آن اسباب فوتوغرافی . لحظه ای درنگ کردند و فرمودند این از سرتان زیادی ست . تا حالا کجا بودید ؟ گفتیم به خدا ما در این مدت داشتیم مهارت های فوتوغرافانه کسب می کردیم . البته اشتباها در اونیورسیته درس مطربی خواندیم ولی خب هنوز هم دیر نشده . این ژن مخفی که از شما به ما به ارث رسیده بالاخره کار خودش را کرد و حالا ما ترجیح می دهیم به جای عمله طرب ، فوتو غرافر باشیم . می خواستیم برویم در همان ممالکی که شما بسیار دوست می دارید درس بخوانیم اما چون شرایطش فراهم نبود در یک مدرسه فوتوغرافی در مملکت پاریس ثبت نام نموده ایم و به صورت آنلاین ( اینجا البته کمی ابروهایشان در هم رفت و گمان می کنم منظور ما را درنیافتند اما خب به روی مبارکشان نیاوردند دیگر ! ) کسب علم می نماییم و مشکلمان اینست که ابزار آلات فوتو غرافی مان در شان نام خانوادگیمان نیست . ( این جمله آخر را گفتیم که کمی چرب زبانی کرده باشیم . )
برای اینکه ما را از سرشان باز کنند دستشان را با حالت بی تفاوتی در هوا تکان دادند و گفتند باشد باشد . شما بروید به همان جایی که بودید ، ما هم به مناسبت سالروز ولادتتان یکی از همین ها برایتان می فرستیم . حالا زادروزتان کی هست ؟ گفتیم همین جمعه است قربان . رفتیم جلو که دست جدمان را ببوسیم و از بارگاهشان مرخص شویم تا پشیمان نشده اند که تلفنمان زنگ زد و بی جهت ما را از رویای شیرینمان دور کردند که بیدار شو و برو برایمان بلیط کنسرت آقای شجریان را آنلاین بخر . گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد ما که گفتیم دیگر نمی خواهیم عمله طرب باشیم و با این جماعت دیگر کاری نداریم ، چرا دست از سر ما برنمی دارید آخر ؟ آنکه پشت خط بود گفت چرا پرت و پلا میگی . نکنه باز خواب ناصر الدین شاه رو دیدی که اینجوری حرف میزنی . پاشو ببینم مسخره بازی درنیار . یک عده آدم منتظرن .
....
...
حالا ما تا جمعه صبر می کنیم . کلا که ما صبرمان زیاد است !!!!!
همین دیگر !!

همان لباس را می پوشم ، همان شال را دور گردنم می پیچم ، همان عطر را میزنم ، همان موسیقی را گوش میکنم ، همانطور روی همان صندلی می نشینم ، پشت همان میز ، همان کتاب را می خوانم ، همان تصویرها را در ذهنم مرور می کنم ، همان عکس ها را نگاه می کنم ، همان لاک را میزنم به ناخن هایم ، تا شاید تو از همان در بیایی .
مدت زیادی گذشته . خیلی زیاد و تکرار برای من یعنی مرگ . می دانی که !
2008/05/26
همیشه این احتمال وجود دارد که بعد از روز ، شب بیاید و باز این احتمال وجود دارد که بعد از شب ، روزی دیگر و خب این هم خیلی خوب است و هم خیلی بد .
همین دیگر !
2008/05/22
دیگر راه زیادی نمانده .
خیلی نزدیک شده ام .
تقریبا رسیده ام .
مرز را میبینم .
مرز جنون را !!!!
نکند آن طرف منتظرم نباشی .
2008/05/21
با چنان وسواسی شمع ها را خاموش می کند و با چنان دقتی قهوه درست می کند که انگار کاری مهم تر از این دو کار در دنیا وجود ندارد . دلم می خواهد ساعتها گوشه اتاقش بنشینم و تماشایش کنم . اگر دلش خواست با هم حرف بزنیم . اصلا هر چه او بخواهد ، فقط من تماشایش کنم .
2008/05/20
از آن روز که به زن گفت دستت را به من بده و نترس خیلی نگذشته است .
زن گفت دست لازم نیست . من حست می کنم .
او گفت : جون به جونت کنند شاعر مسلکی . هیچوقت آدم نمیشوی . دستت رو به من بده و نترس .
طبق عادت و از روی آن بخش منطقی و محافظه کارانه وجودش پرسید : کجا می خواهیم برویم ؟
او گفت : فقط نترس . مهم نیست کجا . مهم اینست که میرویم . بهتر از اینجا و آنجا نشستن و نرفتن است .
زن دوباره پرسید : بعدش چه می شود ؟
او گفت : بعدی وجود ندارد . همه چیز همین الان است . این را که دیگر خودت می گفتی . یادت رفته ؟
حرفهایش تازه نبود . فقط بعد از مدت ها یاد آوری می شدند برای زن . برای همین خیلی وقت لازم نبود تا حرفهایش را بپذیرد . با این حال خیلی با احتیاط یک قدم جلو گذاشت ولی باز هم سوال داشت . گفت : حرفهایت کمی بزرگ هستند . مسوولیتشان سنگین است . می دانی که . اگر فکر میکنی سنگین تر از تحملمان است رهایش کن .
او گفت : داری مهارم می کنی ؟ من از هیچ چیز نمی ترسم .
...................................................
دری بزرگ و سنگین و زیبا پیش رویشان بود . زن با همان حس زنانه و شاعر مسلکی اش در را مانند درهای زیبای مراکشی پر از نقش و نگار با رنگ های درخشان و متنوع می دید . قبل از اینکه از او بپرسد در را چگونه میبیند از در گذشتند و وارد شدند و در پشت سرشان بسته شد و بعدش دیگر تاریکی بود . در آن چند لحظه قبل از بسته شدن در، زن راهی که جلوی پایشان بود را دید اما تاریکی خیلی زود همه جا را گرفت . دست در دست مانده بودند میان تاریکی که چه کنند . زن با خود می گفت آرام آرام می رویم جلو تا راهمان را پیدا کنیم اما او ناگهان گفت : فکر می کنم اینطوری نمی شود ادامه داد . تو اینجا صبر کن تا من راه بهتری پیدا کنم . دست زن را رها کرد و در چشم به هم زدنی از در بیرون رفت . زن نترسید . منتظر ماند . چند روزی طول کشید تا او آمد . چیزی برای روشن کردن راه نیاورده بود . فقط مقداری آب و نان همراهش بود . آنها را به زن داد . گفت باز هم منتظر بمان تا راهی بیابم و باز رفت . الان مدتی ست که هر چند روز یک بار با مقداری آب و نان می آید و دوباره می رود تا راهی پیدا کند . حتی یک بار برای زن یک کتاب آورد و گفت این را بخوان تا حوصله ات سر نرود . زن اما انرژی ای برایش باقی نمانده بود تا برایش توضیح دهد در این تاریکی که تو حتی نمی بینی چه به سر من آمده چطور می شود کتاب خواند . و او باز رفته تا راهی بیابد . همین روزهاست که پیدایش شود . اما زن دیگر منتظر آب و نان نیست . به چیز بزرگتری فکر می کند . به چیزی بزرگتر از آب و نان . خیلی بزرگتر !!!
راه رفته را باز نخواهد گشت یقینا .



2008/05/19
یادم می آید روزی گفتی چرا نامه نمی نویسی ؟
گفتم برای که ؟
گفتی برای همان کسی که تمام روی سخنت با اوست . برایش نامه بنویس .
با خودم گفتم تو دیگر چه دیوانه ای هستی . می دانی که روی سخنم با توست . برای تو نامه بنویسم ؟ اما نگفتم . شاید به امروز فکر میکردی که فکرش را در من کاشتی . نامه نوشتن همیشه مرا به گریه می اندازد ، همیشه . مثل همین الان . نامه خواندن هم همینطور . اصلا نامه چیز غم انگیزی ست چون نشانه قطعی فاصله ست . نامه نوشتن برایم به معنای تایید فاصله ست . برای همین برایت نامه نمی نویسم . ترجیح می دهم برایت داستان بسازم . داستان ساختن یعنی امیدوارم که یک روزی ، یک وقتی ، یک جایی ، یک جوری ببینمت و برایت تعریفشان کنم . نامه ای که نمی دانم حتی به دستت میرسد که بخوانیش یا نه ، چه دردی از دل من دوا می کند ؟ تازه برای داستان هایم منتظر جواب نیستم اما نامه بدون جواب .. .



2008/05/18
درست همان طوریست که فکرش را می کردم .
همان طوریست که همه می گفتند .
همانطور نرم نرمک شروع می شود و به این سادگی ها رفتنی نیست .
اعتیاد را می گویم .
موافق بودی یک زمانی با من .
هنوز هم هستی ؟
به " خیالت " معتاد شده ام !
2008/05/17
هر وقت چشمم به تو می افتد یاد آن شب عجیب می افتم که نفهمیدم چه شد که آنطور شد . تصویر آن حمام رنگارنگ می آید جلوی چشمم که تمام مدت مطمئن بودم دارد حرکت می کند و جرآت نمی کردم دستم را از دیوار رها کنم . تکان هایش اصلا عادی نبود . به شدت حرکت میکرد . می چرخید ، به چپ و راست و حتی بالا و پایین هم میرفت . تا آن آب لعنتی کوهستانی گرم شد انگار عمری گذشت . کف دستانم آنچنان بی رنگ شده بودند که تمام مویرگهایش را می دیدم .خوب شد آینه ای روبرویم نبود چون احتمالا از دیدن صورت خودم با هزاران مویرگ و رگ های کبود از ترس پس می افتادم . تنها رنگی که در آن بی رنگی خودم دیدم جریان آب سرخ رنگی بود که از مچ دستم به سمت انگشتانم روان بود . مجبور شدم لختی دست از دیوار بردارم و با دست چپم به سختی گره کورت را باز کنم . راحت تر از آنی که فکر میکردم باز شدی . نجاتت دادم فکر کنم وگرنه احتمالا تو هم همه رنگت را می باختی آن شب . در آن وضعیت دشوار که رو پایم بند نبودم فکر میکردم عین فیلم های سینمایی شد . فقط ای کاش این آب لعنتی زودتر گرم میشد و حمام پر از بخار بود ، آن موقع صحنه تکان دهنده تر به نظر می رسید . نه ، این خیلی کلیشه ایست . باید جور دیگری پرداختش ....
دیگر چیزی یادم نیست جز اینکه آن شب تا صبح خواب او را دیدم و وقتی بیدار شدم تنها نشانه اتفاقات دیشب همان رشته چرمی سرخ رنگی بود که کنار روشویی سفالی افتاده بود و کمی از رنگ سرخش را پس داده بود به روشویی سبز . به کف دستهایم نگاه کردم ، مثل همیشه بودند . به خودم در آینه نگاه کردم ، مثل همیشه بودم . فکر میکنم تنفس در هوای حشیش آلود آن شهر به آن روزم انداخته بود .
هوای حشیش آلود هم ترکیب خوبی ست ! کمی هوسناک به نظر می رسد .
2008/05/14
یک عصر بهاری در تهران .
آپارتمانی در بلندی که چشم اندازی رو به شهر دودزده دارد .
همه چیز این خانه قدیمی هستند . زن جوان برای یک شام سه نفره دوستانه مدل خانه را ریخته به هم . این شام سه نفره باید دور میزی گرد صرف شود . میزی که زاویه نداشته باشد مثل خود زن . میز گرد را آورده گذاشته جایی که بشود ضمن شام خوردن از تماشای شهر هم لذت برد . جایی نزدیک به پنجره های سرتاسری پذیرایی . پرده های مخمل را کنار زده . سه صندلی لهستانی چیده دور میز با فاصله های مساوی . میز را مثل علامت تجاری کمپانی مرسدس بنز به سه قسمت تقسیم کرده . بشقاب های سفالی فیروزه ای رنگ را می چیند روی میز . قاشق و چنگال های نقره یادگار مادرش را می گذارد دو طرف بشقاب ها . برای شام امشب شراب دست سازی از انباری بالا آورده هر چند خودش میانه ای با الکل ندارد و همیشه از این بابت متاسف است ، اما امشب برای خاطر آن دو نفر هم که شده حتما گیلاسش را پر می کند و حتی شاید لبی هم تر کند . برای اینکه چه غذایی درست کند خیلی وقت صرف کرده بود و دست آخر به این نتیجه رسیده بود که باید از فرمول همیشگی استفاده کند . فرمول همیشگی چیزی نبود جز اینکه هر چه میپزی بپز فقط با عشق . این شد که رفته بود سراغ یخچال و تصمیم گرفته بود یک لوبیا پلوی خوش رنگ درست کند و این کار را کرده بود . حالا تمام خانه پر شده از عطر لوبیا پلو . از خودش راضی بود . درکاسه گلی دیگری که آن هم دلش آبی فیروزه ای بود ماست و خیار و سبزی های خشک معطر که عمه خدا بیامرزش پارسال برایش خشک کرده بود ، با کمی مغز گردو و کشمش ریخته بود و رویش را با گل سرخ خشک شده تزیین کرده بود و دو بته جقه در دل هم کشیده بود و در یخچال گذاشته بود تا خنک بماند . حالاهمه چیز آماده بود . ساعت دیواری را نگاه کرد . یادش افتاد مدتی ست کار نمی کند . خودش هم چند ماهی می شد که دیگر ساعت به دستش نمی بندد . به آسمان شهر نگاه کرد . نزدیک غروب بود . دیگر وقتش بود . از آن دو خواسته بود جوری بیایند که غروب شهر را با هم تماشا کنند . دیگر باید برسند . جلوی آینه رفت . گوشواره هایش را گوشش کرد . همه چیز را می تواند حذف کند به جز گوشواره . این یکی بهش اعتماد بنفس می دهد . گوشواره ها هم سنگهای کهنه فیروزه ای داشتند که از کهنگی به سبزی می زدند . این ها را خیلی دوست داشت . خیلی . پیراهن ساده سیاهش را هم با آن یقه هفت باز خیلی دوست می داشت . چند لحظه به آینه نگاه کرد . آینه را نمی دید . نگاهش از آینه عبور کرده بود . یک چیزی کم بود . به سمت جعبه موسیقی رفت . هوس کرده بود امشب از گرامافون قدیمی پدر موسیقی بشنود . یکی از سوزن های طلایی گرامافون را که پدر سال ها پیش در یکی از سفرهایش به پاریس از یک دست فروش خریده بود و همیشه میگفت این ها را برای مواقع خاص استفاده کنید ، برداشت و سر جایش نصب کرد . صفحه ای از تصنیف های " روح انگیز " برداشت و روی دستگاه گذاشت . سوزن را با احتیاط روی صفحه گذاشت . چند صدای خش خش و بعد .. .
بی اختیار به عکس سیاه و سفید بالای جعبه موسیقی نگاهی انداخت . عکس دسته جمعی از تمام کسانیکه در اولین هنرستان موسیقی ایران تحصیل و تدریس می کرده اند . در میان همه " علینقی وزیری " نشسته . کودکی که جلوتر از همه ست " حشمت سنجری " ست . او هم حالا سالهاست از این دنیا رفته . صدای سازشان اما در خانه پیچیده . عکس تیر ماه هزار و سیصد و چهار در حیاط هنرستان گرفته شده . سینه اش تیر کشید .
صدای زنگ در به شوقش آورد . مهمانانش را دور میز نشاند و لوبیا پلو را در دیسی کشید و وسط میز گذاشت . نشست . به چهره دو مرد نگاه کرد . خوب بودند هر دو . آن دو هم داشتند او را نگاه می کردند . زن از آنکه سنش خیلی بیشتر بود خواست تا بشقابش را به او بدهد . مرد بی اراده انگار که جادو شده باشد بشقابش را پیش برد . اما زن یادش آمد که ماست و خیار را فراموش کرده . خیلی سریع و سبک از جا برخواست و با خنده گفت الان بر میگردم و به سرعت باد رفت . بوی عطرش در فضا پیچید . مرد مسن تر که بشقاب در دستش مانده بود با حالت بسیار خاصی به مرد جوان که به شدت مشتاق و پریشان به نظر می رسید نگاهی انداخت . کل نگاهشان دو ثانیه هم نکشید اما قدرتمام حرف هایی که این چند روز گذشته در مورد او که بوی عطرش هنوز در فضا بود با هم زده بودند ، حرف در آن بود . مرد جوان تر منتظر بود چیزی بشنود .
مرد بشقاب به دست گفت : " حق داری ."
مرد جوان نفس عمیقی کشید .
چراغ های شهر روشن شده بودند و چشمک میزدند .
2008/05/13
من به شدت حس می کنم .
به حسم بیشتر از چشمانم اعتماد دارم .
این هم خیلی خوب است و هم خیلی سخت .

2008/05/12
آواز دشتی بی انتها به نظر می رسید .
رایحه دارچین که از شمع روشن به مشام می رسید بر چای سبز که در آب داغ وان داشت رنگ و بویش را پس می داد غلبه کرده بود .
چه اشکالی دارد ؟ واقعا چه اشکالی دارد که چای سبز را در آب داغ وان بریزد و فقط از عطرش لذت ببرد ؟
این " چه اشکالی دارد ؟ " سوال همیشگی اش است از خودش و همه عالم . مگر چه اشکالی دارد ؟ واقعا چه اشکالی دارد ؟ بیشتر مواقع اصلا اشکالی وجود ندارد فقط تا به حال به آن توجه نکرده ایم وگرنه خیلی چیزها حقیقتا اشکالی ندارند . خیلی ها این سوال را فقط با گزیدن لب جواب می دهند و داستان را ختم می کنند البته او مطمئن است که در خلوتشان حتما دوباره به آن سوال فکر خواهند کرد و حتی شاید به این نتیجه برسند که واقعا مشکلی نیست اما شهامت ندارند .
باشد ! حتی این هم اشکالی ندارد .


2008/05/11
دستی افشان تا ز سر انگشتانت ،
صد قطره چکد ،
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ،
شب ما را بکند روزن روزن ..


2008/05/10
هزار کیلومتر راه را هر دو هفته می آمد تا درسی بگیرد از کسی که اگر چه هنوز چیزهای زیادی برای آموختن داشت اما عاشقی و دوری از یار در واقع او را کشته بود . مرده متحرکی بیش نبود که اتفاقا خیلی هم دوست داشتنی بود . همیشه مست بود . به شدت مست بود . موها و ریش هایش تا روی سینه اش می رسید . شعر های خنده دار درباره خودش می گفت و می خندید و می خنداند و ناگهان سکوت می کرد و اشک می ریخت . عالم خودش را داشت که می دانست هیچکس نمی فهمدش . فرزندانش پدر عاشق خود را خیلی جدی نمی گرفتند . همسر خسته بود از این همه مستی و اشک و پذیرایی از مهمانان که برای دیدنش می آمدند .
دخترک که از راه دور آمده بود کنار پدر می نشست ساعتها . منتظر بود تا شاید فرصتی پیش آید و احیانا کلاس درسی برگزار شود و مرد مست به ساز دخترک گوش دهد و چیزی به او بیاموزد که گاهی اصلا این اتفاق نمی افتاد و دختر هزار کیلومتر راه را برمیگشت و دو هفته بعد دوباره می آمد به امید اینکه حال مرد بهتر باشد و این اتفاق یک بار افتاد اما همان یک بار دختر دانست آنچه باید از مرد بیاموزد سازش نیست . همین چند ساعت نشستن کنار او و تماشای حال و روز او بزرگترین درس بود برایش . دختر در خانواده ای بزرگ نشده بود که ازین مدل آدم های عاشق و شیدا دور و برش دیده باشد . همه چیز برایش عجیب و جدید بود اما هرگز بد به نظرش نمی رسید . اینکه مرد بزرگی جلوی چند نفر ناگهان اشک بریزد اصلا چیز تحقیر آمیزی نبود . کسی نمی گفت بس کن ، مرد که گریه نمی کنه و ازین حرف های مفت .
در همان روزهای یازده سالگی و زمستان سال شصت و هشت بود که مادر از مدرسه دخترک را می برد فرودگاه و راهی اش می کرد . پدر از آن طرف می آمد دنبال دخترک و به اتفاق معلم قدیمی که حالا او هم ساکن پایتخت بود می رفتند پیش مرد بزرگ . بیشتر وقت ها که بدون هیچ درسی از خانه مرد بیرون می آمدند معلم شروع میکرد برای دخترک حرف زدن از آدمهای بزرگی که باید از همه چیزشان درس گرفت و نه فقط سازشان یا خط شان . دختر فکر میکرد . فقط فکر میکرد . معلم برایش از عشق می گفت . از مولانا می گفت . از عشقهایی می گفت که باعث اتفاقات بزرگ شده بودند . می گفت که اگر عاشق شدی عشقت را همان جور که هست بخواه . چیزی که او را خوشحال می کند بخواه حتی اگر برایت سخت است . از این می گفت که بیشتر مردم عشق را درک نمی کنند . توجیهشان نکن . بگذار خوش باشند . عشق سخته . بعد می گفت حالا از اتاق بیرون برو . یک ساعت دیگه دوباره بیا . دخترک انگار که مشت خورده باشد می رفت بیرون . یک بار برگشت و گفت چرا این حرف ها را به من میزنید . معلم گفت برای اینکه می فهمی .
پدر با اینکه خودش هیچوقت حرفی از عشق نزده بود اما عاشقانه پیگیر تحولات دختر بود . خوشحال بود که دخترش بیشتر از سنش می فهمد اما آیا واقعا خوب است آدم زود بزرگ شود ؟ چه عجله ای بود برای بزرگ شدن ؟ اینجوری زندگی خیلی طولانی به نظر می رسد . گاهی هم خسته کننده می شود وقتی دلت برای یکی از همان ها که مردم فکر می کنند نباید گریه کند و دیوانه ای بیش نیست ، تنگ است .

2008/05/09
... و روزها اینگونه می گذرند .
2008/05/08
کجا روم ، کجا روم ، کجا روم
که به زندان عش عش عش عش عش عش عش عش عش عش عش عشق در بندم .
.................
باز از این سی دی های آشغالی گذاشتی تو این دستگاه مادر مرده ؟
2008/05/02
آه ای کرئون لعنتی ! کجایی؟
اگر بخواهی طبق داستان ما را ، آنتیگونه را ، زنده در گور کنی ، وقتش شده به خدا . دیرتر بیایی داستان خراب می شود . مرده آنتیگونه به چه دردت می خورد برادر ؟


2008/05/01
کارت پستال را هشت سال پیش در یک بعد از ظهر که خیلی خوب یادم هست از شهر کتاب ابن سینا که خیلی به خانه مان نزدیک بود خریدم . به نظرم فضای جالبی داشت . بدون آنکه توجهی به محل نقاشی داشته باشم آن را خریدم و با خودم فکر کردم چه جای جالبی و گمانم این بود که محل نقاشی از تخیل نقاش بوجود آمده . چند ماه پیش که برنامه سفر مغرب را میچیدیم ، خیلی اتفاقی ( شاید هم اصلا اتفاقی در کار نباشد !!! ) دوباره به این نقاشی برخوردم و این بار نگاهی به پشت کارت انداختم و دیدم که این محل " بازار نجارین " است در شهر قدیمی " فز " . وقتی در گردشمان در فز به این نقطه رسیدیم خیلی حال عجیبی داشتم . احساس کردم نقاشی متحرک شده و من دارم توی نقاشی راه می روم . از راهروی سمت راست نقاشی بیرون آمدیم و وارد فضا شدیم .