2006/01/31
چلوکباب
من عاشق چلو کبابم . همه غذاهای ايرانی رو دوست دارم . اونايی که شيرين باشند رو کمتر دوست دارم ولی همشون خوبن .
وقتی ميرم رستوران ترجيح ميدم غذايی بخورم که تو خونه نمی شه درست کرد . هرگز نشده مثلا تو رستوران قيمه يا قرمه سبزی بخورم . اصلا ميدونی چيه ؟ دلم ميخواد چيزهای جديد تجربه کنم . الان که شکر خدا دور و برم پر از رستورانهايی از مليتهای مختلف است دوست دارم از اين فرصت استفاده کنم و چيزهای جديد تجربه کنم . البته خب اين خيلی سليقه ايه . يک کسايی رو ميشناسم همين بيخ گوش خودمون که هر وقت ميخوان برن رستوران باز هم ميرن رستوران ايرانی و يک غذايی شبيه يا بدتر از غذای خونشون رو ميخورن و کلی هم پول ميدن .
غذاهای لبنانی رو خيلی لذيذ و خوشمزه يافتم . غذاهای هندی رو خيلی دوست دارم مخصوصا اونايی که حسابی تند و تيز هستند !!!!! ـــ آخه مگه غذای هندی يواش و کند هم تو دنيا وجود داره ؟!؟!؟! ـــ
با همه اينها اگه يک روز يک مهمون خارجی داشته باشم اول از همه رستوران ايرانی رو بهش پيشنهاد ميکنم مخصوصا چلو کبابی ها رو .
اه اه . نصفه شبی اين هم سوژه بود انتخاب کردی ؟
2006/01/29
نشانه ها

به نشونه ها اعتقاد داری ؟
من دارم . اگه خوب نگاه کنی ميبينيشون . يک بار ميخواستم برای يک نفر گل بخرم . دلم ميخواست گل زنبق بنفش بخرم . ۱۰ سال پيش . مشهد . يک شب سرد بود . تو مسيری که ميرفتيم گل فروشی نديديم . ديگه داشتيم ميرسيديم . يک مغازه ای رو ديدم که شبيه گل فروشی بود . رفتيم تو . درست ديده بودم . گل فروشی بود ولی فقط گياهان سبز و گلدونهای آپارتمانی داشت . گلی که بشه باهاش يک دسته گل درست کرد نبود . فقط ۴ شاخه زنبق بنفش تازه و سرحال تو يک گلدون سفالی گوشه مغازه بودند .
اين جور موقع ها آدم يک جوری ميشه . تو دل آدم ميلرزه . خيلی احساس خوبی به من دست ميده .
ديشب دوباره يک اتفاق اينطوری برام افتاد . اينقدر کيف کردم که نگو . مطمئنم که يک نشونه بود برای تاييد کاری که ميخوام انجام بدم .
2006/01/28
چه شورها که من به پا ...
خيلی دلم ميخواسته هميشه پيانوی ايرانی بزنم اون هم فقط به سبک ” مرتضی خان محجوبی “ .
اين آواز شور بنان و محجوبی رو هر چقدر گوش ميکنم و در هر شرايطی که گوش میکنم ، سير نميشم .
2006/01/27
پنیر
اين مامان زرنگ قبول شد و بچه داری يک هفته ای من به پايان رسيد . تازه امشب قراره بريم رستوران و شيرينی قبولی بخوريم .
................................................................
به خدا من اصلا دلم نمی خواد ايرانی ها رو مسخره کنم ولی اينقدر گاف ميدن که ديگه آدمو مجبور می کنن . اين هم که ميگم مسخره کردن نيست فقط بی توجهی و شايد هم يک خرده بيسواديشون باشه که کار دستشون ميده و البته از انرژی زيادی که برای ديد زدن پر و پاچه خانمها خرج ميکنند نبايد غافل شيم . اگه سرشون به کار خودشون باشه و يک کم از هوششون استفاده کنند به خدا خيلی خوب ميشه .
ديشب که رفته بوديم خريد باز يک صحنه خنده دار ديديم . ۳ تا آقای ايرونی قصد داشتن پنير بخرند که لابد تو هتلشون نون و پنير بخورن و خرج سفر رو کاهش بدن که البته خيلی هم خوبه مخصوصا که با شرابی که از free shop خريداری شده همراه شود .
يک يخچال ۱۵ متر در يک و نيم متری فقط مخصوص پنير هست که هر کوفتی توش پيدا ميشه . از پنير شير گاو تا پنير شير مرغ . اين ۳ تا آقا اولين پنيری که ديدند ـــ که اتفاقا قيمتش خيلی ارزون شده بود ـــ رو به خاطر قيمتش انتخاب کردند غافل از اينکه يکی از پنيرهای بوگندو و عجيب و غريب فرانسوی رو انتخاب کردند . از تصور قيافشون وقتی که تو هتل با بوی گند پنير مواجه ميشن و احتمالا همشو می اندازن سطل آشغال ، خيلی خندم ميگرفت . دلم نمی خواست راهنماييشون کنم ، اولا که به من ربطی نداشت ، دوما که به من ربطی نداشت . دفعه ديگه حواسشونو جمع ميکنن .
2006/01/24
زبان

خوابم مياد . خيلی خوابم مياد . بچه داری همچنان ادامه داره . به نتايج جالبی رسيده ام . مثل اينکه بچه ها خودشونو برای مامانشون خيلی لوس ميکنند و وقتی تنها هستند خيلی رفتارهای بهتری دارند .
اين سحرخيزی اجباری هم خوبه هم بد . خوبه به خاطر اينکه کل چيز جديد تو خونمون کشف کردم . يک عالمه سايه و نور قشنگ صبحها تو خونه مياد که من هيچوقت نديده بودم . بده چون تا شب خواب آلو می مونم .

اين عکس حاصل يکی از همين سحرخيزی ها ست .
از مجموعه شخصی خودم در فليکر .
فردا مامانش امتحان داره . دعا کنين قبول شه وگرنه يک هفته ديگه اين داستان ادامه خواهد داشت .
...................................................
معلم زبانم يک زن ۳۸ ساله ست که ژاپنی الاصله . برای تحصيلات دانشگاهی ميره به دهلی و اونجا با يک آقای ايرانی آشنا ميشه و ازدواج ميکنن . ۱۷ سال در شيراز و مشهد زندگی کردند و حالا ساکن دبی هستند . خودتون تصور کنيد که عجب آدم جالبيه . ۶ تا زبون بلده . فارسی رو مثل بلبل صحبت ميکنه . دکترای زبان انگليسی داره . زبون ژاپنی که زبان مادريشه . هندی و ۲ تا زبون ديگه هم بلده . خيلی باحاله .
ديروز يک فعل فارسی استفاده کرد که واقعا تعجب کردم . از کلمه زدودن استفاده کرد . ما خودمون تو حرفهامون از اين فعلها استفاده نمی کنيم .
يک چيز جالب ديگه اينکه گاهی وقتها وسط حرفاش تيکه های مشهدی و شيرازی می اندازه که خيلی بامزه ميشه . البته ناخودآگاه اين اتفاق می افته چون فارسی رو اونجا ياد گرفته تحت تاثير لهجه محيط بوده .
چقدر لذتبخشه که آدم چند زبون بدونه . مگه نه ؟
2006/01/21
تیارت مجانی

تيارت رو رفتيم .” فنز “ رو ميگم . زنگ زدم به دوستم که رفته بود ايران تا ازش بپرسم دلش ميخواد برای اون هم بليط بخرم يا نه ؟ اما داستان برعکس شد چون اون به ما بليط مجانی داد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مثل هميشه مشکلات ايرانيان عجيب و غريب ساکن دبی . مثل دهاتی ها با ورود هر هنرپيشه به صحنه دست ميزدند و نميگذاشتند اول ديالوگها رو بشنويم انگار اومده اند سيرک . ۹۰ درصد تماشاچيان فقط پرويز پرستويی رو ميشناختند و بقيه رو با اسامی ” اين خانومه “ و ” اين آقاهه “ مشخص ميکردند . خيلی بی موقع می خنديدند .
شک ندارم که ۸۰ درصد تماشاچيان تا بحال تئاتر شهر رو نديده اند و مطمئنم که وقتی ايران بودند هيچ وقت هيچ تئاتری نرفته اند ولی اينجا ميان تئاتر چون با دوستاشون قرار ميگذارن که يک شبو اينجوری بگذرونند و با هم باشند و چون پرويز پرستويی رو ببينند !!!
خيلی باحالن به خدا . خنده بازاره اينجا . کلی زمان لازمه تا کارهای فرهنگی در اين کشور بدون تاريخ و هنر جا بيفته .ولی اگه بشه چی ميشه !!!!!



اين آقای ” سلطان قلبها “ هم اومده بود تيارت ببينه . قيافش درست مثل همون چيزهايی که از قبل از انقلاب ميبينيم بود . آقا اين رنگ مو هم خوب به داد آقايون رسيده . موی مشکی پر کلاغی با کت و شلوار سفيد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عکس از مجموعه شخصی خودم در فليکر .
2006/01/18
مهمان خواب آلوده

امروز برای اولين بار بچه داری کردم . ساعت ۷:۲۰ صبح يک پسربچه تپل و خواب آلو عين خودم اومد خونمون چون مامانش ميخواست بره تعليم رانندگی .
راستش يک خرده استرس داشتم که نکنه از پسش برنيام . اما خيلی بچه خوبيه . ۱۰ ماهشه . اول يک خرده با هم تو خونه گشتيم و کنجکاويش ارضاع شد . بعد رفتيم گردش علمی کنار پنجره . بعدش با هم دالی بازی کرديم . تلويزيون روشن کردم يک خرده تام و جری تماشا کرديم ولی اين بچه به کانالهای لوس آنجلسی بيشتر علاقمنده . همه تبليغاتشو حفظه و سريع عکس العمل نشون ميده و دس دسی ميکنه . يکی از همين کانالها رو براش گذاشتم و نشوندمش رو زمين . دورش هم پر از بالش کردم و رفتم يک اسباب بازی پيدا کنم براش . يادم افتاد مامانش براش غذا گذاشته . در کيفشو باز کردم ديدم مامانش فکر همه چيز بوده . اسباب بازی ، لباس اضافه ، شربت ، غذا ، قاشق و.... خلاصه همه چيز داشت . يک خرده هم با غذاش سرگرمش کردم تا مامانش امد . اصلا دلتنگی نکرد . اصلا هم نق نزد . فقط يک بار از صدای عطسه غول آسای پژمان آنچنان از جا پريد که دلم براش سوخت . هاج و واج با دهن پر از غذا به من نگاه ميکرد که يک توضيحی بشنوه .



فعلا اين ماجرا ادامه داره تا مامانش بره امتحان بده .
2006/01/17
اول به راست نگاه کن ، بعدش به چپ
چند دفعه نزديک بود بريم زير ماشين . ۸ روز خيلی وقت کميه برای اينکه عادت کنيم برای رد شدن از خيابون اول بايد سمت راست رو نگاه کنيم نه چپ !!!!!
حالا فهميدم چرا هندی های دبی خيلی بد رانندگی ميکنند . در واقع اونا دارن تمام سعی شون رو ميکنن . بيشتر از اين براشون مقدور نيست . تو هندوستان هيچکس قوانين رانندگی رو رعايت نميکنه . هر کس هر جور دلش ميخواد رانندگی ميکنه . چراغهای راهنمايی خيلی عجيب بودند . بعضی هاشون ۶ تا چراغ داشتند ولی اگر ۱۰ تا چراغ هم داشتند کسی توجه نمی کرد . خيلی با حالن اين هندی ها . تهران در برابر دهلی مثل دبی در برابر تهرانه از نظر نحوه رانندگی !!!!!
هر دفعه ميخواستيم سوار ماشين بشيم بابای بيچاره اشتباهی ميرفت در راننده رو باز ميکرد و يک نگاه پرسشگر به راننده می انداخت که يعنی چرا تو جای من نشستی؟ بعد با خنده برمی گشت و از اون يکی در سوار ميشد .
2006/01/15
دندون مصنوعی دست دوم

يکی از صحنه های جالبی که در مناطق فقيرنشين شهرهای هندوستان بارها ديدم ، دندونپزشکهای کنار خيابون بود . درست مثل سلمونی های قديم ايران که کنار خيابون کله رو می تراشيدند بعدش هم چای دارچين سرو می کردند .
اين قضيه در مورد دندونپزشکی خيلی وحشتناکه . يک کسی که قيافه اش شبيه قصاب ها ست و کثيف دستشو ميکنه تو دهن يکی ديگه مثل خودش و قطعا کاری جز کشيدن دندون نمی کنه . نمی شه تصور کرد با اون شرايط و امکانات مثلا دندون پُر کرد يا RCT انجام داد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از اون جالبتر اين بود که تو بساط اين دکترهای دندونپزشک تعداد زيادی دندون مصنوعی آماده هم وجود داشت . اونايی که دندوناشونو می کشند خب به دندون مصنوعی احتياج دارند و بايد يکی يکی اين دندونای آماده رو ـــ که لابد صاحبانشون مرده اند ـــ امتحان کنند و هر کدومش که راحت تر بود انتخاب کنند .
چه ميشه کرد . فقره ديگه ......
من فکر کنم ويروس ايدز از رو بره وقتی اين اوضاع رو ببينه !!!!!!!!!!!!!!!
مرغ دریایی
امروز هوا ابريه . خيلی باحاله .
يک دسته مرغ دريايی از جلوی پنجره رد شدن . خيلی نزديک بودن . ميرفتن به سمت دريا . فکر کنم مهاجر بودن . نمی دونم .
....................................................
امروز مجبور شدم ۱۰ صفحه A4 مشق بنويسم . پدر دستم دراومد . تازه فهميدم که چقدر اين کامپيوتر منو تنبل کرده . مدتها بود بيشتر از چند کلمه روی کاغذ چيزی ننوشته بودم . دلم برای مداد و کاغذ تنگ شده .
2006/01/14
جام آتش

هری پاتر و جام آتش هم رويت شد و آسوده خاطر گشتيم .
به گوارايی کتاب نبود ــــ مانند تمام فيلمهای ديگر هری پاتر ــــ اما نديدنش گناهی بزرگ بود و نابخشودنی و کفران نعمت به حساب می آمد .
خداوندا تمام بندگانت را دير يا زود رستگار بنما .
آمين !!!!!!!!
2006/01/13
سحر خیز باش تا ...
من هر روز با صدای اذان از خواب بيدار ميشم .
البته با اذان ظهر !!!!!!!!!!!!!!
2006/01/12
فنز
چقدر خوبه آدم از محيط زندگيش لذت ببره . يعنی ، چه خوبه بتونی محيط زندگيتو يه جوری درست کنی که لذتبخش باشه .
اينقدر از خونه های قديمی که بازسازی شده اند خوشم مياد .
چقدر سخته که آدم يک عالمه چيزای خوشگل و ارزون دم دستش باشه ولی نخره . آخه به چه درد ميخورن ؟ آدم بايد هميشه موقع خريدن چيزای غير ضروری از خودش بپرسه آيا بدون اين هم ميشه زندگی کرد يا نميشه ؟ اگه ميشه پس لابد واجب نيست ولی اگه نميشه خب ديگه فکر نداره ، بخرش .
ولی بعضی وقتها خريدن يک چيز غير ضروری اينقدر به آدم آرامش ميده که نگو .
اصلا ميدونی چيه ؟ ولش کن . هر چی که حال ميکنی بخر بابا . کيف داره .
از روزی که ديوار رو نارنجی کرديم انقدر ازش لذت بردم که حد نداره .
تيارت ” فنز “ رحمانيان آخر هفته آينده در دبی اجرا خواهد شد . خيلی دلم ميخواد برم فقط اينکه امروز فهميدم يه خرده بليطش گرونه . نفری ۳۷۵۰۰ تومان !!!!!!!! البته اينجا قيمتش همينه ديگه . چاره ای نيست .
2006/01/08
شیطنت

ديشب ياد شيطنتهای دوران مدرسه و دانشگاه کرده بوديم با دوستان .
چرا آدم هميشه دلش ميخواد معلم ها رو دست بندازه ؟ من شخصا معلم هايی که خيلی از خودشون ممنون هستند رو بيشتر ترجيح ميدم برای دست انداختن . در دانشگاه تقريبا بيشتر استادهای ما اينجوری بودن . يا خيلی پررو بودند يا خيلی مغرور بودند و بعضی هاشون هم که نفهم بودند . جدی ميگم . در مجموع ۴ تا استاد درست و حسابی هم نداشتيم . ( در دانشکده موسيقی )
يکی از اين استادهای الکيمون استاد درس ” ريتم شناسی “ بود . در اين کلاس همانطور که از اسمش بر می آيد بايد به شناخت علمی و تئوريک ريتم در موسيقی ـــ ايرانی و غير ايرانی ـــ پرداخته شود ولی کاری که استاد ما انجام ميداد اين بود که اصرار داشت همه بچه ها نواختن ساز تنبک رو ياد بگيرن چون خودش نوازنده تنبک بود دلش ميخواست همينو به بچه ها ياد بده . خب بنده خدا نمی تونست راجع به ريتم صحبت کنه فقط بلد بود اجرا کنه !!!!!!!!!!!!
به نظر من اين آدم که اتفاقا نوازنده معروفی هم هست ، صلاحيت تدريس در دانشگاه رو نداشت . هرچقدر که ما اعتراض کرديم طبق معمول کسی جوابی نداد و گفتند همينه که هست !!!!
من و بيشتر بچه های کلاس اصلا از اين کلاس خوشمون نمی اومد چون اين آقا انتظار داشت در عرض ۱۵ جلسه همه نوازنده تنبک بشن که خب غير ممکن بود . البته برای من که ۱۳ سال قبل از اين کلاس نوازندگی تنبک را آموخته بودم سخت نبود ولی اين کلاس اشکال داشت . يادمه يک بار يکی از دوستام که يک پسر لر اهل خرم آباد بود و ساز تخصی خودشو خيلی هم خوب می نواخت از بس که سر کلاس تحقير شد گريه کرد . خيلی مسخره نيست ؟ دانشگاه که مهد کودک نيست . درست عين يک کلاس اولی که مشق هاشو ننوشته جناب استاد سرش داد زد و تحقير و توهين و .....
تفريح من سر اين کلاس اين بود که در تمام اين ترم وانمود ميکردم هيچ چيز از تنبک نمی دونم و فقط منتظر بودم که اين جناب استاد به خنگی نمايشی من اعتراض کنه . ولی از اونجايی که استاد عزيز مقادیر زيادی هيز و علاقمند به امور خانمها بودند نه تنها اعتراضی نکردند بلکه کلی هم اينجانب را تشويق ميکردند . هر وقت استاد منو تشويق ميکرد رو ميکرد به بقيه و ميگفت : ” ببينيد چه خوب پيشرفت کرده !!!! ياد بگيرين . هيچی بلد نيست ولی به حرفهای من خوب گوش ميکنه . اين هم نتيجه !!! “ اين موضوع باعث شده بود فضای کلاس خيلی دوست داشتنی بشه چون همه منتظر بودند که يک روزی اين آقا مچ منو بگيره و يک هيجانی در کلاس ايجاد بشه . اين اتفاق روز امتحان افتاد . جناب استاد حيرتزده شده بودند از روش تدريس معجزه آسای خودشون و فکر ميکردند که چه کردند در اين ۱۵ جلسه . با تمام خنگيش بعد از چند دقيقه متوجه غير عادی بودن اوضاع شد و وقتی در جواب سوالش که پرسيد چند وقته تنبک ميزنی گفتم ۱۳ سال ، منو از کلاس بيرون کرد و برای اينکه از شر من خلاص بشه يک ۲۰ خوشگل هم بهم داد .
اين دومين باری بود که يک استادی تو دانشگاه برای اينکه از شرم خلاص بشه بهم ۲۰ ميداد . دفعه اول من نفهميدم چطور آقای استاد به ورقه نيمه خالی من ۲۰ داد ؟
دلم ميخواد باز هم دانشجو بشم و يک کم شيطونی کنم . خيلی وقته که دختر خوبی شدم . حوصله ام سر رفته .
2006/01/06
این هم از جمعه ما

امروز هوا خيلی خوب بود . درست عين فروردين ماه تهران بود . خيلی تميز و آفتابی و خنک . رفتيم پارک ” خور “ . کنار آب نشستيم و کلی غذای گياهی خورديم و به اصلاح ” چريديم “ !!!!!! خيلی کيف کردم .
کلی هم عکس چرت و پرت گرفتم که ۱۰ درصدش فقط به درد ميخوره . فقط دلم ميخواست بدون فکر از صحنه های تکراری عکس بگيرم .
Dubai shopping festival هم که دو هفته عقب افتاد به خاطر اين آقای آل مکتوم . خدا رحمتش کنه . شرش که به ما نرسيده بود .
2006/01/03
داداروخ

چند شب پيش پژمان تو خواب کلی خر و پف ميکرد و نميگذاشت من بخوابم . يک تکون کوچولو دادمش که يک جور ديگه بخوابه و خرخر نکنه اما يکدفعه از خواب بيدار شد و نشست لبه تخت و شروع کرد به پا کردن دمپايی هاش و.....
گفتم : کجا ميری ؟
گفت : ميخوام برم داداروخ بيارم .
گفتم : چی ؟
گفت : داداروخ . داداروخ بيارم .
گفتم : تو بخواب من ميرم برات ميارم .
پژمان خوابيد و من بلند شدم رفتم تو تاريکی اين کلمه عجيب و غريب رو روی کاغذ نوشتم که فراموش نکنم و صبح براش تعريف کنم . کلی خندم گرفته بود و بهش نگاه ميکردم که چطوری اين کلمه رو ساخته و داشته چه خوابی می ديده .
صبح که بهش گفتم باورش نمی شد . رفتيم تو گوگل گشتيم ببينيم اين کلمه جايی ديگه وجود داره يا نه . چيزی پيدا نکرديم ولی من فکر کنم یک کلمه هخامنشی باشه . شما ميدونيد داداروخ يعنی چی ؟