2005/07/31
ای بابا .
اين چه عکسيه از شهر ما ؟
خيلی هوس انگيزه .
دريا رو ميگم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

يعنی بريم بميريم .
تفريح مال آدماست نه مال ما .
انسانيت و آدم بودن و يا اصلا بودن چه معنی ميده تو ايران ؟
حالا همه کارها تو ايران توجيه اقتصادی و سياسی داره فقط همين يکی نداره .
2005/07/29
چهار ساله که بودم وقتی عکس روی تيغ ها رو ميديدم که يک سوسمار رو نشون ميداد در حال نصف شدن ، خيلی تعجب ميکردم .
چه طوری تيغ به اين کوچولويی می تونه سوسمار به اين بزرگی رو نصف کنه ؟
مگه ميشه پوست به اين کلفتی با يک چيز به اين کوچولويی بريده بشه ؟ اين کوچولو حتی نمی تونه دست منو ببره . همش دروغه !
......................................................................
برای اثبات اين موضوع به خودم يک شب يواشکی يک تيغ برداشتم و در يک اتاق تاريک ، دور از چشم مامان و بابا اونو روی انگشت سبابه دست چپم کشيدم و مطمئن شدم که درست فکر ميکردم . چون چند لحظه ای طول کشيد تا دستم با مايع گرمی خيس شد !!!!!!
بچه فضول هم نوبره .
2005/07/28
از هفته دیگه به مدت ۲ هفته میخوام هر روز برم دریا . ۲ تا همراه خوب برام میاد و دیگه تنها نیستم . چه خوب .
چند روزه کامپیوترم خراب شده . یعنی ویروسی شده بیچاره . امروز قراره دکترش بیاد . خدا پدر کامپیوتر مانا رو بیامرزه که ۲۴ ساعته داره کار میکنه .
بعد از ۲ هفته دندونپزشکی رفتن بالاخره دیروز جناب دکتر فرمودند که دندونامون فعلا ok هستند . چه جمله زیبایی .
دیروز با مانا رفتیم یک سوپرمارکت چینی . تقریبا ۶۰ درصد محصولاتشو که اصلا نفهمیدیم چی بود ، ۴۰ درصدشو هم فقط حدس زدیم که چی می تونن باشن.
زشت ترین و بدرنگ و روترین خوراکی های دنیا اونجا پیدا میشد . هر چی خوراکی تو دنیا هست به شکل خشک شده اونجا بود .
از سر فضولی ، با توکل به خدا، چندتا از همین خوراکی ها رو خریدیم که اتفاقا بد هم نیستند .
مثلا یک بیسکوییت هایی ( کراکر ) به شکل و نازکی پولکی اصفهان که توش فلفل سیاه داره !!!!!
2005/07/26
نام حاضران در مراسم یادبود شاملو هزاران خاطره در ذهنم زنده کرد .
مسعود خیام ، پری یوش گنجی .
................................................................
یاد دوستان دوره دانشگاه افتادم .
چهار سال در یک کلاس با هم بودن . هفته ای چهار روز تو سر و کله هم زدن و حالا چهار سال بی خبری .
یک زمانی خیلی برام هیجان انگیز بود که یک نفر دوستی خارج از کشور داشته باشد . همه آدم بزرگا دوستاشون خارج بودن . یادم نمیاد بچه ای رو دیده باشم که دوستی در غربت داشته باشد .
حالا که بیشتر دوستام تو این دنیای کوچیک و مسخره پخش شده اند یعنی ما هم بزرگ شدیم !!!!!!
بعد از مدرسه که کم کم وارد زندگی جدی میشی ، اولین خبرها ، خبر قبولی یا ردی دوستات تو رشته ها و شهر ها و دانشگاههای مختلف است . بعد از چند سال خبر رفتن ها و ماندن ها . بعد از اون ازدواجها و جدایی ها . بعد شاید بچه ای و بچه هایی . حسابی مشغول زندگی و گذران عمری که خبر مرگ یکی از همون هم مدرسه ای ها بیدارت میکنه .
کجایی ؟ میدونی چند سال گذشته ؟ داره تموم میشه . پشت سرتو نگاه کن اگه کارناتمامی داری ، معطلش نکن .
این همه خاطره رو کجا بگذارم که بمونن ؟ مگه به درد کسی هم میخوره ؟
آدمهای بدون خاطره یک کم ترسناکند و خاطرات بدون آدمها غم انگیز .
2005/07/25
يک دوست خوبی يک مطلب خيلی بامزه ای تو وبلاگش نوشته در مورد خورش قيمه .
یک محله قدیمی . پر از آدمهای جورواجور . هندی ، پاکستانی ، چینی ، ایرانی ، سودانی ، عرب و.... .
کار، کار ، کار . همه در حال کار . همه در حال تلاش برای پول درآوردن . پول ، پول ، پول . چیز خوبیه . راحت به دست نمیاد .خیلی باید زحمت کشید . خب این وسط استثنا هم وجود داره . کسانی که راحت پول درمیارن ولی چه جوری ؟ بماند !!!!!!!
خونه های کارگری و ارزان قیمت که گاهآدر ۲ تا اتاق ۸ نفر با هم زندگی میکنن برای اینکه اجاره کمتری بپردازند . آخه پول راحت به دست نمیاد . زن و بچه هاشون منتظر خرجی ماهیانه هستند در سرزمینهای دور . این پولهایی که به قیمت دوری از وطن و خانواده و دوستان و تحمل غربت و گرمای ۴۹ درجه و انجام کارهای دشوار به دست میاد ، باید به دقت خرج شوند .
بند رختهایی که از پنجره ها آویزان شده ، لباسهای مردانه شسته شده ، کارگرهایی که در حال جابجایی اجناس هستند ، فروشگاه هایی که هر روز پر و خالی میشوند ، آدمهایی که مثل یک گروه مورچه اینور واونور میرن ، همه و همه یک فضای کاملا جدی و کاری را نشون میدن . هیچکس تو این فضا به کتابی که شب میخواد بخونه فکر نمیکنه . به موسیقی و نمایشگاه نقاشی و عکس فکر نمیکنه . یاد شاعر مورد علاقه اش نمی افته . یعنی مجالی برای این چیزها نیست .
وسط این همه شلوغی یک نفر از همین آدما به جای پوسترهای تبلیغاتی و ساعت دیواری تبلیغاتی و .... دیوار محل کارش رو با پوسترهایی از شاملو و آیدا ، محمدرضا شجریان ، فروغ و یک تابلو که این شعر با خط شکسته روش نوشته شده ، پر کرده .
" بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ..... "
خیلی عجیب و غریبه به نظر کسانی که برای اولین بار وارد اونجا میشن .اینا چه ربطی به قطعات اتوموبیل دارن ؟ کسانی که احیانا این آدمهای تو عکس ها رو میشناسن ازدیدن این عکسها در یک همچین محیطی تعجب میکنن و اونایی که نمیشناسن نمیتونن جلوی سوال کردن خودشونو بگیرن . وبعد از اینکه جواب سوالهاشونو میگیرن سکوتی میکنند و بعد میرن سراغ کار اصلیشون .
شاید تو دلشون میگن : "چه لوس ! " .
شاید میگن : "چه جالب ! " .
شاید اونا هم یاد یک چیزایی می افتن . شاید یادشون میاد که یک زمانی مثلا شعر فروغ میخواندند و یا شاید یاد آوازی از شجریان و یا شاید خاطره ای براشون زنده بشه . شاید .
.............................................
دیروز که اون پوستر ها رومیدیدم یادم افتاد امروز سالگرد فوت شاملوست .
روی صفحه کامپیوتر همون محل ، مطلب زيبايی از مسعود بهنود بود که خواندم . یادم افتاد کتاب "از دل گریخته ها "ی بهنود را مدتهاست که میخوام بخونم ولی ندارمش .
یادم اومد اولین سالمرگ شاملو در امامزاده طاهرکرج ، بهنود هم بود .
چه قدر دور .
2005/07/24

امروز از ظهر به بعد يک خرده هوا ابری شد .
از پنجره که به بيرون نگاه ميکردم احساس می کردم الان ميخواد بارون بياد و اگه پنچره رو بازکنم هوای خنک مياد تو . پنجره رو باز کردم باد گرم و مرطوب خورد تو صورتم .
اينجا بعضی روزا و شبا تو تابستون اينقدر رطوبت هوا زياده که مه غليظ تمام شهر رو می پوشونه . مثل کوری سفيد ميمونه .وقتی دستو از پنجره بيرون ميبری ديگه ديده نمی شه. خيلی جالبه .
الان که دارم اينا رو مينويسم همينجوری شده هوا . می خواستم عکس بگيرم ولی هيچ چيزی ديده نمی شد . انگار از يک کاغذ سفيد عکس بگيرم .
پارسال اواسط خرداد ماه بود که يک روز ساعت ۴ونيم صبح بايد ميرفتيم ابوظبی و ۲ ساعت رانندگی تو يک همچين وضعيتی تجربه جالبی بود برام .
2005/07/23
امروزيک فيلم قشنگ از رومن پولانسکی ديدم : مستاجر.
چقدر جاهای قشنگ تو دنيا هست که دلم ميخواد ببينم .!!!!

از مجموعه شخصی عکسهای sizif در فليکر .
2005/07/21
تا به حال چيزی راجع به پيروان حضرت يحيی نشنيده بودم و نديده بودم .
بعضی روزها وقتی از خواب بيدار ميشم چند دقيقه طول می کشه تا کنترل ذهنمو به دست بگيرم .
يعنی ذهنم داره کار ميکنه ولی من نميدونم چکار ؟
دارم فکر ميکنم ولی نمی دونم به چی ؟
فقط چشمام حرکت ميکنه و بی هدف دور و برم می چرخه!!!!!!!!!!
2005/07/20
اينا چرا نه چشم دارن و نه ابرو ؟
فکر کنم دارن آواز می خونن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سر زد از افق .....
2005/07/18
ماجرای غضمفر
این داستان تعطيلات رو که خوندم یاد این ماجرای غضنفر افتادم .
.............................................................................................
یک غضنفر داریم ما که الان حدود ۱۰ ساله مسوولیت نگهداری ویلای کلاردشت رو به عهده داره .
دو همسایه با هم تصمیم گرفتیم یک خونه کوچولو برای غضنفر بین دو تا ویلا بسازیم که راحت باشه و شبا همونجا بخوابه و از نزدیک بر همه چیز نظارت کنه .
غضنفر هم مثل همه مازندرانی ها همه کلمات ترکیبی رو برعکس میگه . مثلا به انبر دست میگه : دست انبر.
به مادر زن میگه : زن مادر و .....
یک روز بابم ازش پرسید : " خب غضنفر چه خبرا؟ "
غضنفر : " هیچی . فقط هفته پیش این حاجی ( منظورش همسایمون بود ) با زن برادرش اومد اینجا . "
بابام که نمی دونست غضنفر همه چی رو برعکس میگه و از اونجایی که اون حاجی خیلی دم از دین داری و اینجور چیزا میزد، با تعجب پرسید : " مطمئنی که با زن برادرش اومده بود ؟ "
غضنفر هم با اطمینان کامل گفت : "بله . ۴ روز هم اینجا باهم بودن و بعد رفتن . ۲ تایی تنها بودن . "
بابام رفت تو فکر که ای دل غافل این حاجی هم گوزو از کار در اومد .
خلاصه ، چند روز بعد که رفتیم تهران بابام از حاج آقا پرسیده بود که : " غضنفر می گفت رفتی کلاردشت ، درسته؟ "
حاج آقا گفته بودن : " بله . جاتون خالی بود . "
بابام : " البته خیلی هم جای ما خالی نبوده چون مثل اینکه مهمون داشتین !!!!!!"
حاج آقا : " آره دیگه ."
بابام : "حاجی حالا چرا زن برادرت ؟ "
حاج آقا که هاج و واج مونده بوده ، بعد از چند لحظه یک دفعه دوزاریش می افته و میزنه زیر خنده و برای بابام میگه که منظور غضنفر از زن برادر ، برادر زنه .آخر یک روز کار دست ما میده با این حرف زدنش . حالا تا بیایی ثابت کنی دیگه آبرومون رفته .
2005/07/15
مراکش . قسمت پنجم
روز بعد از کنسرت باید برمیگشتیم به پاریس . در واقع همه برمی گشتن به کشورهاشون چون فستیوال موزیک تموم شده بود .
خب با اینکه خیلی دلم می خواست مراکش رو بهتر و بیشتر ببینم ولی چاره ای نبود ، باید برمیگشتیم چون کنسرتهای دیگه ای هم داشتیم .
یادمه وقتی سوار هواپیما شدیم یک دفعه یک پچ پچی بین مسافرا پیچید و یک دفعه همه شروع کردن به دست زدن .
این به اون معنی بود که کنسرت ما رو دیده بودن و یک بار دیگه میخواستن ما رو تشویق کنن . خیلی لحظه خاصی بود . مثل یک جور سورپرایز بود .
پروازخوبی داشتیم و بعد از حدود 3 ساعت ونیم ( مطمئن نیستم ) به پاریس رسیدیم با یک عالمه خاطره و دوستای جدید و البته ، یک عالمه تجربه های جدید .
بعضی از آدمایی که اونجا با هم آشنا شدیم بعدآبرامون عکسایی که از ما گرفته بودند رو فرستادن . حتی یکیشون که یک پیرمرد بلژیکی بود فیلمی که با دوربین فیلمبرداری خودش گرفته بود برای سرپرست گروهمون فرستاد و ۲ سال بعد در کنسرتیکه در یکی از شهرهای مرزی هلند و بلژیک داشتیم دوباره دیدیمش و خیلی خیلی لذت بخشه که آدما اینطوری با هم ارتباط پیدا می کنن . لبخندی که در تمام مدت برنامه به لبش بود هیچ وقت از ذهنمون نمیره .
الان کجاست ؟ شاید اصلآ دیگه تو این دنیا نباشه .
………………………………………………………………………………………………….
وقتی برگشتیم به پاریس متوجه شدم بلیط هواپیمای پاریس به تهرانم رو گم کردم .
خوشبختانه چون ما حدود یک ماه در پاریس می موندیم وقت برای رسیدگی به این موضوع بود .
ولی از اونجایی که بلیط من مربوط به هواپیمایی ایران ایر بود و کار دست یک ایرانی بود ، طبق معمول هزار تا نه و نمی شه تو کار آوردن و منو بیچاره کردن که دست آخر با ۴۰۰ فرانک جریمه و یک جعبهء گنده پسته مشکل حل شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه از اول میگفتن که تو فرانسه هم ایرانی ها رشوه میگیرن تا وظیفشونو انجام بدن ، من اینقدر برو و بیا نداشتم . از همون اول دو جعبه پسته تقدیم میکردم .
طفلکی ها خجالتی بودن .
2005/07/13
مراکش . قسمت چهارم

بنا به درخواست تماشاچیان قطعه آخر رو تکرار کردیم و کنسرت تموم شد .
از سن که پایین می اومدیم تعداد زیادی خبر نگار اومدن سراغمون و جالب اینجا بود که خیلی هاشون فارسی حرف میزدند در صورتیکه ایرانی نبودن . مثلا یک زن ژاپنی از یک خبرگزاری ژاپنی اومده بود که فارسی حرف میزد . تعدادشون زیاد بود وهرکدوم یک سوالی می پرسیدن .
بیشترین سوالی که پرسیده میشد این بود که شما چرا چادر سرتون نکردین ؟!!!
این خیلی سوال جالبی بود چون ظاهرا همه انتظار داشتن با 4 تا کلاغ سیاه روبرو بشن ولی اینطور نشده بود و به همین دلیل خیلی هیجانزده شده بودن .مثل آدم ندیده ها به ما نگاه می کردن و خدا می دونه تو ذهنشون چه ها می گذشت .
فکر می کنم در ذهن بسیاری از خارجی ها ، ایران یک کشور کثیف و آشغال و بدبخته که یک مشت ملا توش حکومت میکنند وهمه تروریست هستند و هر کی حرف بزنه می کشنش . خب البته خیلی هم از واقعیت دور نیست حالا یک خرده کمتر یا بیشتر.
خیلی ها فکر میکنن تو ایران هنوز زنها چادرمشکی می پوشن و زن حق فعالیت اجتماعی نداره . یک جورایی ایران رو مثل افغانستان در زمان طالبان و عربستان صعودی می بینن و البته حق دارن . این همه خبر که هر روز در سراسر دنیا هست و هر جا خرابکاری میشه یا تقصیر رئیس جمهور ایرانه یا فامیلای رئیس جمهور و یا به هر حال اسم ایران وسط میاد ، این ذهنیت رو براشون می سازه !!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا این وسط چقدر مردم به دوراز سیاست باید زحمت بکشن تا ایران رو با فرهنگ و هنر و طبیعت و تاریخ و تمدن ( البته منظورم تمدن 2500 سال پیشه ) به دنیای بیرون از ایران معرفی کنن تا دیگران یادشون نره این همون ایرانیه که بیشترین آثار باستانیش ، بیشترین فضای معروفترین موزه های دنیا رو به خودش اختصاص داده ، خدا میدونه .
2005/07/12
مراکش . قسمت سوم
روز سوم روز مهمی بود برای ما . اختتامیه فستیوال و روز اجرای ما .
ما ساعت 4 بعد از ظهر روز 5 ژوئن در یک باغ قدیمی کنسرت داشتیم . باغی با درختان کهنسال و قطور و بلند و پر از شاخ و برگ .
از ساعت 12 برای تست صدا رفتیم به محل اجرا . وسط باغ زیر سایه چند درخت تنومند ، جای مناسبی رو به شکل سن درست کرده بودن و به تعداد ما صندلی گذاشته بودن .
بعد از اینکه یک کم با فضا آشنا شدیم ، سازهامونو در آوردیم و مشغول تمرین شدیم . تیم صدا برداری آمریکایی بودن و بسیار جوان . این گروه هر سال برای این فستیوال کار صدا انجام میدادن و خوب به شرایط آشنا بودن . بسیار آروم و بی دردسر برامون میکروفن گذاشتن .
صدا بردارهای خارجی خیلی علاقه مند هستند که صدای ساز ها رو همونطور که هست به گوش شنونده برسونن و این البته نعمت بزرگیه . من صدابردار بد سلیقه زیاد دیدم که همش سعی میکنن صدا رو یک جوری عجیب وکش دار کنند . انگار داری تو حموم ساز میزنی .
همه چیز آماده بود . درست یادم نمیاد ولی فکر میکنم حدود 1000 تماشاچی برای کنسرت اومدند .
در انتهای باغ اتاقی بود مربوط به ما برای لباس هامون و استراحت کردن . به اونجا رفتیم و لباس هامونو پوشیدیم . من اون لباس ها رو خیلی دوست دارم . ما یک گروه 4 نفره بودیم و همگی خانم . همه لباسها از حریرهای رنگارنگ و ابریشم های بسیار زیبا و نوارهای نقره قدیمی تهیه شده بود . به شکل لباس هایی که در مینیاتورهای ایرانی قدیمی دیده میشه. آستینهای بلند و آویزان از جنس حریر که موقع ساز زدن رقص قشنگی داشتند .
موهای سیاه و بلند همه ما هماهنگی خوبی داشت با فرم لباسها و معرفی یک زن ایرانی سنتی .
راس ساعت چهار برنامه شروع شد و حدودا یک ساعت طول کشید .
از انرژی مثبت مردم هر چی بگم کم گفتم .
در ایران کنسرت ها همیشه با یک استرس و فشار همراهه . آدم روی سن هم احساس راحتی نمیکنه . انرژی های مثبت و منفی با هم هستند و این خیلی بده .
تو ایران رسم بر اینه که وقتی ازکنسرت می آیند بیرون اول یک ایرادی از کار می گیرن تا همه بفهمن که خیلی حالیشونه و از همه موزیسین های دنیا بهترن !!!!!!!!!!!!! باشه ، قبول . اگه همینطور ادامه بدن بالاخره یک روز همه دنیا خواهند فهمید که بهترین موزیسین دنیا همه موزیسین های ایرانی هستند .هاهاها!!!!!!!!!!!!!
خلاصه ،
از چیزهای جالبی که موقع اجرا خوب یادمه ، نگاهها و لبخندهایی بود که بین من و دوست عزیزم رد و بدل میشد که خیلی خیلی در اون لحظات مهم ، معنی دار بود و دیگه صدای قناری هایی که تو درخت بالای سرمون مشغول آواز خوندن بودن . درست لحظاتی که ما سکوت می کردیم با چهچه بلبلی پر می شد که خیلی لذت بخش بود و خیلی احساس خوبی به من میداد . این صدا ها حتی در سی دی هم هست چون کار به صورت زنده ضبط شد . اینجا میتونین حدود 3 دقیقه از کارو بشنوید . روی کلمه Listen کليک کنيد . نام سی دی هست : ”زير آسمان مراکش“ که ۹ قطعه از گروه های مختلف شرکت کننده در فستيوال های سال ۱۹۹۹ و ۲۰۰۰ است .
یکی از کارایی که برام جالبه اینه که گاهی از روی سن به صورت تماشاچی ها دزدکی نگاه کنم و سعی کنم از چشماشون بفهمم دارن به چی فکر میکنن . تو سالن این کار یک خورده سخته چون نوری که تو صحنه وجود داره و تاریکی که در سالن هست یک کم کارو سخت میکنه ولی در این کنسرت نور طبیعی خورشید همه کارها رو آسون کرده بود . یک ارتباط نزدیک و راحت می شد با بیننده برقرار کرد .
بیننده های آزاد و رها از هرگونه غرض ورزی که بعد از هر قطعه نمی تونستن جلو دست زدنشون رو بگیرن و این به ما فرصت میداد که تکونی به خودمون بدیم و خستگی در کنیم . برای من که عالی بود چون می تونستم با خیال راحت سازم رو عوض کنم . ( در این کنسرت من دو ساز میزدم !!!!!!)
با اینکه هیچکدوم فارسی نمی فهمیدن با تکونهایی که به سرشون میدادن و حالتی که توی نگاهشون بود احساس میکردم خیلی خوب با موسیقی ارتباط برقرار کردن .
کف زدن های طولانی و آدم هایی که دونه به دونه از جاشون بلند میشدن وصدای براوو گفتنشون بعد از تموم شدن کنسرت ، تائیدی بود بر احساس من .
البته من هیچوقت قبول نمیکنم که یک کنسرت بدون هیچ عیب و نقصی اجرا بشه ولی اون چیزی که مهمه احساس خوب یا بدیه که نسبت به مجموعه کار داشته باشی .
2005/07/11
مراکش . قسمت دوم
از هتلی که اقامت داشتیم ترجیح میدم چیزی نگم چون فوق العاده بود و نمی شه تعریفش کرد .
مهمان های فستیوال درچند هتل شهر اسکان داده شده بودن . در هتلی که ما بودیم چند گروه دیگر هم بودند که من هیچ کدام رو نمی شناختم .
از کشور های مختلف ، سیاه و سفید ، زن و مرد .
زن درشت اندامی که همراه دو ندیمه خود همیشه در حال عبور و مرور بود خیلی به نظرم آشنا بود ولی یادم نمی آمد که کجا او را دیده بودم .
بعد ها یادم اومد که عکس او را روی جلد یک سی دی دیده بودم که با Freddy Mercury به همراه گروه Queen ضبط کرده بودند .
Montserrat Caballe خواننده سوپرانو .

یک روز برای گردش در شهر رفتیم. یک تپه ای رو یادم میاد که چشم انداز فز بود و از اون بالا شهر و می تونستیم ببینیم . درست موقع ظهر بود که رفتیم اون بالا چون یادمه صدای اذان می آمد .

من خیلی دلم میخواست توکوچه پس کوچه های شهر پیاده گردش کنیم ولی متاسفانه فرصت زیادی برای گردش نداشتیم . چیززیادی که جلب توجه میکرد دروازه های زیبایی بودند که با رنگهای گوناگون زینت شده بودند و پر بودند از نقش و نگار .
به چند کارگاه سفال گری سر زدیم و کارهای دستی مراکشی ها رو دیدیم . کلاه های قرمز مراکشی به نظرم زیبا بودند . سفال هایی که روشون با نقره کار میشد هم همینطور. رنگارنگ و زیبا .

یادم میاد تو آسمون پر بود از لک لک و در جاهایی که ساختمونای گلی داشت پرستوها تو دیوارها لانه داشتند و صداشون همه جا رو پر میکرد .
یکی از مکانهای اجرای کنسرت یک ساختمون بسیار قدیمی بود با یک دروازه بسیار بزرگ و زیبا که در واقع در ورودی حساب می شد. در حیاطش حدودا 5000 صندلی قرار داشت وقرار بود ما شب برای تماشای کنسرت به آنجا برویم .
"صباح فخری"خواننده معروف سوريه ای برنامه داشت .

کنسرت ها عموما در فضای باز اجرا می شد و هوا بسیار مطبوع بودو تماشاچیانی که از سرتاسر دنیا برای شنیدن موسیقی آمده بودند،بسیار همراه .
شور و حال خاصی که اون روزا داشتم دیگه خیلی ازم دوره . در 21سالگی همه چیز برای آدم هیجان انگیز تره تا 27 سالگی ، ولی دارم سعی میکنم با همون نگاه ماجرا رو تعریف کنم.
یادمه که اون شب باتری دوربین فیلمبرداریمو تو هتل جا گذاشتم و این خیلی منو ناراحت کرد . حالا که بهش فکر میکنم میبینم خیلی هم ناراحت کننده نبوده . شاید بهتر بود به جای اینکه همش دوربین به دست باشم،مینشستم و با آرامش بیشتری از کنسرت و هوا و این همه انرژی مردم که تو فضا پخش میشد لذت می بردم . مگه بعد از اون روز چند بار اون فیلمو نگاه کردم ؟
چه روزای خوبی بود.
2005/07/10
مراکش . قسمت اول
ژوئن سال 1999 برای اولین بارهمراه گروه.... برای اجرای کنسرت به فرانسه رفتم .
بعد از چند اجرا که در پاریس داشتیم ، برای شرکت در یک فستیوال بین المللی به مراکش رفتیم .
از پاریس به کازابلانکا رفتیم و بعد از توقفی که در فرودگاه داشتیم با هواپیمای کوچکی به سمت " فز " پرواز کردیم .
" فز " یک شهر کوچک و قدیمی ست که بناهای تاریخی وبافتی بسیار سنتی دارد و به همین دلیل توریست زیادی همه ساله از این شهر دیدن می کند . در میان تمام جذابیت های این شهر، فستیوال موسیقی فز اهمیت ویژه ای دارد به طوری که همیشه از یک سال قبل تمامی برنامه ها تعیین و در دفترچه هایی چاپ میشود و در دسترس علاقه مندان قرار میگیرد .
فستیوال معمولا یک هفته طول میکشد و در این یک هفته شهرِ فز مملو از موزیسین ها و محققان و خبرنگاران و علاقه مندان به موسیقی میشود .
همه برای یک هدف آنجا جمع میشوند : موسیقی !!!!!!
هتل ها از چندین ماه قبل رزرو می شوند . پرواز های فوق العاده برای انتقال مسافران در نظر گرفته میشود و در تمام مکان های تاریخی شهر در ساعات مختلف کنسرت های گوناگونی اجرا میشود . خلاصه همه اینها باعث میشود که شهر حالت فوق العاده ای به خود بگیرد .
.................................................................
هواپیمایی کوچکی که حدود 60 سر نشین داشت در فز به زمین نشست . از اونجایی که ما ساز هامونو داخل هواپیما می بردیم همیشه آخر از همه پیاده می شدیم .
از هواپیما تا زمین فقط 5 پله فاصله بود . فرش قرمز رنگی که از پله ها تا سالن فرودگاه کشیده شده بود توجهم رو جلب کرد و به این معنی بود که مهمان های ویژه ای در این هواپیما هستند .
به محض اینکه پامونو روی زمین گذاشتیم جواب سوالم رو گرفتم . ظاهرا مهمون های ویژه ما بودیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چون با استقبال بسیار گرمی روبرو شدیم و چند نفر به ما کمک کردن و خوش آمد گفتن و مارو راهنمایی کردند به قسمت مهمان های ویژه و پاسپورت های ما رو برای چک کردن بردن .
تا اینجا همه این چیز هااینقدر سریع اتفاق افتاد که ما هنوز شوکه بودیم .
مردی با لباس سنتی مراکشی با یک سینی چای نعناع وارد شد و مرد دیگری با یک ظرف شیرینی مراکشی که بسیار بسیار لذیذ بود . بعد از این پذیرایی دلچسب دیگه فهمیده بودیم که داستان از چه قراره .
خیلی ساده بود . ظاهرا این جمله در همه جای دنیا صحت دارد جز ایران .

"هنرمند هر جا رود قدر بیند و در صدر نشیند !!!!!!!!!! "

در واقع اونا داشتن کار خودشونو انجام می دادن، اين ما بوديم که خيلی تعجب کرده بوديم . آخه خب نديده بوديم والا .
تو ايران وقتی می خوای کار فرهنگی انجام بدی بايد از جان و مالت مايه بذاری،آخرش هم هيچی .
يادمه کنسرتهايی که تو ايران داشتيم هميشه با اعصاب خرد و ناراحتی پيش ميرفت . خب ما هم عادت کرده بوديم .
2005/07/08

چند روز پيش داشتم يکی از دفترهايی که توش خاطرات سفرهامو می نويسم ميخوندم به نظرم اومد شايد بد نباشه گاهی اوقات يک چيزايی از خاطراتم بنويسم . ولی چون خيلی از اين خاطرات مشترک هستن و آدمای ديگه هم در شکل گرفتنشون نقش داشتن ، نمی دونم بايد چه کار کنم ؟
شايد بهتر باشه اسماشونو ننويسم !!!!!!!
نمی دونم . حالا سعی می کنم از خاطرات شخصی ترم شروع کنم . تا ببينم بعدا چی ميشه .
2005/07/05

ديروز تو يکی از اين هفته نامه های دبی نوشته بود :
به يک خانم خوش سيما ، با روابط عمومی قوی ، به صورت تمام وقت جهت منشی گری (!!!!!!!!!!!!!!!!!!) نيازمنديم .
منشی تمام وقت هم نو بره والا !!!!!!!

از مجموعه شخصی Stijn Coppens در فليکر .
2005/07/03
از بچگیم همیشه دوست داشتم جای مامان بزرگم بنشینم .
منتظر یک فرصت بودم . هر وقت میرفت دستشویی یا میرفت وضو بگیره زود مینشستم جاش .
همیشه روی زمین مینشست . البته این چند سال آخر عمرش چون از رو زمین بلند شدن براش سخت بود روی مبل مینشست .
یک تشکچه کوچیک داشت برای نشستن و یک بالش بزرگ هم میذاشت پشتش که تکیه بده .
خیلی کیف داشت رو زمین نشستن و چهار زانو زدن .
کنارش یک کمد بود که همه چی توش پیدا میشد .
کنار این کمد ، روی زمین سماورش بود و .....
.......................................................................................................

دیشب یک خواب عجیب دیدم . بعد از این همه سال خواب دیدم تو خونه مامان بزرگ هستیم . خونه خودش .
جای مامان بزرگ خالی بود و من زود از فرصت استفاده کردم و نشستم جاش .
میدونستم که مامان بزرگ مرده ولی مطمئن بودم که داره منو میبینه که جاشو اشغال کردم .
سمیرا به من گفت : " بلند شو از جای مامانی ."
ولی من بلند نشدم . گفتم خوب نگاه کن مامان بزرگ الان اینجاست .
بعد هر دومون خوب حواسمونو جمع کردیم که مامان بزرگ رو ببینیم .
تو اتاقی که ما بودیم یک رنگین کمان در اومد .
یک رنگین کمان بزرگ .
2005/07/01

داشتم فکر میکردم اگر تو این دنیا چیزی که آدم بتونه خودشو توش نگاه کنه ، مثل آینه ، وجود نداشت چی می شد؟
اگر هیچوقت نمی تونستم صورت خودمو ببینم چه تصوری از خودم داشتم ؟
چه جوری می فهمیدم چشمام چه شکلیه ؟ دماغم چه جوریه ؟ دندونام ؟ موهام ؟
وقتی میخوام لباس بپوشم باید نظر یک نفر دیگه رو بپرسم . موهامو چه جوری شونه کنم؟ همیشه باید یک نفر همراهم باشه و طبیعتا من هم همراه اون .
الآن که راجع به خودم حرف میزنم یک تصوری از خودم دارم ولی اون موقع چی ؟
چه سخت !!!!!
....................................................................................
يک راه حل جالب . همين الان به ذهنم رسيد .
حتی اگر هيچی وجود نداشت ، چشمای تو که بود . می تونستم تو اونا خودمو ببينم .
اگه اينطوری بود اونوقت آدما همش تو چشمای همديگه دنبال خودشون می گشتن .
چه بد !!!!!!