

*Unter den Linden
نام ایستگاه بود " هکشر مارکت *" . محله ای بود پر از فروشگاه و رستوران و کافه با یک عالمه خیابونهای باریک و کوچه و پس کوچه که اتوبوس های برقی (ترم ) ازشون میگذشت .
تو این محله یک مکان دیدنی قرار داشت به نام "هکشن هف"** که تشکیل شده بود از هشت حیاط که به هم مربوط بودند .
هر کدوم از این حیاط ها حال و هوای خودش رو داشت . فروشگاه های خیلی خوشگل و جالب ، رستوران های مختلف ، گالری های نقاشی و حجم ، فروشگاه های خیلی خاص لباس و کلاه ، مراکز ماساژ و یوگا و خیلی چیزای جالب دیگه تو این حیاط ها پیدا میشد . 

دور تا دور این حیاط ها بسته بود با ساختمون های مختلف که طبقات بالاشون مسکونی بودند و با دالان هایی به هم مربوط می شدند .
ما درست تو یک شب خیلی بارونی موفق شدیم بریم اونجا . یعنی ما که رفتیم هوا خوب بود . یک دفعه تگرگ گرفت و بعدش هم بارون . زمینا حسابی خیس شدند و عکسا رو جالب تر کردند .
با اینکه این منطقه در قسمت پر رفت و آمد شهر قرار داره ساعت هشت و نیم که ما رفتیم خالی از آدم بود . یعنی اونجور که ما انتظار داشتیم پر از آدم باشه ، نبود . یک رستوران خیلی کوچولو پیدا کردیم و هات داگ با کاری خوردیم . میشه آدم بره آلمان و هات داگ و سوسیس آلمانی نخوره ؟ کلا تو اروپا خیلی رستورانهای کوچولو با فضاهای دوست داشتنی پیدا میشه . برای ما که تازه وارد بودیم انتخاب ازمیان این همه جای قشنگ خیلی سخت بود . 
راهرو ، بیرون در آپارتمان
مرد در حال انداختن زباله ها در شوت زباله
زن خوشحال و سرحال و آماده رفتن ، در حال بستن در آپارتمان
..........
زن : مرد کلیدهای خونه همراهته ؟
( همزمان با پرسیدن این سوال در آپارتمان بسته می شود )
مرد : نه ! پشت در بود !
...................
سکوت
...................
زن و مرد در همان موقعیت های قبلی برای لحظاتی بی حرکت می مانند و شما می توانید بالای سر هر کدام ابری را تصور کنید که در همان لحظات هزاران تصویر از آنها می گذرد . بیشتر تصاویر مشابه هستند . از اینجا به بعد فیلم سیاه و سفید می شود .
..................
چند ساعت بعد
زن ایستاده در راهرو بیرون در آپارتمان و مردی در حال شکستن قفل و تعویض آن است . زن یک اسکناس بیست و پنج هزار تومانی از کیفش بیرون می آورد و با حسرت آن را به مرد می دهد . شما باز می توانید ابری را بالای سر زن تصور کنید که دارد به خودش قول می دهد دیگر هرگز قبل ازمطمئن شدن از اینکه کلیدی پشت در نیست در آپارتمان را نبندد .
..................
پایان
قصیر خودشون بود . پدر بزرگ و مادر بزرگ فرانسوی هر دو بالای هشتاد سال سن دارند ( بزنم به تخته ) . البته نه ازون مدلهای هشتاد ساله های ایرانی که سالهاست فقط منتظر مرگند . اینا ازون مدلها هستند که تازه به فکر گرفتن دیپلم ها و گذراندن دوره های مختلفند . خیلی با حالند خلاصه . با دیدن غذای ایرانی اینقدر هیجانزده شده بودند که یک خرده در خوردن سرعت به خرج دادند و نتیجه این شد که بعد از چند قاشق یک دفعه احساس کردند دارند میمیرند . به گمانم غذا براشون سنگین بود . احساس مردن همانا و دست از خوردن کشیدن همان . کلی غذا اضافه موند که دیگه حالا باید تا یک هفته بخورند . ولی در کل خیلی با قیافه و ترکیب و مزه غذا حال کرده بودند . چون وسیله ای برای خیلی نرم کردن گردو ها نداشتیم ، گردوهای خورشتمون یک خرده درشت بودند که به نظر من خیلی هم خوشگل تر شده بود و حالا برم دبی میخوام یک خورشت فسنجون درست کنم با گردوهای درسته . چون روز عید پاک بود تمام وسایل خونه ویلایی خوشگل این مادر بزرگ و پدربزرگ شکل تخم مرغ و خرگوش شده بود . تمام میز غذا پوشیده بود از تخم مرغ های شکلاتی رنگین و کفشدوزکهای شکلاتی . نمکدونها به شکل خرگوش بودند . زیر بشقابی ها به شکل تخم مرغ با خرگوشهای گلدوزی شده . این میز چیدنشون منو کشته . چون هوا خیلی خوب بود . قهوه و بستنی و کیک سیب خونگی که خود مادر بزرگ پخته بود رو تو آلاچیقی خوردیم که گوشه حیاطشون بود .
چرا عمر سفر اینقدر کوتاهه ؟ من اصلا دلم نمی خواد برگردم . اما دیگه داره وقتش میرسه . عاشق یک خونه ای شده ام که از پنجره خونه مانا میشه دیدش و خیلی شانسی الان خالیه . ای کاش میشد همین خونه رو که احتمالا مال سیصد سال پیشه بخرم و همینجا بمونم . یک تراس کوچولو داره که عاشقش شده ام . منی که سیگاری نیستم هوس میکنم برم تو این تراس سیگار بکشم وای به حال سیگاری ها . من همیشه استایل زندگی اروپایی رو بیشتر از آمریکایی دوست داشته ام و دارم . خیلی دلم میخواد زندگی تو اروپا رو تجربه کنم . خدا رو چه دیدین ؟ شاید هم کردم .
باز گذاشتیم . امروزبا مانا یک خونه تکونی اساسی کردیم . مبل کهنه و زهوار دررفته ای که تو خونش بود با چه مکافات و بدبختی بردیم پایین . میگم بدبختی چون از صبح تا حالا اینقدر کمرم درد گرفته که فقط روی صند لی به صورت خیلی عمودی میتونم بشینم . تصور کنین که ما دو نفر چطوری یک مبل تختخوابشوی سه نفره خیلی سنگین رو از این راه پله های باریک و چوبی بردیم پایین . چهل و سه تا پله . از شرش خلاص شدیم . بعد عید پاک یک جدیدشو میخریم . فردا قراره برای دوستای فرانسویمون خورشت فسنجون بپزم . الان مقدماتش فراهم شده . منتظر گردو و رب اناریم که قراره تا دقایقی دیگه از استراسبورگ میرسه . این شهر خیلی منو یاد جاهای مختلف ایران می اندازه . صبح هاش بوی شهر تولدم رو میده . شباش بوی شبای عید کلاردشت رو میده . چقدر دلم تنگ شده براش . امشب آسمون پر از ستاره ست . باز من یاد شبهای شهرهای کوچیک ایران می افتم . خیلی برام آشناست . سرمو از پنجره میکنم بیرون و دستمو روی نرده های پشت پنجره تکیه میدم . چقدر کیف داره . عاشق شنیدن صدای پای عابرین پیاده ام . صدای کفش پاشنه بلند . صدای حرف زدن آدما که میاد راحت تر خوابم میبره . سکوت که میشه نگران میشم .
ر جمعه و چهارشنبه قسمت ایران رو تعطیل میکنند . نمی دونم چرا ؟ خیلی حالمون گرفته شد به طوریکه قرار شد پژمان یک روز دیگه دوباره بیاد و قسمت ایران رو ببینه . اما بعد از ظهر که اتفاقا از طرف سالن ایران رد می شدیم یک هموطن برای اینکه سر حرف رو باز کنه ازمون پرسید که قسمت ایران رو دیدیم ؟ ما هم گفتیم که تعطیل بود . هموطن گفت الان بازه . برین ببینین . ما هم خوشحال شدیم و رفتیم به سمت قسمت ایران . در قسمت های دیگه موزه هم کارهایی از ایران قدیم بود . ایرانی که قیافه اش شبیه گربه نبوده و بیشتر شبیه به یک فیل توپول بوده . در قسمت ایران خیلی کارهای مربوط به دوران هخامنشی و پادشاهی داریوش وجود داشت . من از اینکه آثار ایرانی رو در موزه های کشورهای دیگه می بینم احساس خوشحالی میکنم . فکر میکنم مثلا اگه این ستون تخت جمشید الان اینجا نبود و تو خود تخت جمشید بود لابد الان روش کلی یادگاری نوشته بودند و داغونش کرده بودند . همون بهتر که یک جایی باشه که محافظت بشه . 


اگر آب یا غذا خواستین باید هر جای موزه هستین دوباره برگردین زیر هرم اصلی که پر از کافه و رستورانه . در تمام موزه فقط یک کافه ست که درست وسط موزه ست و با فاصله خیلی کمی از تابلوی بزرگ "مراسم تاجگذاری امپراتریس توسط ناپلئون" قرار داره .
یعنی وقتی دارین اون تابلو رو میبینین بوی قهوه هدایتتون میکنه به سمت کافه . تابستون ها که هوا خوب باشه صندلی های کافه رو میچینند روی تراسی که رو به حیاط اصلی لووره .
تو کافه نشستیم و استراحتی کردیم . دو تا قهوه خوردیم با یک شیرینی ناپلئونی . خیلی فرم اصلی شیرینی شبیه به ناپلئونی های خودمون بود اما به جای خامه ، لابه لای شیرینی از کرم استفاده شده بود . کرمی که یک خرده طعم کارامل داشت و زرد رنگ بود . روش هم به جای خاکه قند و خرده شیرینی با همون کرم پوشیده شده بود به درست به همین دلیل بود که خیلی موقع خوردنش به زحمت نمی افتادی .
شیرینی ناپلئونی های ایران جون میده برای مراسم خواستگاری که سوژه برای خندیدن خود به خود جور میشه . بس که موقع خوردن کثافت کاری راه می افته .


با پرداخت پنج یورو میتونی از راهنمای گویا استفاده کنی . یک گوشی بهت میدن که میزنی به گوشت . کافیه به هر اثری که میرسی و برات جالبه شماره درج شده در زیر اثر رو وارد دستگاه همراهت کنی و توضیحات کاملی در مورد اثر مربوطه بشنوی . این توضیحات به زبانهای انگلیسی و فرانسه و چینی و ایتالیایی و اسپانیایی و خلاصه کلی زبان دیگه بود اما فارسی نبود . ای کاش بود . من خودم چون در مورد آثاری که در موزه لوور قرار داره اطلاعات زیادی ندارم اونقدر که باید از تماشای موزه لذت نمیبردم . اما تصور کنین که در مورد هر اثر کلی داستان و اطلاعات براتون بگن اون موقع چقدر جالبتر خواهد بود . بلیط ورودی موزه هم هشت و نیم یورو بود .
و دیگری حیاط دیگه ایه که به " حیاط مربع**** " معروفه و من خیلی خیلی دوستش دارم . یک حوض خیلی بزرگ و گرد هم وسطشه .
دور تا دور این حیاط پره از مجسمه های مختلف که خودش مثل یک موزه ست و شبها که نورپردازی میشه درست عین دکور تئاتره . اگه یک خرده چشمها رو تنگ کنی و به دور و بر نگاه کنی همه چیز مثل خواب میشه . 



