جایی خواندم وقتی چیزی میشنوی یا میبینی که مطمئنی واقعیت ندارد و دروغ است آن قسمت از مغز که حالت تهوع را در انسان بوجود می آورد تحریک میشود . دقیقا همان حالتی که در سریال طنز پاورچین ( یا نمی دانم نقطه چین !! ) عادت معمول اهالی خانه بود . پاچه خاری یکدیگر را میکردند و عق میزدند . یادتان می آید ؟ تلویزیون ( ایران ) را که روشن میکنم خصوصا در این روزهای خاص بارها این حالت برایم پیش می آید . نگویید که خب روشن نکن که جواب میدهم برایتان پیش نیامده گاهی اوقات عمدا کاری کنید که دوست ندارید ؟ مثل یک جور خودآزاری ست یا شاید برای اینکه هر چه بیشتر و بیشتر قدر شرایط فعلی را بدانم و نگذارم رفاهی که در آن به سر میبرم برایم عادی شود . خبرهای سراسر دروغ و جهت دار با آن گوینده ها که انگارنافشان را با دروغ گفتن بریده اند . چه خوب صدایشان را می لرزانند و چشمهایشان را خمار میکنند انگار که ساعت هاست گریسته اند . از زمانی که به یاد دارم جیره هر شب مردم ایران چند جنازه آش و لاش فلسطینیانی ست که سنگ پرانی کرده اند . این صحنه ها را ببینیم و خوشحال باشیم که در کشورمان اگر کسی سنگ پرتاب کند نمیمیرد فقط باید جریمه شیشه شکسته رابدهد اما اگر فکر کند ممکن است بمیرد . مواظب باشیم چون هیچ قانون ثابتی برای مجازات وجود ندارد . ممکن است آدم بکشی و تبرئه شوی . ممکن است سال ها حق همه مردم را بخوری هیچ کس هم به روی خودش نیاورد اما هیچ بعید نیست به جرم پوشیدن چکمه ای رنگی خیلی اتفاقی همانطور که میبرندت تا توجیهت کنند اشتباه جبران ناپذیری مرتکب شده ای ، ناگهان دچار خودکشی ( از نوع امروزه اش ) شوی .
سریال های فرمایشی و فیلمهای تکه پاره فرنگی که بعد از گذشتن از فیلتر صدا وسیما میتوان با نامی دیگر و هدفی دیگر نمایشش داد . از دست و پا زدن آدمهای اهل هنر و فرهنگ برای بهبود بخشیدن اوضاع چنان غمگین میشوم که تعریفی برایش ندارم . سریالهای اخیر را میبینید . آدمهای خوبی دور هم جمع میشوند که یک کار خوب ارائه دهند که سلیقه عوام الناس را ارتقاء دهند ، نتیجه اش را میبینیم . یا در میان کار متوقف میشود یا در حین ساخت اینقدر دستورهای چپ و راست از بالا بالاها میرسد که ناچارا داستان به لجن کشیده میشود . این همه شتاب برای ساختن یک سریال تلویزیونی که باعث میشود یک صحنه سه دقیقه ای در سی دقیقه دو بار نابجا تکرار شود ، برای چیست ؟ مگر از الان نمی دانید محرم یا رمضان سال آینده چه موقع می آید ؟ این چیزها را که خوب میدانید الحمدلله .
سعی میکنم ، جدا سعیم را میکنم که درک کنم اما متاسفانه آدم حقیری هستم که نمی توانم خودم را جای همه کس بگذارم و به همه حق بدهم . برای خودم نظراتی دارم که در زندگیم با آن نظرات و عقاید زندگی میکنم و همین عقاید گاها سرسختانه و خودخواهانه ست که میشود " من " . اشکالی که ندارد ؟ میدانم مردم بیشتر از کسانی خوششان می آید که همیشه موافق باشد و هیچوقت انگشت روی قسمتهایی از طرف مقابل نگذارد که جواب قانع کننده ای برایش ندارد . آن قسمتهایی که خودشان هم می ترسند در موردش فکر کنند . دارم تمرین میکنم که با بعضی قسمتهای آدمها اصلا کاری نداشته باشم چون گندشان درمی آید و من برای تحمل بوی گندشان ضعیفم . سعی هم نمیکنم که خودم را بهشان نزدیک کنم یا آنها را به خودم . اصلا چه لزومی دارد . مگر ما چقدر زندگی میکنیم که بخواهیم تمام عمرمان را صرف توجیه و توضیح عقاید خودمان کنیم . من فقط میروم . همین . در نهایت هیچکس کاملا درست یا غلط نیست . مهم اینست که از زندگی لذت ببریم . به نظرم پسندیده ترین صفت انسانی اینست که آدم تکلیفش با خودش روشن باشد . اگر فقط تکلیفمان کاملا با خودمان روشن روشن باشد دنیا گلستان میشود . تصور کنید دنیایی را که همه آدمهایش میدانند از زندگی چه میخواهند و برای چه باید زندگی کنند . دنیایی که هیچ کس به خاطر نان شب تظاهر نکند . اصلا اگر این نان شب را از دنیا حذف کنیم چه میشود ؟ ازین به بعد همه به جای شبها ، ظهر ها نان بخورید .
بدجوری طلسممان کرده اند . چه کرده ایم که اینگونه طلسم شده ایم ؟ همه چیز داریم و هیچ نداریم . مانند بی خانمان گرسنه ای هستیم که هر شب باید در پشت در انبار بزرگ مواد غذایی یک سوپر مارکت بخوابیم .
از زندگی در کنار مردمی که با واژه اعتراض هم آشنایی ندارند هم خوشحالم و هم حرصم میگیرد . نه اینکه آدم نباشند و نظری برای خودشان نداشته باشند ، نه . به این جهت که موردی برای اعتراض پیدا نمی کنند . به این جهت که یاد نگرفته اند برای به دست آوردن حقوق طبیعیشان سنگ پرت کنند و اسلحه روی هم بکشند . کمی صبر میکنند چون میدانند کسانی هستند که همانقدر که به زندگی مجلل خودشان میرسند به فکر آنها هم هستند . در کاخ های زیبا ومجلل زندگی میکنند و برای مردم نیازمند ویلاهای آنچنانی میسازند . خوشحالم از اینکه در جایی زندگی میکنم که پروژه های پنج ساله شان را چهار ساله تمام میکنند و با افتخار اعلام میکنند نه اینکه بودجه آن یکسال را در جیبهای بچه هایشان بگذارند . خوشحالم از اینکه در جایی زندگی میکنم که هیچ روزی در سال را عزاداری نمیکنند . هیچ مناسبت غم انگیزی را یادآوری نمیکنند . برای مرده هایشان کیلومترها پارچه سیاه حرام نمیکنند ودر پر کردن روزنامه ها و رسانه های تصویری از آگهی های تسلیت از هم پیشی نمیگیرند . به جای سیاهی هر دو هفته در شهری که به جای خاک ، شن و ماسه دارد گلهای رنگین میکارند . در شهری که بیشتر سال تابستان است اسکی میکنند . از همه اینها خوشحالم اما همیشه در کنار این خوشحالی ها یک چیزی مرا غمگین میکند آنهم مقایسه تمام این خوبی ها با بدی های گربه سیاه خودمان است که می توانست مثل یک شیر باشد اما اقبالش بلند نبود و انتخاب شد برای اینکه به تدریج از گربه بودن هم انصراف دهد .
هرگز ازین فکرهای دوگانه رهایی نخواهم یافت .می دانم . هر چقدر هم دستور کیک پنیر و شیرینی برایتان بنویسم اما کاممان همیشه تلخ خواهد ماند . می دانم .