تمام زندگی به این می گذرد که حس های خوب و بد را تجربه کنی .
لحظاتی هست که با خواندن یک بیت شعر، چنان شوری در دل آدم بوجود می آید که احساس می کنی زیباتر و باارزشتر از زندگی چیزی وجود ندارد و به همان اندازه هم لحظاتی هستند که احساس می کنی بوی گند زندگی دارد خفه ات می کند و چیزهایی را تجربه می کنی که از زنده بودن بیزار می شوی.
حس های ناشناخته قویای که زانوهای آدم را به لرزه درمیاورند.
بالاخره یک روز باید بین این حس ها یکی را انتخاب کنی.
هیچکس به خاطر زیبایی زندگی خودش را نمی کشد. آدمها به هوای زیبایی و به امید تجربه کردن همان شوری که دل را میلرزاند به زندگی ادامه می دهند.
زندگی آدمها به این خاطر اینقدر کش می آید که نمی توانند دست آخر بفهمند که زندگی زیبا بود یا کثافتی بیش نبود.
آنهایی که با دست خودشان زندگی را خاتمه می دهند یک قدم جلوتر هستند.
خودِ این بلاتکلیفی بین درک زیبایی و زشتی زندگی نوعی شکنجه ست که دست آخر به مرگ می رسد .
این حرفها انتها ندارد و خب،
این خیلی بد است.
..