2008/06/30
جریمه ام این بود که یک تئاتر کامل را به زبان روسی ببینم . در سالن بسیار کوچکی شبیه به یک اتاق ، من و چند نفر دیگر با فاصله های نامرتب نشسته بودیم . زن عریانی که پارچه سفید ناچیزی به عنوان لباس به تن داشت بین ما رفت و آمد میکرد . بازیگر همان تئاتر بود . بازی شروع شده بود انگار . حوصله ام سر رفته بود . چاره ای نبود . در اتاق بسته بود . زن بداخلاق بود . ترسناک بود . نمی دانم جدا بداخلاق بود یا داشت بازی می کرد . حتی یک کلمه هم از حرفهایش را نمی فهمیدم .
چرا نمایش در یک اتاق در بسته اجرا می شد ؟ چرا چیزی به عنوان سن وجود نداشت ؟ چرا بازیگر بین تماشاچیان رفت و آمد می کرد . من به چه خاطر جریمه شده بودم ؟ چه کسی مرا جریمه کرده بود ؟ چرا جریمه ام تماشای یک تئاتر روسی بود ؟ چرا زن با آن همه زیبایی اینقدر عصبانی بود ؟ چرا نمی توانستم به صورتش نگاه کنم ؟ می ترسیدم ؟
چقدر طول کشید تا این وضعیت به پایان برسد ؟ نمی دانم .
صدای تشویق تماشاچیان مرا به خود آورد . صدای آشنایی بود . بارها و بارها این صدا را شنیده ام . زبان ندارد . صدای تشویق تماشاچیان در آسیا و اروپا و آفریقا یک جور است .
عاشق آن لحظه ام که چراغهای سالن روشن می شود و از روی سن می توانی تماشاچیان را ببینی و در چشمشان نگاه کنی و ببینی درست احساسشان کرده ای یا نه . آخ که چه کیفی دارد .
طبق عادت به صورت تک تکشان نگاه کردم . لبخند زدم . شاید از روی عادت تعظیم هم کردم . آن چند نفر دیگر ، یعنی همان ها که با من در اتاقی نشسته بودیم هم داشتند همین کار ها را می کردند و آن زن سفید پوش با دست به ما اشاره میکرد و نگاهش به تماشاگران بود .
آن اتاق در بسته ، صحنه بود .
ما جزئی از نمایش بودیم .
یک نمایش با تعداد زیادی تماشاگر .
دیگران را نمی دانم اما من به راستی از موقعیت خود بی خبر بودم .
جدا نمی دانستم دارم تاثیری می گذارم .
حقیقتا بازی ای از جانب من در کار نبود .
من فقط خودم بود .
خود خودم .
مثل همیشه .
..


2008/06/28
این کلمه را دوست دارم
اشتیاق !
2008/06/25
طبق عادت به پهلو خوابیده بود و نصف صورتش فرو رفته بود دربالش . خودش به بالشش می گوید ساندویچ . از بس که بالش بیچاره را چلانده شبیه ساندویچ شده . عادت دارد هر چند دقیقه یک بار بالش را بچرخاند و صورتش را در قسمت خنکش فرو کند . شب هایی که خوابش می آید معمولا پشت به پنجره می خوابد اما شب هایی که خیالاتی می شود (مثل بیشتر شبها ! ) رویش را به پنجره می کند تا خیالاتش از پنجره راحت بیرون بروند و بیایند . انگار اگر چشمش به دیوار باشد راحت نمی تواند خیال پردازی کند . خیالاتش می روند و می آیند . می روند و می آیند . هر کدام به یک سو می روند و برمیگردند . به دورها ، به نزدیک ها ، به جاهای آشنا ، به جاهای ناآشنا ، زمان گذشته ، زمان آینده ، شهر کودکی ، شهر نوجوانی ، شهر جوانی ، حتی به شهر پیری هم می روند . این شهر پیری برای خودش تغییر می کند . هر شب یک جاست . هر شب یک شکل است . هیچ شکل ثابتی ندارد .
گاهی تا خیالات بروند و بازگردند برای اینکه زمان انتظار کوتاه تر شود با دستانش شکلهای عجیبی می سازد و تماشایشان می کند . دستش را میگیرد جلوی پنجره . نور ضعیفی که از پشت پرده های مخمل درون اتاق می آید باعث می شود دستش را به شکل سایه ای ببیند . اشکالی که می سازد اختراع خودش هستند . باورشان کرده . مثلا می داند اگر این شکل خاص را بسازد زودتر خوابش می برد یا آن شکل دیگر باعث می شود خواب او را ببیند . همان شکل عجیبی که هنوز هیچ اسمی برایش پیدا نکرده و شبیه هیچ چیز نیست .
طبق عادت به پهلو خوابیده بود و نصف صورتش فرو رفته بود در بالش . همان بالش که خودش اسمش را گذاشته ساندویچ . خواب بود . خواب خواب . داشت همان خواب تکراری این روزها و شب ها را می دید . پرواز ! این بار سرزمین های زیر پایش سبز بودند . سبز روشن . شبیه شالیزارهای شمال ایران بودند اما خودش فکر می کرد آنجا آفریقاست . شاید هم شالیزار های شمال آفریقا بوده . چه کسی می داند ؟ اصلا هم مهم نیست که شمال آفریقا شالیزار دارد یا ندارد . مهم اینست که چشمانش باز شدند . خیلی تند و ناگهانی چشمانش در آن تاریکی اتاق باز شدند . صورتش با آن چشمان گرد ومتعجب رو به پنجره بود .
لعنتی ، صدایت را شنیده بود . همان طوری که اسمش را صدا میکردی . همانطوری که میگفتی صدایم را به خاطر بسپار . همانطور آرام و پشت سر هم . درست همانطور . درست همانطور .
بقیه شب را تا صبح به این فکر می کرد که باید با دستانش شکل جدیدی بسازد که وقتی خیال صدایت از خواب بیدارش کرد بتواند دوباره بخوابد .
کار سختی ست .
خیلی سخت !

2008/06/24
صدایت را که شنیدم تازه فهمیدم چقدرررررر دلم برایت تنگ شده بوده . به دلتنگی ام عادت کرده بودم و خودم خبر نداشته ام . دلم برای خودم سوخت .
تو بخوان ، من همه جا می روم تا صدایت را بشنوم .
تو بخوان .
2008/06/23
سوالی که در جواب سوالم از من پرسیدی ، شاید بهترین و عمیق ترین و آگاهانه ترین و کوتاه ترین سوالی بود که در تمام عمرم از من شده بود . سوالی بود که بیشتر از هر وقت دیگری احساس کرده ام درست آمده ام ، درست شناختمت ، درست مرا می شناسی .
2008/06/21
این فالشی همیشگی تمام ارکسترهای بزرگ ایرانی داخلی یک جور عجیبی نوستالژیک است . اصلا اگر فالش نباشند نمی چسبد به دلم انگار . آنجور که طول می کشد تا سر یک نت همه اعضای گروه به توافق برسند و گاهی هم اصلا نمی رسند خیلی دلم را می چلاند . البته یک خرده کیف هم دارد چون به شدت بی همتا ست . فقط از خودمان برمیاد . مثل خیلی کارهای دیگرمان که فقط از خودمان بر می آید . به قول آن جدمان که می گفت : " همه چیزمان به همه چیزمان می آید ! "
حتی یک چنین جمله ای هم فقط از خودمان بر می آید .
2008/06/20
آن که پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
2008/06/19
گاهی اوقات جدا دلم می خواهد در کمد را باز کنم و بروم آن دنیا .
گاهی اوقات جدا باورمی کنم دنیای دیگری پشت درهای این کمد وجود دارد .
گاهی اوقات خودم هم خیالات خودم را باور می کنم .
یک دنیای فانتزی رنگارنگ پر از بوهای خوش و آدم های بی خیال خیالی و تو که از همه فانتزی تری و من که تو و فانتزی هایت را خیلی دوست دارم .


2008/06/18
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان نیست !
حتی تابستان هم نیست .
هنوز بهار است خیر سرش .
بهار !
بهار !

... : اصلا برای چه باید این همه فشار را تحمل کنم ؟
.... : ضروری ست . ضروری !
2008/06/17
قهوه فوری درست عین فحش می ماند .
چه فوریتی در نوشیدن یک فنجان قهوه می تواند وجود داشته باشد ؟

2008/06/15
فکر کن ندونی !
فکر نکن می دونی !
دانستن خوب است !
ندانستن آسان تر است !
سفر جادو می کند !
سحر می کند !
سبک می کند !
اینقدر قرار بود باشی که بودی !
فکر کن نمی بودی !

2008/06/14
به این جناب ناخدا بگویید بی جهت زیر پنجره خانه ما بوق نزند . ما سوار کشتی اش نمی شویم . تکان های کشتی شان کمی بی موقع بود . پرده ها را کشیده ایم که چشممان فعلا به دریای زیر پنجره نیافتد . ترجیح می دهیم همان دریای مرمر را در خیالمان تجسم کنیم . یک فیلتر پولاروید هم زدیه ایم به چشممان و مدام نورهای اضافی که چشمانمان را می آزارد حذف می کنیم . نمی دانید چقدر کیف دارد که . حذف کردن که کلا خیلی خوب است و ما هم که استاد . ( دست پرورده ایم البته ! )
آه راستی به جناب ناخدا این را هم بگویید که ما هیچکدام از حرف هایشان را باور نکردیم و نخواهیم کرد تا زمانی که خودشان به بارگاهمان شرفیاب شوند ( البته اگر لازم دانستند ! ) و شفاها و با چشمان باز خواسته شان را اعلام نمایند . علی الحساب بگویید لنگر ها را بیاندازند که این تکان های زیادی دارد حالمان را به هم میزند .
دریا زدگی چیز بدی ست .
2008/06/13
چه چیزی در این ترکیب ظاهرا بی ربط وجود داشت که اشکم را روان کرد : آواز مثنوی در مایه افشاری به همراه یکی از ملودی های اصلی یک از اپراهای " وردی " .
2008/06/12
کف خانه ما آبی ست . نه اینکه رنگش آبی باشد . آبی ست . یعنی روی زمین آب هست . عمقش زیاد نیست اما آبی ست . عمقش اینقدریست که حتی به مچ پا هم نمی رسد . بی خطر است . همه اش لذت است . همینطور که راه میروی شالاپ شالاپ صدای آب می آید . گلدان ها همینطور روی زمین هستند و از سوراخ ته گلدان هایشان هر چقدر که آب لازم داشته باشند می نوشند . همیشه هم خوشحال هستند . عین این زن های گرد و قلقلی قدیمی که دور هم جمع می شدند و تخمه می شکستند و گل می گفتند و گل می شنیدند همش دارند با هم هرهر و کرکر می کنند . نمی دانی صدای خنده شان چقدر قشنگ است . عین کودکان می خندند . عین کودکان بی بهانه یا با بهانه های کوچکی مثل آب خنک شادند . من خیلی طرفشان نمی روم چون یک خرده بفهمی نفهمی فضول هم هستند و البته با هوش . سریع تا چشمشان به رنگ و روی زرد و زار من می افتد چشمانشان را تنگ می کنند و هر کدام با یک دوز و کلک می خواهند از زیر زبان من حرف بکشند که امروز چه خبر تازه از تو دارم و چه می کنم و با که میروم و با که می آیم و دلم چقدر برایت تنگ است و تو چقدر دلت برای من تنگ است و مدام می پرسند که تو کی می آیی و چرا دیر می آیی و نکند نیایی و خلاصه ول کن نیستند زبان بسته ها . گناهی ندارند . نگرانم هستند خب آخر خدایی نکرده من تنها موجود متحرک این خانه هستم . به وجود من احتیاج دارند . گاهی هم از سر دلسوزی چیزهایی می گویند که مثل تیری به قلبم می نشیند اما خب چیزی برای گفتن ندارم که برای آنها قابل فهم باشد . چیز گفتنی ای وجود ندارد اصلا .
این داستان هر روز ماست . من فقط برای نوشیدن چیزی به سمت آشپزخانه می روم و اجبارا از جلویشان رد می شوم . صدای شالاپ شالاپ آب نمی گذارد یواشکی بروم و بیایم . می فهمند شیطونک ها و هر جوری شده سر حرف را باز می کنند . دنبال سوژه می گردند برای پچ پچ های ناتمامشان .
امروز حدود ظهر بود که خواستم به آشپزخانه بروم . لحظه ای جلوی آینه به خودم نگاه کردم و چند لبخند پهن الکی نشاندم روی لب هایم که مثلا من خیلی خوبم و با همان لبخندها از اتاق بیرون رفتم . نزدیکشان که شدم طبق عادت قدم هایم را آهسته تر کردم تا فرصتی باشد برای سوال و جوابهایشان اما در کمال ناباوری دیدم که ساکت اند و با تعجب به مسیری که من آمده ام در آب نگاه می کنند . نگاهشان را دنبال کردم . به تعداد قدمهایم از اتاق تا جایی که ایستاده بودم ماهی های سرخ کوچکی در آب شنا می کردند .
2008/06/11
تختخواب آشفته خالی . شال گردنت که افتاده روی بالش . یک مجموعه داستان کوتاه زیر بالشت . یک رمان بلند روی پاتختی کنار جایی که تو می خوابی . یک مجله عکاسی روی تشک . گوشی تلفن روی مجله . شیشه لاک سرخ رنگت کنار آن رمان بلند . یک قاب عکس چوبی آفریقایی هم کنار همان لاک که عکس شما دو نفر درآن قرار دارد . یکی به دوربین نگاه می کند و آن یکی که تو باشی دستت را بی خیال زدی زیر چانه ات و نیم رخت را به دوربین کرده ای و معلوم نیست کجا را نگاه می کنی . یک لیوان نیمه خالی یا نیمه پرآب ، همان که نوشته بودی اگر صبح به صبح نریزد پای گلدانت ، خشک می شوی . پرده های مخمل آبی که با تمام نیرویشان با این آفتاب وحشی و بی رحم می جنگند را هم به این مجموعه دلچسب اضافه کن .
این تصویر را دوست دارم .
این تصویر توست .
2008/06/10
یک شام معمولی دوستانه مثل بیشتر شبها در یکی از همان پاتوق های همیشگی . همان چهار نفر همیشگی . همان حرف ها ، همان نگاه ها ، همان غذاها . نمی دانم تقصیر آن دوازده لیوان چای سرد نعناعی بود که نوشیدیم یا آن کاغذ سفید زیر دستمان که پر شد از نقاشی های ما چهار کودک با آن مدادشمعی هایی که بوی کودکی می داد یا تقصیر از دل های بی قرارمان ، نمی دانم . شاید هم انرژی این روزهایی که به انتظار گذشت و بی نتیجه ماند زیادی جمع شده بود ( حداقل برای من ! ) که به پروازمان درآورد .
ساعت دوازده شب : مستانه مستانه به سمت پارکینگ می رویم . من گفتم یا او گفت یا شاید هیچکس و یا شاید همه گفتند برویم فرودگاه . صداهای فرودگاه را دوست داریم . حس رفتن دارد . حس نماندن .
ساعت دوازده و نیم در فرودگاه هستیم . به جای کافه ای در طبقه دوم می رویم به سمت باجه فروش بلیط . دو مرد مشغول گپ زدن هستند . دارند خاطره ای را تعریف می کنند و می خندند . خوش اند . خوشیم به خوشیشان . چند دقیقه بیشتر طول نکشید . دو بلیط برای اولین پرواز به مقصد .. . کجا ؟ کجا برویم ؟ دو زن نگاهی به هم کردند و گفتند : استانبول . ساعت یک شب با دو بلیط در دست و دو لبخند واقعی از هم خداحافظی کردند و رفتند تا پاسپورت هایشان را بردارند و احتمالا چند تکه لباس برای یک سفر چند روزه . چهار ساعت دیگر در فرودگاه خواهند بود برای یک تجربه جدید . تجربه های آزاد و بدون برنامه ریزی . هر چهار نفر خوشحال تر از قبل بودیم . دو زن خوشحال از رفتن و دو مرد خوشحال از خوشحالی آن دو .
در تمام این لحظات که این اتفاقات می افتاد صدایت در گوشم بود که گفتی : آدم قرار نیستی . تو یک جا نمی مانی . تو یک جا بند نمی شی . گفتم که قبول دارم . اما مگر تو می شوی ؟ در ضمن تو برای من یک جا نیستی . تو برای من همه جایی . چه فرقی می کند کجا باشم یا کجا باشی . مهم اینست که هستی برایم و می گویی که هستم برایت . پس برویم . سفرتو هم خوش .

2008/06/09
می دانی ، ترسم از این است که نخواهی از رویای شیرینمان بیرون بیایی . همان که با هم ساختیم و پرداختیمش .
هزاران بار گفتم و نشنیده گرفتی . می دانم که می دانی . من طالب بیداری ام و تو می خواهی در آن خیال غرق شوی . خیالاتت اما اینقدر شیرین اند که مرا هم گاهی با خود می بری . گاهی دلم می خواهد با هم برویم پشت آن در بایستیم و تشنه و خسته در بزنیم و وقتی در باز می شود نسیم خنکی که از داخل خانه می آید هر دویمان را نوازش کند و زن داخل خانه تشنگی هر دویمان را برطرف کند آن هم نه با آب ، با شربت !





2008/06/06
خواب صدایت را می بینم .
2008/06/05
این آرامش لعنتی ات به شدت مرا می ترساند .
خنده های از ته دلت چقدر دوست داشتنی اند ولی نمی توانم لذتشان را ببرم وقتی می دانم در چشم به هم زدنی می روند آن ته و ممکن است باز روزها نبینم و نشنومشان و هر باز که می روند و گم می شوند فکر می کنم شاید دیگر هرگز بیرون نیایند و بدون خنده هایت من ناتوان ترین آدم روی زمینم .
این آرامش لعنتی ات به شدت مرا می ترساند .

2008/06/03
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان
..
2008/06/02
چنان با هیجان حرف میزد که دلم نیامد مثل همیشه بهش بی توجهی کنم . بعضی ها هستند که بی دلیل همیشه دلم می خواهد بهشان بی توجهی کنم و عده ای دیگر هم هستند که بی خود و بی جهت بهشان محبت دارم . همین است که هست . بگذریم .
چنان با هیجان می گفت و خوشحال بود از اینکه برای اولین بار در عمرش می خواهد برود کنسرت استاد ، که نه تنها دلم نیامد بهش بی توجهی کنم بلکه به شاد بودنش و بهانه های کوچکش حسادت کردم . می گفت هرگز آن روز را فراموش نخواهد کرد و سرخوشانه و از سر شوق می خندید .
گوش می دادم و بدون هیچ خنده ای در دل میگفتم که منم هرگز این روزها و خیالات این روزهایم را فراموش نخواهم کرد . خیالات این روزهایم را دوست دارم و حتی عاشقشان شده ام . خیالات بدون زمان و مکانم را .