جریمه ام این بود که یک تئاتر کامل را به زبان روسی ببینم . در سالن بسیار کوچکی شبیه به یک اتاق ، من و چند نفر دیگر با فاصله های نامرتب نشسته بودیم . زن عریانی که پارچه سفید ناچیزی به عنوان لباس به تن داشت بین ما رفت و آمد میکرد . بازیگر همان تئاتر بود . بازی شروع شده بود انگار . حوصله ام سر رفته بود . چاره ای نبود . در اتاق بسته بود . زن بداخلاق بود . ترسناک بود . نمی دانم جدا بداخلاق بود یا داشت بازی می کرد . حتی یک کلمه هم از حرفهایش را نمی فهمیدم .
چرا نمایش در یک اتاق در بسته اجرا می شد ؟ چرا چیزی به عنوان سن وجود نداشت ؟ چرا بازیگر بین تماشاچیان رفت و آمد می کرد . من به چه خاطر جریمه شده بودم ؟ چه کسی مرا جریمه کرده بود ؟ چرا جریمه ام تماشای یک تئاتر روسی بود ؟ چرا زن با آن همه زیبایی اینقدر عصبانی بود ؟ چرا نمی توانستم به صورتش نگاه کنم ؟ می ترسیدم ؟
چقدر طول کشید تا این وضعیت به پایان برسد ؟ نمی دانم .
صدای تشویق تماشاچیان مرا به خود آورد . صدای آشنایی بود . بارها و بارها این صدا را شنیده ام . زبان ندارد . صدای تشویق تماشاچیان در آسیا و اروپا و آفریقا یک جور است .
عاشق آن لحظه ام که چراغهای سالن روشن می شود و از روی سن می توانی تماشاچیان را ببینی و در چشمشان نگاه کنی و ببینی درست احساسشان کرده ای یا نه . آخ که چه کیفی دارد .
طبق عادت به صورت تک تکشان نگاه کردم . لبخند زدم . شاید از روی عادت تعظیم هم کردم . آن چند نفر دیگر ، یعنی همان ها که با من در اتاقی نشسته بودیم هم داشتند همین کار ها را می کردند و آن زن سفید پوش با دست به ما اشاره میکرد و نگاهش به تماشاگران بود .
آن اتاق در بسته ، صحنه بود .
ما جزئی از نمایش بودیم .
یک نمایش با تعداد زیادی تماشاگر .
دیگران را نمی دانم اما من به راستی از موقعیت خود بی خبر بودم .
جدا نمی دانستم دارم تاثیری می گذارم .
حقیقتا بازی ای از جانب من در کار نبود .
من فقط خودم بود .
خود خودم .
مثل همیشه .
..