مرد در درگاهی اتاق ایستاد . دخترش را نگاه کرد . همانطور نشسته بود پشت میزش . همانطور که هر وقت پای تلفن ازش می پرسید کجایی دختر جواب می داد نشسته ام پشت میز . زانواش را اما نگرفته بود در بغلش که یعنی حالش خوب است . دختر سرش را گذاشته بود روی میز . ساکت بود . هیییییسسس ! خیلی ساکت بود . آرام نزدیکش شد . به نفسش گوش داد . یادش افتاد دختر که کوچک بود همیشه به پدرش در خواب زل می زد که ببیند نفس می کشد یا نه . همیشه نگران بود مبادا پدرش نفس نکشد . لحظه ای احساس کرد نگران است نکند دخترش نفس نکشد . طاقتش تمام شده بود . نمی توانست روی صدای نفسش تمرکز کند . دستش را ، دست گرمش را ، همان دستهایی که نظیرشان را دختر هم داشت با همان شکل انگشتها و ناخن ها و همانقدر گرم ( که البته فقط به جای حس پدری پُر بودند از حس مادری ! ) ، گذاشت روی سر دختر و موهای نرم و نازک و کوتاهش را نوازش کرد . دید دختر می لرزد . دستهایش زلزله های درون دختر را تشخیص می داد . تکه ای جدا شده از خودش بود آخر . لرزید . عین یک پدر . موهایش خاکستری شد . صورتش چین خورد . پشتش خم شد . صدایش لرزید . چشمانش مرطوب شد . با تمام نیروی باقی مانده اش اسم دختر را به زبان آورد و غرق لذت شد . دختر آرام کمی سرش را بالا آورد و بدون اینکه به چشمان مرد نگاه کند دست پدر را بوسید . بوسید . بوسید . برایش شعری خواند . شعری خواند که بگوید تسلیم شده است . که بگوید دیگر نگرانم نباش . این زلزله ها دخترت را ویران نمی کند چون رضایت داده به هر آنچه که هست همانطور که واقعا هست . پیر نشو . فقط دستم را بگیر تا بتوانم از داستان بیرون بیاییم . باز بنشینم سر شاخه آن درخت و زن داستان هایم را از بالا نگاه کنم و به شکنندگی اش در دلم بخندم و دلم برایش بلرزد . .. زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود زنهار از این بیایان وین راه بی نهایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد .. پدر رفته بود !
عشق بازی با سبزیجات تازه و تمرکز روی رنگ و بوی یک یکشان هنگام ریز ریز کردن جان و دلشان ، تر کردن لب با نوشیدنی لیموی تازه و گوش سپردن به موسیقی مورد علاقه ام و مزمزه کردن خیال تو و به خاطر آوردن هزاران باره صدایت و جملاتت و نفس هایت و شاخ و برگ دادن به رویای شیرینم ، به طور همزمان از یگانه ترین اوقات شبانه روزم است . شیرینی اش اما هر روز دارد جایش را با تلخی دلتنگی عوض می کند . و خب این خیلی ناخوشایند است . ..
در اتاق را باز می کند خیلی آرام و با احتیاط . هم بی صدا که مزاحمم نباشد و هم کمی با صدا یعنی که نترسی من هستم . یک نگاهی به دور و بر اتاق می کند و خیلی عادی انگار که همه چیز مثل یک ساعت پیش است می پرسد : خوبی ؟ نگاهش می کنم که یعنی معلوم نیست ؟ دوباره به اتاق نگاه می کند این بار کمی نگران که یعنی به نظر نمیاد خوب باشی . لبخند می زنم . من فقط پُرم از سوال . خالی ام از جواب . برای همین همه چیز می چرخد و می چرخد و می چرخد مثل این اتاق و من و تو و او . همین !
Michael : I'm not frightened. I'm not frightened of anything. The more I suffer, the more I love. Danger will only increase my love. It will sharpen it, forgive its vice. I will be the only angel you need. You will leave life even more beautiful than you entered it. Heaven will take you back and look at you and say: Only one thing can make a soul complete and that thing is love.
حکایت دلگیری و دوری و قهر ما حکایت همان توبه دختر رَز است از مستوری . دختر رز را چه به توبه از مستوری و سوی محتسب شدن . همین بی کله گی مان را عشق است . همین فراز و فرودمان و فراز و فرودتان را عشق است . رنگتان نه به هفت آب که به صد آتش نرود از خرقه بی رنگ ما . همین که گاهی راهی مستانه زنید و دختر رَز را ( که ما باشیم !) از مخموری و مَگلولی* در آورید ، دستتان را در صورت امکان می بوسیم . .. ..
″ مگلول ‶کلمه ایست اختراعی . به کسی گفته می شود که از کسی یا چیزی گله مند باشد .
این نوشته در واقع نامه ایست برای کسی که فکر می کنم مرا نشناسد . کمی طولانی ست . می توانید نخوانید . ......
آه دختر جان ، دختر جان سلام این دنیای به شدت احمقانه کوچک ، آنقدر کوچک هست که مطمئن نباشم مرا نشناسی . کسی چه می داند . یعنی هیچ چیز را هیچ کس نمی داند که اگر می دانستند و می دانستیم الان من اینجا نبودم و تو آنجا . اصلا تو کجایی ؟ حتی این را درست نمی دانم . همین قدر می دانم که دوری . چه اهمیتی دارد واقعا . چیزی که اهمیت دارد اینست که تو چندی ست در زندگی من روان شده ای . راهت دادم به شب های تا سپیده بیدارم . باز هم مثل همیشه اتفاق کوچکی باعث اتفاق بزرگی شد . تو را یافتم . پیدایت کردم . چند شبی ست که با حرف هایت و درد دل هایت به خواب می روم . خوابهایی که میبینم بی تاثیر از آنچه تو گفتی نیست . آه دختر جان راستی ، می دانی من و تو خواب های مشترک زیادی دیده ایم . این را مطمئنم . زندگی مشترکمان را از همین جا هم اگر آغاز کنیم خیلی جالب خواهد بود . بماند که ما سالهاست که داریم با اشتراکاتمان زندگی می کنیم بدون اینکه از وجود هم خبر داشته باشیم . بدون اینکه بدانیم داریم در زندگی یکدیگر تاثیر می گذاریم . بدون اینکه بدانیم چقدر فصل مشترک داریم . بدون اینکه بدانی این روزها چقدر به آن روزهای تو فکر می کنم . چقدر دلم می خواهد ببینمت در آن روزها که حال و روز این روزهای من ست . می دانم که ممکن نیست . روزمرگی های آن روزهای تو ، روزمرگی های این روزهای من است . بی تابی های آن روزهای تو ، بی تابی های امروز های من است . تمام آن چیزهایی که تو آن روزهایت را صرفشان کردی حالا از آن من هستند و من هر روز و هر شب از خودم و از کسی که با من است با صدای بلند هزاران بار می پرسم چرا ؟ این دیگر چه بازی ایست ؟ می دانم که داریم بازی می کنیم اما هدف این بازی را نمی دانم . کلافه ام . کلافه ام می کنی . کلافه ام می کنند . برای نتیجه این بازی بی تابم . کاش نزدیکم بودی . کاش مرا می شناختی . کاش مرا بشناسی . کاش می دانستی یک جمله تو در آن روزها چه به سر این روزهای من آورده . دلم می خواهد زمان را برگردانم و به تو بگویم که نگو ، دست نگه دار ، ویران نکن . نترس . ادامه بده . من نمی توانم از پس نتیجه کارهای تو بربیایم . رحم داشته باش . اما همه این ها خیال پردازیست . چاره ای نداریم جز ادامه بازی . من ادامه می دهم . تو هم که اصلا خبر نداری . پس راحت و آسوده به زندگیت ادامه بده تا یک روزی ، یک جایی در همین دنیای احمقانه یکدیگر را ملاقات کنیم و شاید من آن روز اینقدر پخته شده باشم که فقط به رویت لبخند بزنم و حتی شاید در آغوشت بکشم برای تمام اشتراکاتی که در روزهای مشترک زندگیمان داشته ایم و تو از آن بی خبر بوده ای . آن روز اگر بیاید تمام گذشته مان را با یک نام می توانیم به هم بدوزیم . این نامه را برایت نوشتم با اینکه می دانم هیچوقت آن را نخواهی خواند و اگر هم بر حسب اتفاق گذرت به اینجا بیافتد نخواهی دانست مخاطب من تو هستی . چطور ممکن است بدانی . چطور ؟ سومین شبی ست که تا صبح بیدارم . تو بیدارم نگه می داری . بی آنکه بدانی . همانطور که من نمی دانم شاید یک زمانی نوشته های بی سر و ته من ، زنی در آستانه سی و یک سالگی ، دخترک دیگری را روزها و شب ها به خود مشغول کند و در آن ها دنبال خودش بگردد و نداند من که بودم و که هستم و چه می کنم . می خواهم بگویم خیلی خوب خودت را در آن روزهایت جا گذاشتی برای من . نوشتن خوب است . نوشتنت خوب بود . خوب شد که رد حس و حالت را با کلمات جا گذاشتی در آن زمان که برسد به دست من . دوباره سپیده زد . هر کجا هستی و هر چه می کنی ، روزگارت خوش . تا وقتی بدانم زنده ای ، مشتاق دیدارت هستم . نیکی
برای او . برای یگانه عشق این روزهایم . برای تلخی هایش . برای شیرینی هایش . برای تیرگی ها و روشنی هایش . برای دروغ ها و راست هایش . برای ترس هایش . برای لاف هایش . برای دل کوچکش . برای دنیای کوچک ترش . برای آرزوهای بزرگ و بعیدش . برای آینده خیالی اش . برای گذشته سیاه و سفیدش . برای مهربانی هایش . برای ضعف هایش . برای جسارت هایش . برای اشک هایش . برای آن قسمت از او که متعلق به من است . برای او که نمی داند بیشتر از همیشه دلتنگش هستم . برای : ″ ن ی م د ط س ا ر ث ن ک ع ا ش ‶عزیزم . با مهر و دوستی ..
تا آن لحظه که کتاب به دست و در حالی که یک نفس عمیق را با صدا بیرون دادی نشستی لبه تخت و تختخواب تکان کوچکی خورد ، گمان می کردم باز دچار توهم شده ام که اینجایی و تمام این گفتگوها در ذهن من هستند . جرات و البته توان باز کردن چشم هایم را نداشتم . می ترسیدم نباشی . صدای ورق زدن کتاب می آمد . یک بار هم آب دهانت را با صدا قورت دادی . پرسیدی : بخوانم ؟ جواب ندادم . مچ دست راستم را با گرمی فشار دادی و گفتی : پس می خوانم و خواندی داستانی را که بارها و بارها در ذهنم با صدای تو شنیده بودم . . . حالا اگر آن دستگاه اکسیژن را برای همیشه قطع کنند دیگر آرزویی ندارم .
داشتن یک گوشه ثابت در شهر برایم خیلی دوست داشتنی ست . از آن گوشه ها که بدانند اگر خانه نیستی ، اگر تلفنت را جواب نمی دهی ، می توانند آنجا پیدایت کنند . از همان گوشه هایی که وقتی واردش می شوم صاحبش بدون سوال نوشیدنی مورد علاقه ام را روی میز بگذارد و برود پی کارش . من دارمش . ..
تمام ارثیه پدری و هر آنچه از راه ناصواب عمله گی طرب به من رسیده بود در آن روزهایی که زنده بودم را فروختم و یک هواپیمای شخصی خریدم . هواپیمایی شخصی برای یک عملیات شخصی . شاید تصمیم بگیرم با دماغ هواپیمایم بیایم تو تخت خوابی که در آن خوابیده ای . آن هم از پنجره ! آن وقت تا آخر دنیا همینطور که مثل فیلم ها ، روح هایمان دارند به سمت بالا می روند می توانی برایم حرف های مُفت بزنی که عشق مثل جاده یک طرفه ست و دور برگردان ندارد ، عشق مانند سقوط است به سمت بالا ، عشق وهم است ، عشق خر است و ... . بعد من در یک چنین شرایطی می توانم تا آخر دنیا در جواب هر پرت و پلایی که گفتی بگویم : همه اینایی را که گفتی عشق است ! یا یک خرده خودمانی تر ( چون روح ها با هم صمیمی ترند ! ) بگویم : به تخمم ! ( البته هنوز نمی دانم در عالم ارواح تخم کاربردی دارد یا نه ! )