2005/06/29

از اون بالا که به زمين نگاه ميکردم ، به نظرم شبيه يک فنجون قهوه آمدکه آماده ست برای فال گرفتن . پر بود از خط و خطوط و نقش و نگار .
فال زمينو گرفتم . سبز بود .
مرد جوانی که پشت سرم نشسته بود از اول تا آخرِ پرواز ، آوازِ دشتی خواند .
دلتنگ بود شايد .
2005/06/28
خداحافظی رو دوست ندارم .
آدمیزاد چه زود به همه چیز عادت میکنه .
به شرایط خوب عادت میکنیم و هر روز کمتر و کمتر ازش لذت میبریم .
به شرایط بد عادت میکنیم و هر روز کمتر و کمتر آزارمون میده .
خیلی جالبه !!!
باید عادت کنیم که عادت نکنیم . این یعنی حرکت .
حالا چه ربطی داشت به خداحافظی ؟
هیچی .
ربطی نداشت !!!!!!
وقتی یک مدت زیادی برای یک چیزی وقت میگذارم احساس دلبستگی میکنم .
وقتی کار تموم میشه دلم براش تنگ میشه .
مخصوصا اگه اون کار ، یک کار گروهی باشه . دیگه نگو . اون موقع ، هم دلم برای کار تنگ میشه و هم برای آدمای اون کار . خیلی احساس عجیبیه . احساس میکنم از تو خالی میشم . احساس میکنم یک چیزی گم کرده ام . بیخودی دلم میگیره . مثل اینکه یک عزیزی رو از دست دادی و از این به بعد فقط میتونی با خاطراتش زندگی کنی .
شب آخر سفر همیشه اینطوره . شب آخر کنسرتهامون همیشه شب غم انگیزیه .وقتی از سفرهای طولانی گروهی برمیگردم همیشه احساس غم میکنم . چند روزی طول میکشه تا خودمو دوباره پیدا کنم .
چند نفر آدم یک مسیر رو انتخاب میکنن که با هم برن با یک هدف مشخص . وقتی برنامه تموم میشه همه باید برگردن به وضعیت قبلی و تحمل جدایی ناگهانی ، اولش مثل شوکه . ولی ناممکن نیست .

امشب یکی ازاون شبهاست . یکی از اون آخرین شبهایی که احساس میکنم یک چیزی گم کردم.
چه زود همه چیز میگذره !!!!!!!!!!!!!
2005/06/27
همیشه با خودم فکر میکنم واقعآ دلها به هم راه دارن یا نه ؟
وقتی مدرسه میرفتم به دوستام میگفتم هر وقت تو خونه یاد من افتادین ، ساعتشو یادداشت کنین . من هم هر وقت یاد شما افتادم همین کارو میکنم . بعدآ ساعتهامونو با هم مقایسه میکنیم تا من مطمئن بشم که دل به دل راه داره یا نداره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چه کودکانه .
نمیدونستم که این راهش نیست . حالا چه اصراری داشتم که این موضوع به من ثابت بشه ؟
ولی فکرشو که میکنم خیلی به نظرم لذت بخشه .
اینکه تو هم الان داری به من فکرمیکنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دیشب که به فکرت بودم ، تو هم به من فکرمیکردی؟
شاید اگه بهت زنگ میزدم اولین چیزی که میگفتی این بود که :" من میخواستم بهت تلفن کنم ."
پس چرا تلفن نکردی؟؟؟؟؟؟؟
حالا من از کجا مطمئن باشم که دلهامون به هم راه داره ؟ هان؟؟؟؟؟؟؟
2005/06/24
امشب با اتوبوس از ميدون منيريه تا شهرک اکباتان اومدم . عکاسی کردم و يک کم فضولی !!!!
از خانم جوانی که کنارم بود پرسيدم : ” شما رأی دادين ؟ “
باافتخار گفت : ” بله .“
پرسيدم : ” به کی ؟ “
گفت : ” چون من فاميليم احمدی نژاده خُب معلومه ، به احمدی نژاد رأی دادم .“
(به نظر من که اصلآ چيز معلومی نبود .)
گفتم : ” حتمآ با هم فاميلين . “
گفت : ” نه . من شماليم و اون گرمساری .“
بعد هم شناسنامشو نشونم داد .
ياد يک ضرب المثل افتادم که مامان بزرگم هميشه ميگفت : ” دشمن دانا به از دوست نادان .“
اين آدمهای نادان چه به سر خودشون و ديگران ميارن .

اميدوارم احمدی نژاد رأی بياره . چون فکرميکنم اگراوضاع خرابتر از اين که هست بشه ، بالاخره تکليف روشن ميشه .
خرابی چون که از حد بگذرد آباد ميگردد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تلوزيونو روشن کردم .
مردی که پای صندوق رأی بود گفت : ” رأی ميدهم که بگويم ما زنده هستيم و ملت ايران ، ملت آزاديست .“
فکر ميکنيد بچه شيری که در قفس يک باغ وحش بدنيا مياد هيچوقت ميتونه درک کنه که زندگی همه شيرها اينطوری نيست ؟ از اينکه يک روز قفسشو تميز کنن و شايد بزرگتر ، حتمآ خيلی شاد خواهد شد . شايد هم احساس خوشبختی !!!
خداکنه هيچوقت زندگی شيرهای آزاد رو تجربه نکنه چون اون موقعست که ديگه تحمل زيباترين و بزرگترين قفس دنيا هم براش مشکله . طعم آزادی هيچوقت از ياد نخواهد رفت .
خوش به حال اونايی که تو قفس بدنيا ميان و همونجا هم با احساس رضايت از زندگی ، از دنيا ميرن .
آزادی ، آزادی ، آزادی ........
2005/06/22
یک در.
یک در بزرگ .
یک در خیلی بزرگ .
یک در شیشه ای خیلی بزرگ .
چقدر تمیزه . چقدر شفافه . اگه آینه بود قشنگ تر بود . اما نه!
اگه آینه بود بازهم عکس خودمونو میدیدیم . راستی که خسته کننده شده .
اصلا شیشه بهتره . چون همیشه اون طرف شیشه یک چیزی غیر از خودت وجود داره .
خدای من !
مثل خواب می مونه . چه همه آدم ! چه همه رنگ ! همه چیز برق می زنه.
همه جا سبزه . همه خوشحالن . می خندن .
ساختمونای بلند . یک رودخونه قشنگ . آسمون آبی .
اون طرف تر یه گروه دارن میرقصن . چه خوب میرقصن ! چند نفر نوازنده هم هستن . می زنن و میرقصن . چه قشنگه !
ازاینجا صدا شونو نمیشنوم . باید برم جلوتر .
آخ!
خوردم به شیشه . اصلا حوا سم به شیشه نبود . از بس که تمیزه !
از کجا باید برم اون طرف ؟
این در چه جوری باز میشه ؟
هیچ دستگیره ای برای باز کردن نداره .
چه در عجیبی !
شاید اصلا در نباشه .
از دور که دیدمش شبیه در بود .
راستی که خیلی عجیبه !

**************





نمی دونم چقدر طول کشیده .

از اولین باری که اومدم اینجا خیلی وقت باید گذشته باشه .
یک سال . دو سال . شاید هم بیشتر . درست یادم نیست .
مهم نیست .
باید آماده باشم . باید حواسمو جمع کنم . خیلی سریع اتفاق میافته.
باید از فرصت خیلی خوب استفاده کنم . خیلی به خاطرش زحمت کشیدم .
اگه از دستش بدم ؟
نه!
حتی فکرشم نمی تونم بکنم .
دیگه حاضر نیستم برگردم اونجایی که بودم . برگردم چه کار ؟
کجا برم؟
دیگه کسی اونجا نیست . یعنی هست ولی انگار نیست .
دیگه کاری اونجا ندارم . برگردم چه کار ؟
*************
اونجا رو ببین .
همون در شیشه ای .
چقدر دلم برای این منظره تنگ شده بود .
هنوز هم به همون قشنگیه .
همه چیز سر جای خودشه .
هیچی عوض نشده .
وای دیگه طاقت ندارم .
میخوام پرواز کنم .
فقط کافیه ا سم رمز را بگم و ....
*****************

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد .

خداحافظ .

***************
سلام .
(بلندتر) سلام .
سلاااااااام .
آخ . چه خطرناک بود . نزدیک بود له بشم . یک دفعه افتاد .
چه صدایی هم داشت . انگار یه چیز آهنی افتاد روِِی سنگ سرد .
دربود که بسته شد . فرصت نکردم پشت سرمو نگاه کنم . خیلی زود بسته شد . حیف شد . می خواستم یک بار دیگه جایی که ازش ا ومدم رو ببینم .
عیبی نداره . حالا از پشت شیشه نگاش میکنم .
اما، .....
شیشه چی شد ؟
همین جا باید باشه .
من که ازجام تکون نخوردم .
فقط یک قدم از اون ور شیشه اومدم این ور .
بعد هم که اون صدا اومد .
اصلا نمی فهمم .
چه اتفاقی افتاد ؟
پشت سرم به جای شیشه یه دره .
یک در .
یک در بزرگ .
یک در خیلی بزرگ .
یک در آهنی خیلی بزرگ .
چقدر تمیزه . چقدر شفافه . از تمیزی عکس خودمو توش می بینم .
مثل آینه میمونه .
چه بد .
چرا اینجوری شد؟
باز هم عکس خودم .
نه ، نمی خوام .
خدایا !

********************************

الان نمی دونم چند وقته ا ینجام .
خیلی وقته .
چند سالی میشه .
زندگی می کنم دیگه.
اما راستشو بخوای ، ا ینجا هم مثل همونجاست .
صبح ها میرم سر کار . شبا برمیگردم . مثل همه آدما می خورم ،
می خوابم ، گاهی سینما میرم ، گاهی رستوران .
تو این مدت از هر کس سراغ اون خیابونو گرفتم ،در جواب فقط به یک نقطه بی هدف زل زدند و با حسرت آه کشیدند و بدون کلمه ای، غرق در خیال گذشتند و رفتند .
باید فکر رفتن باشم کم کم.
اما این دفعه فرق میکنه .
بار پیش فقط می خواستم برم ، اما این بار یک فکری هست که رهام نمی کنه .
برگشتن .

************************

تا حالا سینما رفتی ؟
من رفتم .
خیلی جالبه .
یک صفحه بزرگ داره که توش همه جور اتفاقی میافته .
خیلی تمیزه . خیلی شفافه .
*****************





چه کابوس بدی بود .
یخ کرده بودم .
خودمو میدیدم که جلوی یک در شیشه ای بزرگ ایستادم . خیلی با دقت داشتم به در نگاه می کردم .
از فاصله خیلی دور خودمو میدیدم .تصاویر محوی را روی شیشه میدیدم .
اما نمی فهمیدم چی بود .
یک دفعه در شیشه ای باز شد و من خودمو دیدم که از در گذشتم .
انگار تو خواب داشتم راه میرفتم .
هر چی خودمو صدا میزدم نمی شنیدم .
در با صدای مخوفی بسته شد . مثل افتادن آهن روی سنگ سرد .
من داشتم کم کم از خوابم دور میشدم که صدای کسی رو شنیدم .
نفهمیدم چی گفت !
به یه زبون دیگه حرف میزد .
با صدای بلند یه جمله ای گفت و یه دفعه تصویر روی در محو شد .
مثل اینکه فیلم نمایش میدادن روی اون در شیشه ای .
************

الآن سالهاست که هر شب اون خوابو میبینم و سالهاست که منتظر خودم هستم که برگردم .
ای کاش زودتر برگردم .
دیگه از همه چیز خسته شدم .
کاش زودتر برگردم .
میخوام بهش بگم اون تصاویر فیلم بوده .
همش دروغ بوده . ساختگی بوده .
نرو.
بمون .
وقتی برگرده کلی چیز دارم براش بگم .
اگه برگرده ،
اگه برگردم ....... نیکی . دبی
بیست و یکم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه
نوه عمه ام به خمير دندون ميگه: ” خر خندون “.
2005/06/21
امروز ۲۱ ژوئن ، روز جهانی موسيقی در تمام دنياست . همه جای دنيا (ايران جزء دنيا حساب نميشه ، اينجا برای خودش دنياييه!!!! ) امروز رو جشن ميگيرن . خيلی جالبه .

يک بار اين شانس رو داشتم که اينروز رو در فرانسه باشم . ۲۱ ژوئن در پاريس خيلی خبر هاست . تمام شهر پر ميشه ازگروه های موسيقی کوچک و بزرگ . همه نوع موزيک ميشه شنيد . اطراف برج ايفل پر ميشه از رقصنده ها و نوازنده ها . پر از نور ، پر از رنگ ، پر از فرهنگ ، پر از آدمای مختلف با زبانهای مختلف .

البته من۲۱ ژوئن ۱۹۹۹ در اونيون بودم و ما هم کنسرتی دريکی از سالن های شهر برگزار کرديم و بعد از اون به گردش درشهر پرداختيم و تمام قسمتهای مرکز شهر رو پياده گشتيم و يک عالمه گروه موزيک ديديم . خيلی جالب بود . همه شهر پر از انرژی و هياهوی آدم ها و نوازنده ها و خواننده های مختلف بود .اين ماجرا تا ساعت ۲ نيمه شب ادامه داشت و خيلی ديدنی بود . حيف که اون موقع دوربين عکاسی درست و حسابی نداشتم که عکس بگيرم .
خيلی دلم ميخواد يکبارديگه اين روز رو در فرانسه باشم اما اين بار در پاريس .(انشا الله خداوند قسمت همه بندگان درستکارش بکنه ). آمين.
2005/06/20
چقدر خوبه که آدم دوستان خوب داشته باشه . خیلی احساس لذت بخشیه .
چقدر خوبه که آدمها رو دوست داشته باشی . چقدر کیف داره وقتی میدونی دوستایی داری که دوستت دارن . از ته دل ، از صمیم قلب . بدون حساب و کتاب .
اینجوری هیچوقت احساس تنهایی نمیکنی .
از دوستیهای اجباری حالم بهم میخوره . از اینکه به خاطر انجام وظیفه از همدیگه خبر بگیریم بدم میاد . اگه با دل نباشه خیلی راحت میشه فهمید . من خیلی هاشو فهمیدم .
بعضی از آدمها فقط میخوان از کارت سر در بیارن . از 10 دقیقه مکالمه تلفنی ، اون هم بعد از چند ماه ، 9 و نیم دقیقه اش صرف تخلیه اطلاعات میشه . چه کار میکنی ؟ چقدر پول در میاری؟ چی خریدی ؟ چی فروختی ؟ چند فروختی ؟ چقدر اجاره خونه میدی ؟ ............. بعد که همه سوالاتشونو جواب گرفتن تازه میگن : " خوب حالا هروقت وقت داشتی یک قراری بگذار ببینیمت . خیلی خوشحال شدم که زنگ زدی .( تو دلشون میگن : چون داشتم از فضولی می مردم .خوب شد زنگ زدی و خیالم راحت شد .)
بعضی وقتها هم طفلکی ها کم حافظه میشن و یک سوال رو چند بار میپرسن و تظاهرمیکنن که اصلا از موضوع خبر نداشتن در صورتی قبلا چند بار پرس و جو هاشونو انجام دادن . میگن آدم دروغگو کم حافظه میشه . البته شاید هم دوست دارن چند بار در موقعیت های مختلف سوالهاشونو مطرح کنن تا مطمﺌن بشن که یک جواب میشنون و به قول معروف مچ بگیرن ولی موفق نمیشن .
و بعد از اون دیگه هیچی. به بهانه سر کار رفتن و گرفتار بودن و این چیزا یک تلفن هم نمیزنن . خوب آخه کاری ندارن دیگه . فقط میخواستن سر ازکارت در بیارن ، که آوردن . برای یک مدت باز سوژه جدید دارن که بشینن هی حرف بزنن و حرف بزنن و حرف بزنن .
امیدوارم بالاخره به یک جایی برسن با این همه کنجکاوی . ( البته از این به بعد ، چون تا به حال که هیچی نشدن !!!!!)
خوشبختانه من دوستای خوب زیاد دارم . اون دسته از آدمای کنجکاو و فضول هم خیلی خوبن برای اینکه قدردوستای واقعیمو بیشتربدونم.فقط مونده که اسمشونو بگم ، ولی نمیگم که آبروشون نره .

نگاه دار دلِ دوستانِ مشفق را که آزموده محبت ، ز صد هزار ،یکی ست


2005/06/19
اين دو هفته گذشته هر وقت سوار تاکسی شدم راجع به انتخابات با آقايون راننده صحبت کرديم .
هيچکس رو نديدم که با شجاعت بگه من رأی می دهم به اين آدم ، به اين دليل و اون دليل و ....... ملاحظه کاری شده جزئی از زندگی روزمره . همه خودشونو سانسور می کنن . رأی می دن چون می ترسن بعدآ براشون مشکلی پيش بياد !!!!!
اصلآ نمی تونم فکر کنم آدم کاری رو انجام بده که اعتقادی بهش نداشته باشه .
آقای راننده ای که امروز منو به مقصد رسونداينقدر عصبانی بودکه نگو . هر وقت راديو راجع به جمعه و انتخابات صحبت می کرد صدای راديو رو قطع ميکرد و چند دقيقه بعد دوباره صداشو زياد ميکرد . لازم نبود نظرشو در مورد انتخابات بپرسم ، رفتارش خيلی گويا بود . حتمآ از نتيجه کار خبر داشته . کی فکرشو می کرد ؟ رفسنجانی يا احمدی نژاد ؟
راستی ، تا به حال يک ميمون عقب افتاده تازه بدنيا اومده ديدين ؟ ( ربطشو خودتون حدس بزنين .)
2005/06/16
ترکه رفته بودمکه. ازش پرسيدند:” خونه خدا خوب بود؟ “ گفت: ” آره ، ولی هيچ جا خونه خود آدم نمی شه !!! “
..........................
ولی واقعآ راست ميگه ، هيچ جا خونه خود آدم نيست .
ديگه داره حوصله ام سر ميره !!!!!!!!!!!!!!!!!
2005/06/13
چقدر وقتی اين عکسها رو ميبينم .............
اصلآ نمی دونم چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که خيلی تحت تأثير قرار گرفتم واقعآ!!!!!!!!!!!!!
شما هم ببينيد شايد برای سربلندی ايران يک کاری بکنيد .
2005/06/11

ديروز با مانا ياد داستان ماشين خريدن بابا افتاديم . چه روزهای خنده داری بود .
يک اُپل رکورد مدل ۷۸ ۱۹داشتيم که فقط پنج تا دونه ازش تو ايران بود . اون هم مربوط بود به زمانی که دانشجويان ايرانی خارج از کشور از اروپا و از راه زمينی با خودشون ماشين می آوردن . البته ما اين ماشين رو از کسی خريده بوديم .
خيلی ماشين خوبی بود ولی بيچاره ديگه نفسی براش نمونده بود . ۴ تا راننده درروز با اين ماشين رانندگی ميکردن . از صبح تا شب در حال تاختن بود . اين اواخر من اسمشو گذاشته بودم لگن چون نه ترمز دستی داشت ، نه آمپر بنزين ، نه برف پاک کن . بعضی وقتا هم دنده هاش قاطی پاطی ميکرد و مجبور ميشديم با دنده ۲ حرکت کنيم .
خلاصه ، خودتون تصور کنين که عجب عتيقه ای بود . ماه های آخر، شنبه ها صبح ميرفت تعميرگاهِ آقا غفار و چهارشنبه ها عصر تشريف می آوردن منزل و تعطيلات رو با هم ميگذرونديم . با اين وجود بابام اعتقاد داشت اين رخش ما از ماشينای امروزی بهتره . اين پرايدها شبيه پفک نمکی هستند و آدم جرأت نميکنه سوارشون بشه و .........
چندين ماه طول کشيد تا بالاخره بابا برای من ومانا يک پرايد خريد که ديگه از شادی سر از پا نميشناختيم . البته خود بابا واقعآ چند دفعه بيشتر سوارش نشد و همچنان به رخشش وفادار مونده بود .
آخرين اقدامی که من و مانا برای خلاص شدن از شر اُپل کرديم اين بود که يک آگهی فروش همراه با شماره موبايل بابا تهيه کرديم ولی پشت ماشين نصبش نکرديم . بعد با امير علی (يکی از همکلاسی هام) هماهنگ کرديم که زنگ بزنه به بابام و قيمت ماشين رو سؤال کنه . بابای بيچاره هم از همه جا بيخبر حسابی تعجب کرده بود که يعنی چی!!!!!
آخه امير علی گفته بود در مورد آگهی فروش ماشين مزاحمتون ميشم و بابا نميدونست که چه کسی اين آگهی رو نوشته .خلاصه کلی از آقای خريدار معذرت خواهی کرده بود و گفته بود که حتمآ اشتباهی رخ داده و ....
بعد از چند دقيقه در کمال ناباوری از ما در مورد آگهی سوال کرد و وقتی ما آگهی رو بهش نشون داديم و گفتيم که هر وقت از خونه ميريم بيرون ميچسبونيمش پشت شيشه ، ديگه هيچی نگفت . شايد تو دلش خنديده باشه .
نميدونم . فقط اينو ميدونم که ما فرداش تو پارکينگ خونمون يک پرايد سرمه ای داشتيم و اُپل بيچاره به خيابون راهنمايی شد و تا وقتی که هر ۲ تاشونو فروختيم اُپل شبا تو خيابون ميخوابيد و پرايد تو پارکينگ سرپوشيده .
جالب اينجا بود که اُپل از اون روز به بعد ديگه تعميرگاه نرفت ، مثل اينکه از رفتار خودش پشيمون شده بود ولی ديگه سودی نداشت .
حالا هم گاهی برای اينکه قدر عافيت رو بيشتر بدونيم ياد اُپل ميکنيم و خدا رو به خاطر وضعيت فعليمون شکر ميکنيم .
يادش به خير .
شون پن در نماز جمعه تهران
اين خبر رو تو بی بی سی خوندم خيلی برام جالب بود .
فکرشو بکن ديروز که داشتم از ميدون انقلاب رد ميشدم ، شون پن رو ميديدم حتمآ با خودم ميگفتم اين پسره چقدر خودشو شبيه شون پن درست کرده .

جل الخالق . به حق چیزای ندیده و نشنیده .
2005/06/08

خيلی حرصم ميگيره که بعضی از آدما روی مبل و صندلی خونشون روکش ميکشن .
از اينکه روی يک فرش ابريشمی دستباف ۱۰ ميليون تومانی که حاصل زحمت يک بافنده بيچاره است راه برن ( البته با کفش چون نشانه تمدن است ) اصلآ ناراحت نيستن ولی از اينکه مبل های آمريکاييشون رنگ آفتاب ببينه خيلی ناراحت ميشن ، چون خارجيه ديگه . آمريکاييه . خيلی با ارزشه .
هنر نزد ايرانيان است و بس !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2005/06/06

اين همه موتور سوارِ دف نواز در جاده چالوس تعجب برانگيز بود !!!!!!!!!
راستی چرا کاور دف و کاور چادرهای مسافرتی مثل هم هستند؟ خُب آدم اشتباه ميکنه ديگه .
واقعا اين ايام ارتحال چقدر به همه سخت ميگذره!!!!!!سخت ترين قسمتش برگشتن از جاده چالوسه چون همه عزاداران بعد از ۴ روز ميخوان برگردن سر خونه و زندگيشون !!!!!
اگه اين امتحانات ثلث سوم رو قبل از ارتحال برگزار کنن من مطمئن هستم که هم به تعداد عزاداران اضافه خواهد شد و هم مراسم با شکوه بيشتری برگزار خواهد شد.
2005/06/04
سلام . واقعآ که اين دوربين ديجيتال نعمت بزرگيه . تو اين ۴ روز من و مانا ۷۰۰ تا عکس گرفتيم .آدم با خيال راحت از هر چی دلش ميخواد عکس ميگيره .
چند تا از عکسامو گذاشتم تو فليکر .
اولين بار بود که تو روز از دبی می اومدم تهران . هميشه با پرواز های شب می اومدم و موفق نميشدم دبی رو از بالا تماشا کنم ولی اين بار بالاخره موفق شدم . کلی عکس گرفتم از اون بالا . از روی اصفهان رد شديم . زاينده رود کاملآ ديده می شد .
هواپيما وسط يک بيابون به زمين نشست که همون فرودگاه امام باشد . مثل يک کارخونه نيمه تمام بود . خيلی بزرگ و بی در و پيکر و بدون امکانات بود . واقعآ که شرم آور بود . يک فرودگاه بين المللی تازه ساز در سال ۲۰۰۵ ، با اين وضعيت !!!!!!!!!
خدا بزرگه .
2005/06/03

وقتی يک کاری رو زياد انجام بدی جذابيتشو از دست ميده ، هر چند که کار خيلی جالبی باشه .
يادمه هميشه به زور و اصرار بابا و مامان می اومديم کلاردشت . خيلی برامون يکنواخت شده بود . از اول جاده چالوس می خوابيديم و دم در خونه بيدار ميشديم . فقط مواقعی که يک مهمون باحال داشتيم به ما خوش ميگذشت .
از آخرين باری که کلاردشت بودم يک سال و نه ماه ميگذره . با پژمان و بهار و سامان . خيلی هم بهمون خوش گذشت .
امروز که ساعت پنج و نيم صبح راهی کلاردشت شديم (با اينکه واقعا کمبود خواب داشتم ) اصلا دلم نمی اومد چشمامو ببندم . از همه چيز لذت ميبردم . عجب هوای ملسی بود . همه جا سبز و خرم بود .تازه فهميدم که چقدر دلم برای اينجا تنگ شده بوده .چقدر از اينجا خاطره دارم . چه روزهاو شبايی رو اينجا گذرونديم . با چه آدمايی اينجا بوديم . الان کجان ؟ خيلی هاشون ديگه سراغی هم از ما نميگيرن . يادش به خير . چه زود همه چيزو فراموش ميکنند .چه زود همه چيزو فراموش ميکنيم . چه زود نه سال گذشت . انگار همين ديروز اسباب آورديم اينجا . يک شب سرد زمستونی !!!
اين بار ميخوام حسابی ازش لذت ببرم . همه جا رو خوب نگاه کنم . همه جزييات رو به خاطر بسپارم . راستی که خيلی زيباست . دوباره بعد از مدتها خودمون ۴ نفری اومديم اينجا . مثل اون موقع ها . چه عجيب !!!!!!!
جای پژمان خالی .
2005/06/01

هميشه شبهايی که فرداش ميخوام برم سفر يه جور خاصيه . همش فکر ميکنم يه چيزی جا گذاشتم . هميشه هم دلشوره دارم .
همش با خودم ميگم ، فردا اين موقع فلان جا هستم . فردا اين موقع دارم فلان کارو ميکنم . فردا اين موقع ....... بعد يه دفعه دلشوره ميگيرم . از کجا معلوم فردا اينجوری بشه ؟ شايد يه اتفاق ديگه بيافته . کسی چه ميدونه ؟
دست آخر به اين نتيجه ميرسم که اون چيزی که بايد بشه ، ميشه . بيخودی دارم آسمون و ريسمون به هم ميبافم .
به ساعت نگاه ميکنم و ميبينم که چند ساعت بيشتر نمونده . چقدر خوابم مياد . شب بخير .
سفر به خير . به قول مردم تاجيک : راه سفيد .