2008/08/31
چند روزی ست که تنم بوی تو را می دهد بس که خیالت را بو کشیده ام !
..
2008/08/30
پیش از آنکه اسفنج آبی رنگ زمین شو را بگذارم خیس بخورد تا بعد بیافتم به جان سرامیک ها ، اول از همه صندلی ها را از نشیمن گاهشان گذاشتم روی سطح میزهای گرد و کوچک کافه . طوری که هر وقت خدا دسته زمین شور را پایه می کنم زیر سنگینی بدنم و نگاهشان می کنم ، به نظرم می رسد که یک مشت زن بدکاره همشکل ، به نحو زننده ای روی میزهای کافه دراز کشیده باشند و پاهایشان را داده باشند هوا تا متفقا ، یک جایی از خودشان را نشان سقف بدهند . چرا ؟! چون بدکاره اند و از این قبیل کارها خوش شان می آید و بهش عادت دارند .
می خواهم بگویم طوری ست که آدم دلش به حال صندلی ها می سوزد . که وقتی هم نشسته ای رویشان ، باز هم دارند یک کار زنانه می کنند . از این جهت است که همیشه به خودم گفته ام صندلی از آن معدود چیزهایی ست که نر ندارد و همه ی شان باید ماده باشند .
و با این که هر بار که به این موضوع فکر می کنم به خودم می گویم یادم باشد از علی که فرانسه می داند بپرسم این پفیوزهای فرانسوی که برای شن کش هم جنسیت قائل اند ، برای صندلی هم نر و ماده قائل اند یا نه ؟! اما باز هم فراموش می کنم این را ازش بپرسم . تا دست کم خیالم از این بابت _توی زندگی نحس و نکبتم که همه اش به جنگیدن با این و آن گذشت _ راحت شود .
...

از کتاب " کافه پیانو "
فرهاد جعفری

این کلمه را دوست دارم
ولنگاری !
2008/08/28
سخت ترین شکل انتظار اینه که ندونی منتظر چی هستی !
..


گفتگو!
2008/08/27
بعد از ده سال ، حالا که می توانم آن آهنگ را بارها و بارها گوش کنم فقط یک تصویر جلوی چشمانم رژه میرود .
می خواهم بگویم این قطعه می شود موزیک متن تصاویری که در ذهنم رژه می روند .
کنار رودخانه سن راه می روم . نزدیکی های موزه لوور درست آن دست خیابان سر نبش کوچه ای ، کافه ای هست و یک فروشگاه عتیقه فروشی . نام کافه هست : " ولتر " .
داخل همان خیابان که می شوم سمت چپ در بزرگی هست . خیال می کنم که کد ورودی را بلدم . وارد می شوم . از پله های مارپیچی بالا می روم . درست خاطرم نیست طبقه اول بود یا چندم . در را همان خانم کنتس باز می کند که لباس سفیدی به تن داشت با یقه ای که از هیچ طرفی نمی شد جمعش کرد . وارد می شوم . من تنها نبودم . اما این بار که تصاویر را میبینم خودم را تنها تصور می کنم . من آدم دیگری هستم که همراه آن جمع می روم داخل تا فقط تماشایشان کنم . یکی از آن جماعت خودم بودم در آن زمان ها . یک دخترک گیسو کمند با چشم و ابروی کاملا شرقی و لباسی شرقی تر از چشمان .
خانه پر است از اشیاء عتیقه که همه جا روی زمین و هوا پخش هستند . یک خانه با دکوراسیون و آشفتگی کاملا فرانسوی و نور بسیار کم که بیشترش از شمع هایی ست که همه جای خانه روشن هستند . حتی لوستری که از سقف آویزان است با شمع قطور سفیدی روشن شده . لوستر بسیار قدیمی ست . متعلق به زمانی ست که خود " ولتر " در این خانه زندگی می کرده .
ضیافتی در این خانه برپاست . دلیل ضیافت ماییم گویا . آدمهای زیادی در خانه هستند .
پنجره های پذیرایی رو به موزه لوور و رودخانه سن باز می شود . رو به یک پاریس واقعی . کنتس زن جالبی ست . بسیار خونگرم و ظاهرا عاشق فرهنگ شرقی و ایران . دیوارهای خانه با اشعار فارسی نقاشی و زینت شده اند . خانه " ولتر " نویسنده فرانسوی را مجسم کنید که تمام در و دیوارش با اشعار فارسی تزیین شده . می دانم کار کیست .

... گیر افتادم تو جزییات خانه . داشتم ازآن آهنگ می گفتم که مرا میبرد به آن شب و آن دختر رقصنده نیمه فرانسوی نیمه اسپانیایی که چه خوب این موسیقی را تصویر کرد برایمان .
چقدر دلم برای آن خود ده سال پیشم تنگ شده است . نه اینکه بخواهم برگردم به آن روزها . نه . می خواهم بگویم دلم می خواهد بیشتر با او آشنا شوم . دوستش دارم . کاش می توانستم یک چیزهایی به او بگویم . اما نه . بگذارم خودش تجربه کند بهتر است . اگر تجربه نکند ، اگر خودش زندگی نکند آنوقت ممکن است من الان اینجا نباشم . من هم اویم با راهی که رفته . چقدر دوستش دارم . راه هایی را هم که رفته ، دوست دارم . خامی اش را هم دوست دارم . هیجان زدگی هایش را هم دوست دارم و البته حالا کمی در دلم مسخره اش می کنم اما خوشبختانه او ده سال از من عقب تر است . مرا نمی شناسد . ما همیشه ده سال با هم فاصله داریم و خب این هم می تواند خوب باشد و هم بد .



2008/08/21
آن نقطه سیاه و پررنگ را به جای اینکه بگذارد ته خط ، گذاشته بود بالای لبش . سمت راست من ، یعنی چپ خودش .
آخر بیشتر عادت داشت ته جمله هایش را با علامت تعجب و سوال و دو نقطه وچشمک و اینجور چیزا ببندد !!!
..

2008/08/20
دیروز ،
امروز ،





فردا ..
2008/08/18
شاید برایت جالب باشد بدانی کسی هست که می رود به گوشه گوشه دنیا سرک می کشد و همه جای این دنیا خواب تو را می بیند !
خیالت را در زمین پخش می کند .

..

2008/08/17
ماه یک دور کامل زد .
امشب دوباره همان رویش به من بود که آن شب که به خانه بر می گشتی ماشین را کناری زده بودی و روی ماهش را نگاه کرده بودی و تا رسیدی خانه گفتی ماه را دیدی و من گفتم ساعتی ست که دارم نگاهش می کنم و منتظر بودم که بیایی تا ازت بپرسم که ماه را دیدی ؟
امشب چه ؟
ماه را دیدی ؟
من ساعتی نگاهش کردم و منتظر بودم که بیایی و ازت بپرسم که ماه را دیدی ؟
دیدی اش ؟
..

2008/08/14
نمی دانم بالاخره این ماییم که دلتنگی می کنیم یا دلتنگی ست که ما را ... !
2008/08/13
چاره ای نیست .
گاهی واقعا باید بدون توجه به ساعت زندگی کرد .
نکتورن شماره بیست در دو دیز مینور ( شوپن )* برای من قطعه شبانه ای ست . حتی کمی نیمه شبانه . دوای دردی ست برای نیمه شبهای بیداری .
حالا من هم به جمع چندین میلیون آدمی اضافه شده ام که در دنیا این قطعه را از خودشان عبور داده اند یا اینکه خودشان از آن عبور کرده اند .
اصلا این اصرار برای اجرای قطعه ای که هزاران نفر به بهترین شکل اجرایش کرده اند ومی توانی با مبلغ نا چیزی بارها و بارها در هر ساعت شبانه روز که خواستی بشنویش ، برای چیست ؟
جز اینکه فقط و فقط من می توانم این قطعه را آنجوری که من می توانم اجرا کنم ، اجرا کنم ! ؟
............................
* همان قطعه ای که در فیلم " پیانیست " اجرا می شود .



2008/08/11
می دونم هستی .
از وقتی پیدا شدی همیشه بودی ..
2008/08/10
چند عدد سیگار برای اینکه طولانی زندگی کردن را به تخمش هم حساب نمی کند ،
چند عدد انگور برای اینکه حوصله مردن ندارد امروز ،
سیگارها در یک دستش ،
انگورها در دست باقی مانده ،
سرش را عین گوسفند پایین می اندازد ،
راه رفتنش عین درخت است ،
فاصله بین کاناپه تا پشت میزش را مانند یک الاغ خسته از کار روزانه می پیماید ،
عین خرس روی صندلی می افتد ،
درست شبیه خودش ، مداد نتراشیده و کندش را در دستش می گیرد و روی کاغذ نارنجی می نویسد :
" امروز هم گذشت . "
..





2008/08/09
فلک را جور بی اندازه گشتست
جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هزار امروز هم آواز زاغ است
گل از بی رونقی ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
..
..
..
..
فلک را عادت دیرینه اینست

که با آزادگان دائم به کین است
میرزا نصیر اصفهانی
2008/08/08
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
..
2008/08/06
از دیدن چشمهایت خوشحال شدم .
..
2008/08/05
نامه ات را خواندم .
از همه نگرانی ها و سوال هایت که بگذرم (چون پاسخت را مخاطب اصلی نامه ات یکی از همین روزهای گرم و خیس خواهد داد ! ) ، جمله آخر نامه ات چند روزی ست مشغولم کرده است . " همدلی در گوشه ای از جهان داشتن نعمتی ست که نصیب هر کس نمی شود ."
بعد از خواندنش چنان سینه ام سنگین شد که اگر بودی سرت فریاد می کشیدم .
دلمان و دلتان را خوش کرده ایم به این حرف ها . گیرم که چندین همدل در گوشه گوشه جهان داشته باشیم ، باز این ماییم در همین گوشه تنها با خودمان و خیال آن همدلان که گاه به حکم ضرورت حتی از شنیدن صدایشان هم محرومیم و چه چیزی سخت تر و دردآور تر از اینکه بدانی کسی را داری ولی نداری و این انتظار لعنتی تمامی ندارد .
در نقطه ای از زندگی هستم که جز حقیقت بودن با همین همدلان هیچ چیز دیگری از زندگی نمی خواهم . جدا نمی خواهم . تنها انگیزه زندگیم شده است سفر به همین گوشه گوشه جهان برای دیدارهمان ها که از انگشتان یک دستم هم کمترند . لابد باید بگویم جای شکرش باقی ست که این امکان برایم فراهم است ، اما نمی گویم چه این را حق خودم می دانم از زندگی و دلگیرم از اینکه چرا باید اینقدر سختی کشید . حکایت همان " ضروری است ، ضروری است ! " لعنتی ست .
زندگی را می بینی . همین الان که دارم برایت می نویسم پیام کوتاهی از راه دوری می آید از کسی که تازه چند روزی ست باز به حکم همان ضروری است لعنتی از من دور شده ست . می گوید :" همه چیز روبراه است فقط یک چیز کم است ." و بعد از چند روز بالاخره مرا با واقعیتی که خیلی آگاهانه ازش فرار می کردم روبرو می کند . اینکه دور شده است . این که همیشه آن یک چیز کم خواهد بود . کم خواهد ماند تا دوریم .
از آن طرف صدای یار و همنوای دیرینه ای می آید که می خواند :
" چه جویم بیش از این گنجی که سر آن نمی دانم
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمی بینم "
می گویم یار دیرینه چون دیگر یار نیست . بار است . بار خاطره ای دور . این مدلش را ترجیح می دهم . همدل که نباشیم چه اهمیتی دارد اینجا باشد یا نباشد . شنیدن گاه و بیگاه خبری یا اثری از ایشان برایم کافی ست .
مدتی ست انتخاب کرده ام با خیال همدلان دورم زندگی کنم و باید بگویم ( شاید هم نباید بگویم به چون تویی که می دانی چه می گویم ! ) دشوار است . دشوارترین است . مانند تو سخت میگیرم بر خود زندگی را . با خودم مسابقه دشواری گذاشته ام و مدام دشوارتر می شود این بازی . ظاهرا پایانی هم ندارد . فقط فراز و فرود دارد . اگر خوش شانس باشم فرصت هایی پیش می آیند که باید خودم را مانند کپسولی پر کنم از آن ها برای روزهای بعد . باید ذخیره شان کنم . اما مگر چنین چیزی امکان دارد ؟ چطور می شود کسی را ذخیره کرد ؟ اگر هست ، هست . اگر نیست ، نیست . همین ! .. باقی همه کشک است .
خسته ام از خیال . خسته ام از هرچیزی که فقط در دل و ذهن من است . اگر میشد معامله کرد خیالاتم را با هر آنچه داشتم و حتی نیمی از عمرم را می دادم که در حقیقتی که می خواهم زندگی کنم . کمیت اش برایم مهم نیست . بهای گرانش را هم می پردازم ! هرچند مطمئن نیستم در نهایت پاسخی برای آن چرای همیشگی پیدا کنم . شاید هم مثل همیشه و مثل همه راه هایی که امتحان کرده ام درست زمانیکه احساس می کنی در یک قدمی پاسخ هستی صدای زنگ بلند می شود که وقت تمام است . باید بروی . میروم . رفته ام همیشه . ولی شیرینی آن نزدیک شدن به پاسخ وسوسه ات می کند برای یافتن دوباره راهی نو ، تجربه ای جدید و خب همین است که هنوز زنده ایم که تو نامه ای بنویسی و من چند روز با خودم کلنجار بروم و در نهایت مشتی حرف بی چفت و بست تحویلت دهم .
کم کم دارد به شکل یک اجتناب ناپذیر در می آید که اگر شانس آوردی و همدلت را یافتی حتما دوری اش را هم خواهی دید . در غیر این صورت ممکن است زندگی چیز جالبی به نظرت بیاید و دو دستی بچسبی به آن و آنوقت آن برادر عزیزمان عزراییل دچار زحمت شود . الان که میبینی خبری ازش نیست از آن جهت است که می داند مشتاقیم و خب کلا ناز چیز خوبی ست .
همین دیگر !

2008/08/03
خودت که دیدی دارم آب می شم . ای کاش این آب شدن من برای تو نون می شد ، یا برعکس . اینجوری دلم خوش تر بود .
این ویار بستنی ما را کشت .
خودت که شاهد بودی تا صبح خواب به چشمم نیومد . همش به خاطر بستنی بود . فکر کن آدم دلش بستنی بخواهد و اون کسی که باید بستنی بیاره کنارت به شدت خواب باشد . به شدت که میگم یعنی جدا به شدت ، و تو هم دلت بستنی بخواد و هم از شدت خواب آن دیگری خنده ات گرفته باشه . بعد یک دفعه همانطور که شدیدا خوابه چشماشو باز کنه و با لبخند بگه چی می خوای ؟ بعد تو بگی بستنی . بعد اون عین فنر از جاش بپره و با یک کاسه بستنی برگرده و تا وقتی برگرده تو با خودت فکر کنی نخوره به در و دیوار از بس که خوابه . اما نمی خوره و برمیگرده . بستنی که میره تو روحت تازه خوابت میگیره اما دیگه وقتت تموم شده .
..


2008/08/02
نفس ها ابر ،
دل ها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت های بلورآگین ،
..
زن با صدای بلند برای پسرش کتاب می خواند .
تشنه ام .
با دست چپم با النگوهایم در دست راستم بازی می کنم .
لبخندم می آید . ( می دانی چرا ! )
هوا دلگیر ،
درها بسته ،
سرها در گریبان ،
دست ها پنهان ،
..
نگاهم به روی ابروهای زن مات مانده ست . تاتویش آنقدر غلیظ است که حال تهوع میگیرم . ابروهایش آنقدر بالا رفته اند که چسبیده اند به موهای سرش .
می ترسم .
صدای موسیقی را در گوشم زیاد می کنم و آنطور که کسی نفهمد می روم داخل کپسول خودم .
حالا خوشحالم .
خوشحال .
..

2008/08/01
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد
..