صداى پارس سگها مي آمد.
بيشتر از هر صداى ديگرى تا قبل از اينكه باران ببارد.
گفت موزيك دارى؟
دستم را ميان ملحفه ها بردم و موبايلم را پيدا كردم. انتخاب نغمه اى براى لحظاتى اينچنين خيلى سخت است.
صداى بربطِ تنها پيچيد ميان صداى سگها. هر چه بربط نزديكتر ميشد صداى سگها دورتر تا باران باريدن گرفت.
داشتم در دل خودم را تحسين ميكردم به خاطر انتخاب به جا كه آرام و خواب آلود گفت چقدر قشنگه.
با خودم گفتم هنوز شعرش را نشنيده اى.
ادبيات هميشه فريادرس است. هزاربار من اين نكته كرده ام تحقيق!
چه دلپذير كه كسانى بوده اند و هستند تا به جاى ما و به دل انگيزترين شكل
حرفهاى تكرارى و ناتمام را بزنند. گفتم كه ادبيات هميشه فريادرس است.
ديگر حرفى نزديم.
ميان خواب و بيدارى و صداى باران و صداى پرنده ها كه ميگفتند قرار است صبح شود ميشنيدم كه ميخواند:
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
پرده ديگر مكن و راه مگردان كولى
..
و اينبار بيشتر از هر بار ديگرى آرزو ميكردم كه كاش پرده اى ديگر مكند كولى.
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيافزود
زنهار از اين بيابان زين راه بى نهايت
عشقت رسد به فرياد
عشقت رسد به فرياد
..