2017/05/24
صداى آن پرنده دُم آبى زيبا، صداى بوق عجيب و غريب آن اتوبوس مسافرتى، بوى نوستالژيك كولر آبى بعد از چهارده سال، صداى ياكريمى كه پشت پنجره مان آشيانه ساخته، صداى ديمين واتسون مجرى كانال ابوظبى كلاسيك كه هر روز صبح را با صداى او آغاز ميكرديم، بو و مزه آخرين كوكو سبزى كه با هم خورديم، چراغ سبز كله پزى صبا قبل از طلوع، صداى پنكه سقفى فرودگاه داخلى ، سه تار عبادى كه افشارى مينوازد و كلى چيزهاى ديگر چطور همزمان وارد ذهن ميشوند و يك لحظه آدم را به جنون ميرسانند؟
..
از كودكى يا بهتر بگويم از نوجوانى عادت داشتم گاهى اوقات در ذهنم سفر ميكردم. در ذهنم به خانه كسانى سفر ميكردم كه دوستشان داشتم. يا حتى گاهى به خانه هاى خودمان در گذشته. به اتاق كودكى ام در فلان خانه در مشهد يا اتاقم در طبقه شانزدهم بهمان ساختمان در تهران. اين روز ها هم كه كلا كارم شده سفر خيالى به ويلاى سقف آبي مان كه چسبيده بود به جنگل كاج هاى سوزنى. هر چه باشد بهار است و حال و هواى آن خانه در من زنده
. آن خانه!
بگذريم .چه خوب بود اگر ميشد گذشت!
چه ميگفتم؟
سفرهاى ذهنى ام گاهى به خانه دوستانم بود. مثلا براى لحظه اى در ذهنم به خانه شان ميرفتم و حس ميكردم كه مشغول زندگى روزمره شان هستند و من از ميانشان مي گذشتم و كمى تماشايشان ميكردم و بعد آهسته در خانه را ميبستم و برميگشتم پيش خودم. چشمانم را باز ميكردم. همين!
يك مدل ديگرش اين بود كه وقتى تلفن ميزدم خانه شان و كسى گوشى را برنمى داشت، تا آنجايى كه امكان داشت اجازه ميدادم تلفن زنگ بخورد و ماداميكه تلفن زنگ ميخورد من با چشمان بسته در آن خانه ها پرسه ميزدم.
اما مدل آخر از همه عجيب تر است و آن اينكه من به شكل حقيقى در خانه كسى باشم و او خودش نباشد. اين مدل از همه جذابتر و اسرارآميزتر و در مواردى غم انگيز است.تصور كن كه بيايد و تو در خانه باشى، آخ كه چه خوب است. انگار در رويا زندگى كنى. خب لازم به يادآورى نيست كه آن كسى كه اگر تو در خانه اش باشى و بيايد مانند روياست، هركسى نمى تواند باشد!
ميدانم كه ميگويم.
وقتى ميهمان و ميزبان ادبياتشان در مورد خيال پردازى يكى باشد و بالهاى خيالشان قدرتمند و مرزهاى خيالشان بى انتها، اينطور ميشود كه در واقعيت درخانه را برايت باز ميكند، بدون كلامى داخل ميشوى، فقط نگاه ميكنيد، گفتن ندارد كه. در را ميبندد و خارج ميشود. تو و خيالت به طور حقيقى تنها ميشويد.
بعد ادامه داستان خيال انگيز اينگونه ميتواند باشد كه ميزبان كه خانه نيست و مهمان را به طور حقيقى به خيالش راه داده، تلفن ميزند به خانه خودش و منتظر ميشود تا خيال گوشى را بردارد و خيال گوشى را برمي دارد و ميزبان ميگويد كه دارم مي آيم.
ماه هم اگر آن شب كامل باشد ديگر هيچ چيز كم نيست.
..
مامان اينجا نوشته بيمار؟
بله.
بيمار يعنى چى؟
تو بگو.
يعنى كسى كه مار ندارد؟
😳☺️❤️
..
يك قطعه شعر بسيار زيبا بود و هست كه سالهاى زيادى ست دلم ميخواسته يكبار برايش بخوانم. سالهاى زياد كه ميگويم چيزى بيشتر از ده سال است! هر بار كه ديدارى دست ميداد آنقدر حرفهاى نگفته ديگر داشتيم كه كار به خواندن و مزه مزه كردن يك غزل نميرسيد.
يكبار چند سال پيش براى اينكه فكر ميكردم شايد فرصتى براى خواندن اين شعر پيش نيايد و من هر بار با شنيدن اين شعر قلبم بيشتر پر بكشد، شعر را نوشتم روى يك تكه سفال كه براى ساخت سقف معبدى در يكى از همين كشورهاى بوداپرست قرار بود استفاده شود و با خود گفتم حالا كمى آرام بگير كه نگرفتم البته !!
لابد آن شعر حالا بر بام آن معبد جا خوش كرده و نميدانم تا كى ميماند. اصلا كسى روى بام آن معبد ميتواند برود مگر؟ يا اگر برود مگر ميتواند آن را بخواند؟ يا اگر بخواند چطور ممكن است بداند چه شد كه اين شعر از ميان هزاران اينجا نوشته شد؟
حالا اصلا مگر اينها مهم است؟
بعد از همه اين داستانها عاقبت روزى يا شبى، درست يادم نيست، فرصتى پيش آمد كه بى حرف ناگفته اى هر كداممان سرگرم كارى بوديم كه من ناگهان ياد آن شعر افتادم. همان شعر كه بيشتر از ده سال هر روز و هر شب آرزو داشتم با هم بخوانيمش!! ولى هرچه سعى كردم نتوانستم شعر را بخوانم. يا از او بخواهم بخواندش.
آن موقع بود كه دانستم بخش عظيمى از ادبيات رسالتش اينست كه تنهايي آدمها را مرهمى بگذارد و تمام زيبايى آن شعر زمانى بود كه من دلتنگش بودم و فكر ميكردم آن شعر تمام حرفهاى ناگفته من ميتواند باشد. اما آن لحظه، درست در همان لحظه كه ميتوانستم به جاى حرف زدن، نگاهش كنم يا نوازشش كنم يا سرم را روى شانه اش بگذارم چه نيازى بود كه شعرى بخوانيم؟
خنده ام گرفته بود. ده دوازده سال منتظر اين لحظه بودم؟؟؟
شعر ديگرى در ذهنم ميدرخشيد:
گفته بودم چو بيايى
غم دل با تو بگويم
چه بگويم؟
كه غم از دل برود
چون تو بيايى
..
كاش ميتوانستم آن سفال روى سقف معبد را بياورم پايين و روى آن شعر را خطى بكشم و بنويسم اشتباه شد و شعر جديد را به جايش بنويسم شايد كمى آرام بگيرم!!!
كه نميگيرم.
..
دسته اى از " آه " ها هستند كه ميكشيم در مواقعى كه لازم باشد براى بيان حسى نزديك به حسرت و افسوس نسبت به چيزى كه در گذشته بوده و حالا نيست يا چيزى كه هميشه ميخواستيم باشد ولى تا آن لحظه ممكن نشده.
دسته دوم " آه " هايى هستند كه بى اختيار از نهاد برمي آيند و اگر برنيايند نفس كشيدن كمى دشوار ميشود و معمولا بعد از آن چند لحظه سكوت مي آيد و چندين و چند تصوير از مقابل حافظه بصري مان ميگذرد.
دسته سوم اما " آه " هايى هستند كه فرو ميروند و هيچگاه برنمي آيند. فرو ميروند در گودال بحرالميت جان. جايى كه هيچگاه نميتوانى بكشيشان بيرون. فقط فرو رفتنشان را احساس ميكنى و سكوتى سنگين بعدشان مي آيد.
سكوتى خيلى خيلى سنگين!
..
باران: چرا اول و آخر و وسط نيوز همش ميگن " آمريكا در مرگ باشد؟"
من: منظورت مرگ بر آمريكاست؟
..
زندگى مدرن هر روز يك ابزار جديد به ظاهر براى رفاه ولى در واقع براى شكنجه آدمها دست و پا ميكند.
قديم ترها آدمها يا بودند يا نبودند.
امروز آدمها بود و نبودشان روشن نيست.
همه چيز قابل ارسال است. صدايت را ارسال ميكنى. تصويرت را ارسال ميكنى. احساساتمان را به شكهاى مختلف، نقاشى، موسيقى، عكس و.. ارسال ميكنيم. حتى صداى نفس كشيدنمان را هم ارسال مى كنيم. اما خودِ خودِ خودمان؟؟؟
خودِ خودِ خودشان؟؟؟
شكنجه يعنى همان فقدان ِخودِ خودِ خود!
و خب،
اين خيلى بد است.
..
با باران در خيابان هاى شهر پرسه ميزديم كه توجهش به پوسترها و ستادهاى انتخاباتى و جوانانى كه پوستر به سينه شان چسبانده بودند و كاغذهايى ميان مردم پخش ميكردند، جلب شد.
گفت چى شده؟
گفتم صاحبان اين عكسها همه ميخوان پرزيدنت باشن. مسابقه ست.
پرسيد: كى برنده ميشه؟
گفتم : نميدونم. مردم راى ميدن يكى انتخاب ميشه.
گفت : موبايلتو بده منم يك راى بدم!!!!!
..
بچه م هنوز تو حال و هواى استيج ه!
خبر نداره اينجا اگر راى مردم رو روى پيشونيشون خالكوبى هم بكنن باز تقلب ميشه چه برسه مردم با موبايلهاشون بخوان انتخابات انجام بدن.
داستانهاى شبهاى تعطيل همسايه ها خيلى جذاب شده برايم.
اول از همه شنيدن صداى شور و شادى آدمها به زبان فارسى و دوم آواها و نواهاى آشنا و نوستالژيك (گاها) بسته به ژانر مهمانى و مهمانها البته، خيلى برايم تازگى دارد.
مهمانى ديشب اما يك نكته جالب توجه داشت.
ميان ترانه هايى از شهره صولتى و هايده و شهرام كاشانى و شهرام شب پره، ناگهان شنيدم صداى آشنايى ميخواند:
با من صنما
دل دل دل دل
دل دل يك دل
دل دل يك دله كن
گر سر ننهم
گر سر ننهم
وانگه گله كن
..
اينجا بود كه من از تصور اينكه الان مهمانها دقيقا دارند با اين موسيقى چه ميكنند سى پاره شدم!
🤔🙄
صداى پارس سگها مي آمد.
بيشتر از هر صداى ديگرى تا قبل از اينكه باران ببارد.
گفت موزيك دارى؟
دستم را ميان ملحفه ها بردم و موبايلم را پيدا كردم. انتخاب نغمه اى براى لحظاتى اينچنين خيلى سخت است.
صداى بربطِ تنها پيچيد ميان صداى سگها. هر چه بربط نزديكتر ميشد صداى سگها دورتر تا باران باريدن گرفت.
داشتم در دل خودم را تحسين ميكردم به خاطر انتخاب به جا كه آرام و خواب آلود گفت چقدر قشنگه.
با خودم گفتم هنوز شعرش را نشنيده اى.
ادبيات هميشه فريادرس است. هزاربار من اين نكته كرده ام تحقيق!
چه دلپذير كه كسانى بوده اند و هستند تا به جاى ما و به دل انگيزترين شكل حرفهاى تكرارى و ناتمام را بزنند. گفتم كه ادبيات هميشه فريادرس است.
ديگر حرفى نزديم.
ميان خواب و بيدارى و صداى باران و صداى پرنده ها كه ميگفتند قرار است صبح شود ميشنيدم كه ميخواند:
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
..
و اينبار بيشتر از هر بار ديگرى آرزو ميكردم كه كاش پرده اى ديگر مكند كولى.
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيافزود
زنهار از اين بيابان زين راه بى نهايت
عشقت رسد به فرياد
عشقت رسد به فرياد
..
ماجراى گل چيدن هاى صبحگاهى از كوچه و خيابون و پارك داره بالا ميگيره. امروز وقتى رسيديم به درخت گل مورد نظر، ناگهان دخترك دست كرد تو جيب روپوش مدرسه ش و قيچى كاغذبرش كه شبيه پانداست رو عين هفت تيركش ها درآورد و گفت :
" بيا بگير حداقل راحت بچين گلها رو ! "
بعد هم يكجورى خودشو زد به كوچه على چپ كه انگار نه انگار ما با هم نسبتى داريم. چون احتمالا تو ذهنش گل چيدن كار بديه و نميخواست شريك اين جرم باشه. ولى اين قيچى آوردن و هموار كردن شرايط براى من به اين معنيه كه مثل من ته دلش هنوز نگرفته كه گل چيدن كار بديه و فقط ميخواد به قوانين احترام بذاره!!!
كلا راضى ام ازش كه تو هفت سالگى به اين چيزا فكر ميكنه. احتمالا زودتر از سى سالگى به يك نتيجه اى خواهد رسيد و خب،
اين خيلى خوب است.
..
همسايه هامون شبا همش به ميخونه ميرن.
دلهاشون گم شده ميخوان پيداش كنن.
براى همين سراغ مى و پيمونه ميرن.
قضيه جديه.
دارن داد ميزنن و ميگن.
طفلكى ها!
فكر كن آدم دلش گم بشه و پيدا نشه.
..
مدتهاى زيادى بود كه فكر ميكردم درد آدم ها از دانستن چيزهاست. يك روز تصميم گرفتم ديگر چيزى ندانم و با همان چيزهايى كه ميدانم زندگى را بگذرانم.
امروز اما به نتيجه ديگرى رسيدم.
دردها گوناگونند.
بعضى دردها از ندانستن است.
حقيقت دارد كه چيزهايى هست كه نميدانى و ندانستن آن چيزها رنج به همراه دارد ولى لزوما نه براى خود آدم بلكه، اينكه من چيزى را ندانم ممكن است موجب درد كس ديگرى شود و اين خيلى دردناك تر است چون تو نميدانى چه چيز را نميدانى كه موجب درد كس ديگرى كه نميدانى شده و اين خيلى رنج آور است.
صورت ديگر قضيه اينست كه كسى كه چيزى را نميداند و اين ندانستنش تو را رنجور كرده نخواهد كه اصلا بداند و اصلا تمام سعى اش را بكند كه با اينكه ميداند، نداند!
البته اين همان وضعيت اوليست كه خود من سالها در حال تجربه اش بودم و در نتيجه هيچ اعتراضى وارد نيست.
فقط خواستم بدانيد.
..
بعضی شبها مثل بقیه شبها نیستند.
شب ترند!
حالا که این را می گویم مطمئن نیستم آن لحظه ای که می خواهم ازش بگویم اصلا شب بود یا روز.
از روی تقویم می دانم زمستان بود . هفت روز از زمستان گذشته بود.
آپارتمان سرد و خالی با دو صندلی سفید پلاستیکی که آنها را هم دوستی آورده بود که جایی برای نشستنمان باشد.
گذاشته بودمشان رو به پنجره قدی رو به منظره ای نازیبا .
به غیر از خودمان دو نفر، تنها چند تکه اسباب در آن آپارتمان بود که در آن روزها فهمیدم برای زنده ماندن همینها هم کافی هستند .
یک دستگاه قهوه ساز ، یک سه تار، و چند تکه لباس و کفش و یک دست رختخواب .
آن دو صندلی جزو تجملات خانه به حساب می آمدند.
بعضی شبها شب ترند!
تا به خاطر می آورم، این شبها تنها پناهم ساز زدن بوده .
ساز را برداشتم نشستم روی یکی از همان صندلی ها . احساس می کردم ساز در دستم کوچک و کوچکتر می شود . انگار یک تکه یخ بود که آب می شد و من هر چه بیشتر کوچک شدنش را احساس می کردم محکمتر در دستم می فشردمش.
یادم هست چشمانم را بستم تا این تصویر را نبینم و از ترس اشکم بند نمی آمد.
صدای ضبط شده را همان موقع برای دو نفر فرستادم .
خودم گوش نکردمش تا حالا که شبى ست شب تر از شبهای دیگر .
..
تلفن زنگ زد.
گوشى رو برداشتم و گفتم امروز به جاى حرف زدن موسيقى گوش كنيم.
و با هم به يك قطعه كه ميدانم نشنيده بود گوش كرديم و خداحافظ.
..
تو شب سياه،
تو شب تاريك،
از چپ و از راست،
از دور و نزديك،
يك نفر داره جار ميزنه جار
شب شب شعر و شوره
شب شب ماه و نوره
با يار قرار گذاشتم
مرد داريم تا مرد
يكى سر كار
يكى سر بار
آهاى خبردار
دير كرده راهش دوره.
..
وقتى حال ما و همسايه مان با هم تداخل ميكند!
از ميان تمام تصاوير مغشوشى كه از آن شب در خاطرم مانده يكى اين است كه كنار هواپيما در باند فرودگاه ايستاده ام و دارم فكر ميكنم كه حركت بعد از پياده شدن از اتوبوس در باند فرودگاه چه ميتواند باشد؟
ارائه بليط نشانه شخصيت ماست؟
بايد خط عوض كنم؟
از هواپيما عكس بگيرم؟
...
اتوبوس حركت كرد و از من دور شد و من تتها كارى كه كردم اين بود كه براى اتوبوس تنها شعرى كه در سرم ميچرخيد را با صداى بلند خواندم.
رو سر بنه به بالين
تنها مرا رها كن
تركِ منِ خرابِ
شبگردِ مبتلا كن
..
احساس كردم درست ترين كارى بود كه ميشد در آن حال كرد.