2005/05/30

ديشب که داشتيم ميرفتيم بيرون ، مانا رانندگی ميکرد و من برای اينکه دلم نميخواست کمربند ايمنی ببندم عقب نشستم و تمام حواسم به تماشای شهر بود .
الان سه روزه که هوا گرم شده و شبهای مرطوب و مه آلود دبی شروع شده و من که عادت دارم شبها قبل از خواب به چراغهای روشن و خاموش خونه های ديگه نگاه کنم ، ناکام ميمونم . چون مه غليظ ميچسبه به پنجره و همه چيزو ازت پنهان ميکنه .
همينطور که داشتيم وارد بزرگراه اصلی ميشديم يک دفعه ياد اولين باری افتادم که از اين راه گذشتم . خيلی عجيب بود . همه چيز برام ناشناخته بود .
ديشب متوجه شدم که نخل های اين مسير خيلی بزرگ شدن . روز اول که اومديم اينا رو تازه کاشته بودن و هنوز دور برگهاشونو بسته بود . نخل های ايرانی ، نخل های گرانقيمت ايرانی .
روز اول ميفهميدم مال اينجا نيستن و به اجبار از خاک خودشون درآوردنشون و اينجا کاشتنشون ولی ديشب که ديدمشون سخت بود باور کنم که خارجين . چه زود جا افتادن .چقدر قشنگ شدن .
وقتی تمام مسير به خيابونهای تميز و زيبای دبی ، به ساختمونهای سر به فلک کشيده اش ، به اين همه ماشين زيبا و آخرين مدل ، به رودخونه خيلی زيباش ،به آدمهای خيلی متنوع اين شهر ، نگاه کردم متوجه شدم که خيلی اينجا جا افتادم .
دوست ندارم همه چيز برام عادی بشه . دوست دارم هميشه نگاه روز اولم رو در خاطر داشته باشم . اينجوری بيشتر لذت ميبرم .
2005/05/28

هميشه بوی خاک آب خورده را دوست داشته ام . هروقت اينو به کسی گفتم، همه گفتن : ” ما هم همينطور ! “
سبکه! تازست .نميدونم چيه؟ يه جوريه !
هميشه آب بازی رو دوست داشتم . يعنی اولش از خيس شدن بدم مياد ولی وقتی دستم به آب ميخوره ، ديگه دوست دارم حسابی خيس بشم .
خنکه ! تازست . نميدونم چيه ؟ يه جوريه !
پای برهنه روی موزاييک آب خورده ، وای که چه کيفی داره !
پای برهنه روی موزاييکهای زرد و سرد کف حوض هم خوبه . حوضِ خونه مامان بزرگ. يادمه هنوز . خيلی خوب . يه حوض بيضی شکل که لبه هاش گود نبود و وسطش گود .تو زير زمين بود . تابستونا بيشتر اونجا بوديم . زمستونا اصلآ .
صدای پنکه را يادمه هنوز . ظهرهای تابستون با صدای وز وز مگس ، وقتی ميخواهی تو زير زمين بخوابی . بعد از خواب هندونه ای که تو آب حوض خنک شده بود .
يه حياط کوچيک داشت مامان بزرگ که ۴ طرفش بسته بود . راستی چه جالب بود .يه چاهک داشت که بابا هميشه می گفت :” سعی کنين خيلی دور و برش راه نرين . خيلی قديميه . ممکنه بريزه پايين .“
دم پله ها بود . پله ها فلزی و زرد بودند . پشت پنجره ها حصير بود . جای مامان بزرگ هم کنار پنجره بود . کنار مامان بزرگ هم هميشه سماور بود ، هميشه . کنار سماور هم يک سينی پر از استکانهای تميز و وارونه ، که تميز بمونن .
عصرهای تابستون ، دم غروب که ميرفتيم تو حياط ، آب پاشی حياط خيلی خوب بود . شيلنگ را از زيرزمين از همون حوضی که گفتم ميکشيديم تو حياط . حياط رو آب پاشی ميکردم . موزاييکهای خيس کف حياط رو دوست داشتم . روی ديوار روبروی پنجره هم آب می پاشيدم چون ديوار پر بود از پيچک .سبزِ سبز بود . يادمه هنوز .
چه بوی خاک آب خورده ای بلند ميشد . يادش بخير .
کوچکتر که بودم ساقه های نازک پيچک ها رو ميخوردم . ترش بودن . يادمه هنوز .
تو حياط خوابيدن هم داستانی داشت . موکت را پهن ميکرديم کف حياط . البته مامان بزرگ برای خودش تخت داشت . روی همون ميخوابيد و برام قصه شاه عباس می گفت .
هوا گرم بود . دير خوابم می برد ولی وقتی ميخوابيدم ديگه دوست نداشتم زود بيدار شم . دوست داشتم با پاهام دنبال خنکی های ملحفه بگردم . هنوز هم اين کارو دوست دارم . از رختخواب گرم خوشم نمياد .
پتوهای مامان بزرگ هميشه نازک بودن . آخه خودش گرمايی بود . ملحفه های سفيد با گلهای سبز داشت . يادمه هنوز . پتوی کلفت دوست نداشت . نفسش تنگ ميشد .
صبح که آفتاب ميافتاد روی تشکم رو دوست نداشتم . بايد بيدار ميشدم .
من دوست داشتم صبح و ظهر و شب حياط رو آبپاشی کنم ولی مامان بزرگ می گفت: ”دم غروب “ . راست هم می گفت . اون موقع از هر موقع ديگه ای بهتر بود چون آفتاب از حياط ميرفت وبوی آب و خاک بيشتر می موند !!!!
راستی يادم باشه فردا که ميرم سر خاکش يه کم آب ببرم .دلم برای بوی خاک آب خورده تنگ شده . گرچه اون موقع هنوز صبحه و تا غروب نميتونم صبر کنم .....
مشهد . ۲۲ بهمن ۱۳۸۱

اذان مؤذن زاده اردبيلی رو که ميشنوم خيلی چيزها در ذهنم زنده ميشه . هيچ ربطی هم به نمازو مسجد و اين چيزا نداره .
ياد ظهرهايی ميافتم که شيفت بعدازظهر بايد ميرفتم مدرسه و معمولآ موقع اذان تو کوچه داشتم به طرف مدرسه ام ميرفتم .
اون موقع ها فکرميکردم چقدر مدرسمون دوره ، ولی الان که گاهی به مشهد ميرم و از اون کوچه ها رد ميشم احساس ميکنم همه کوچه ها و خيابونا آب رفتن و کوچيک شدن .
يک بار ۴ سال پيش رفتم به مدرسه ابتدايی که خوندن و نوشتن رو اونجا ياد گرفتم، بعد از ۱۲ سال از ديدن اون مکان شوکه شده بودم . راستی که چقدر کوچيک بود . راستی که چقدر اون موقع ها به نظرم بزرگ می اومد .اصلا باور نميکردم که من با ۲ نفر ديگه روی يکی از اين نيمکت ها جا می شديم و می نشستيم . امکان نداره .
زير تخته سياه هر کلاس يک سکو بود که بچه ها برن روش که قدشون به تخته سياه برسه.چقدر کوچيک بوديم .
اون بخاری های گازی هنوز گوشه کلاس ها بودن . زمستونا بچه ها روش پوست پرتقال ميذاشتن که بوی خوب توی کلاس بپيچه .
توی راهرو به ديوار يک جالباسی به طول چند متر بود که همه بچه ها لباسهای گرمشونو آويزون ميکردن به اون . زرد و قرمز . آبی و سبز . قهوه ای و سياه .
اسم خيلی از همکلاسی هام يادمه ولی هيچ خبری ازشون ندارم . حتما خيلی هاشون الان چندتا بچه دارن و شايد بچه هاشون تو همون مدرسه با هم همکلاس باشن . کسی چه ميدونه ؟ شايد ظهرها که ميرن مدرسه تو کوچه صدای اذان مؤذن زاده اردبيلی رو ميشنون و هزاران هزار از خاطرات بچگيشون با اين صدا همراه ميشه .
کسی چه میدونه؟
2005/05/27
چقدر تسليت گفتن به کسی که عزيزشو از دست داده ، سخته !!!!!!!
اول از همه خودم اشکم سرازير ميشه .
نه ، من نميتونم .
2005/05/26
دلم برای بعضی از آدما اصلا تنگ نميشه با اينکه مدت زمان زيادی از آشناييمون ميگذره .اصلا بعضی هاشون فاميلن ولی هيچ ارتباط قلبی و عاطفی بينمون نيست . از ديدنشون خوشحال نميشم ، از نديدنشون ناراحت نميشم . اصلا برام اهميت نداره که زنده هستن يا مرده .
دلم برای بعضی از آدما تنگ ميشده ولی حالا ديگه نميشه . چراشو نميدونم !!!!انگار رشته هايی که ما رو به هم وصل ميکردن ديگه وجود ندارن و يا خيلی نازک شدن . ديگه حرف مشترکی با هم نداريم که بزنيم .دلهامون ديگه با هم نيست . فقط يک عالمه خاطره مشترک مونده رو دستمون که نميدونيم چه بکنيم با اينا .
دلم برای بعضی از آدما هميشه تنگه . هميشه تو ذهنم ، تو دلم ، تو روياهام ميبينمشون . هميشه يک گوشه ای از همه چيز حضور دارن . بعضی هاشونو هر ۳سال يک بار هم نميبينم اما اصلا برام فرقی نداره. هميشه با هم حرف تازه داريم که بزنيم ، هميشه از ديدنشون به شوق ميام ، هميشه برام مهمه که کجان و در چه حالی . وقتی بعد از مدت زمان زيادی ميبينمشون انگار زمان رو درز ميگيرن و هيچ فاصله ای احساس نميکنم .انگار دور از هم ولی با هم رشد ميکنيم . در يک جهت داريم حرکت ميکنيم برای همين هميشه همراهيم .
رشته خيلی محکمی ما رو به هم وصل کرده که به اين راحتی ها پاره شدنی نيست .
چقدر خوبه که اينجوريه . چقدر دلم براشون تنگه .
اگه ميتونستم الان ميرفتم استراسبورگ .
امروز تولد مامان بزرگ پژمانه ، تولد مامان بزرگ من هم هست !!!!
اسم مامان پژمان ناهيد ه ، اسم مامان من هم ناهيد ه !!!!!!!
اسم بابای پژمان علی ه ، اسم بابايی من هم علی ه !!!!!!!!!!!
تا حالا زن و شوهری به اين عجيبی ديدين ؟ هر کی ندونه فکر ميکنه ما خواهر و برادريم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

داستان تأتر راجع به حرمسرای ناصرالدين شاه بود و زنهای جورواجورش که همه از وضعيت خودشون می نالن . به نظر من هر کدوم از اين زنها سمبل يک قشر از مردم بودن . همه اونا با تمام داشته ها و نداشته هاشون از وضعيتشون ناراضی هستن .
يک غلام سياهی هم بود به نام اِران که باز به نظر من کنايه از ايران بود که سياهش کرده بودن .
خلاصه ، ناصر الدين شاه که کنايه از قدرت و مديريت بود از فرنگ يک سوگلی جديد برای خودش مياره و همه چيزو به باد ميده . همه زنهاش به خاطر اينکه از عروس جديد عقب نمونن شروع به تقليد از اون ميکنن و اينجوری ميشه که راه رفتن خودشون هم يادشون ميره .
يک عکس ديگه هم براتون گرفتم که ميتونين برين و در صفحه فلیکرم ببينين .
2005/05/25
بالاخره ديشب رفتيم اون تأتری که هفته پيش پژمان بليطشو برنده شده بود .
نميدونم چرا اينقدر هيجانزده بودم . انگار برای اولين بار تو عمرم داشتم می رفتم تأتر . اينقدر اينجا از نظر فعاليتهای فرهنگی و هنری در مضيقه هستيم که يک حرکت هنری اون هم گاه گاه آدم رو به هيجان مياره .
اين چيزهايی که گفتم اصلآ به اين معنی نيست که تو دبی هيچ حرکت هنری نميشه ، نه .اينجا گالری های خيلی خوبی هست ، سينما ها ی خيلی خيلی خوبی هست ، کنسرت هايی هم که اينجا برگزار ميشه حتمآ به گوشتون رسيده . ولی خوب به هر حال يه جوريه ديگه .مثل اينکه چشمم به اين همه چيز عادت کرده . چه بد !!!!!!
انگارديدن يک تأتر ايرانی يا يک کنسرت ايرانی ( البته از نوع قابل تحملش !!) بيرون از ايران جالبتره .
اصلآ ولش کن . چی ميخواستم بگم ؟ آهان .
تأترش خوب بود .اسمش بود ۱۳ بانوی قجری کاری از بنفشه توانايی .
من نميدونم اين ايرانی ها اگه دهنشون نجنبه مغزشون کار ميکنه؟ آخه تو تأتر هم آدم چیپس و پفک و ساندويچ ميخوره؟ تو ايران اين چيزا رو آدم نميبينه ، اما بيرون از ايران ايرانی ها يک داستان ديگه دارن .
جمعيتی که ديشب برای تأتر اومده بودن مثل اينکه فقط اومده بودن که عقب نمونن . چند تا خانم که انگار دوره عصرانشونو اونجا برگزار کردن و خيلی هم خوشحال بودن .چند تا مادر فداکار هم با بچه های ۲ تا ۲۰ ماهه خود اومده بودن که سکوت سالن رو به هم بزنن انگار !!!! شايد هم ميخواستن بچه هاشونو با محيط های فرهنگی آشنا کنن که مثل خودشون با فرهنگ بار بيان .
در ضمن مثل هر کار ايرانی ديگه ای ، نمايش با ۴۵ دقيقه تأخير شروع شد. اين ديگه نوبر بود . بعد از ۳۵ دقيقه انتظار چند تا خانم و آقا که ظاهرآ خيلی هم متجدد بودن چون لباساشون خيلی شيک بود و خيلی هم به خودشون رسيده بودن ، شروع کردن به دست زدن که مثلآ زودتر شروع کنن . مثل بچه های دبستانی که ميرن سيرک و از روی هيجان بيخودی دست ميزنن .
خيلی چيزای ديگه هم بود که ديگه حوصله ندارم بگم .
۱ عکس هم براتون گرفتم که ببينين .
پژمان هم يک چيزی راجع به همين تأتر نوشته که می تونين تو وبلاگش بخونين .
2005/05/24
اگر به طور متوسط ۸ ساعت در روز بخوابيم يعنی يک سوم عمر آدم تو خواب می گذره .خيلی هم خوش می گذره .خيلی لذتبخشه.
به نظرمن جايی که آدم يک سوم عمرشو اونجا ميگذرونه بايد خيلی باحال باشه . بايد بهش اهميت داد . بعضی ها اصلاً براشون مهم نيست کجا ميخوابن .
من خودم در هر شرايطی ميتونم بخوابم ، لوس نيستم ، ولی اگه حق انتخاب داشته باشم خيلی به رختخوابم حال ميدم .
لحافم بهترين لحاف دنياست .
رختخوابم هم بهترين جای دنياست .
۲ تا هم بالش دارم . يکی کوچيک ، يکی بزرگ. اونا هم بهترين بالش های دنيا هستن .
هر شب و هر روز ازشون لذت ميبرم و اصلآ برام يکنواخت نميشن .
چقدر خوابم مياد . از الان دارم خنکی ملحفه رو حس می کنم . وووووووووی!!!!!
من رفتم لالا.
ميگم اگه اين ياهو مسنجر امکان invisible شدن رو نداشت چی می شد؟
اون موقع ديگه نمی شد از دست يک نفر که ازش خوشت نمياد يا حوصلشو نداری يا شايد هم جرأت روبرو شدن باهاشو نداری ، فرار کنی .
مثل حيوونا که خودشونو به موش مردگی ميزنن که نجات پيدا کنن .
آخه اونا نميتونن حرف بزنن. ولی آدما که زبون دارن ، ميتونن اينقدر صداقت داشته باشن که وقتی حوصله يکی رو ندارن ، بهش بگن . يا اگه با کسی مشکل دارن ، بهش بگن . يا اگر از يک نفر خوششون نمياد ، يک بار برای هميشه بهش بگن و از ليستشون حذفش کنن و خلاص .
چند دفعه تا حالا برام پيش اومده که وقتی آنلاين ميشم ، درست۳۰ ثانيه بعد بعضی ها با يک صدای مهيبی که مثل لگد زدن يک اسب به يک در می مونه از مسنجر می رن بيرون و من مطمئن هستم که invisible شدن و از کار کودکانشون خنده ام ميگيره . اين کار رو فقط ۲ يا ۳ نفر هستند که انجام ميدن پس نميتونه اتفاقی باشه .
مثل يک بازی شده برام .وقتی آنلاين ميشم پيش بينی ميکنم و ۳۰ ثانيه بعد نتيجشو ميبينم . ولی نميدونم چرا اين کارو ميکنن ؟
اونايی که اين کارو ميکنن لطفآ توضيح بدن .
اگر هم توضيح ندن اشکالی نداره چون هميشه موجبات خنده و تفريح منو فراهم ميکنن و از اين بابت ازشون ممنونم . هاهاهاها.
2005/05/22
چند تا کلمه هست که موقع بکار بردنشون ياد بچگی هام ميافتم .
سُست و تست .قطب و قطر . سرقت و سبقت .
به نظرم نون سُست جالب تر از نون تست بود .
هميشه دلم می خواست کتابای پرقطب بخونم و هميشه دوست داشتم بابام از ماشين دوستامون سرقت بگيره .
به نظر شما هم اين عکس قشنگه؟
من که دلم می خواد اين گلوله گوشتی رو بخورم . انگشتاش شبيه نخودفرنگيه!!!
اين عکس يک مقدار انگشته که يک بچه بهش چسبيده.

عکس از مجموعه شخصی Greeny در فليکر .
2005/05/21

يادمه که هميشه جعبه نخ و سوزن خونمون٬ يا جعبه خالی سوهان بود ٬ يا جعبه خالی گز و يايک چيزی تو اين مايه ها . هيچ وقت مامانم جعبه مخصوصی برای نخ و سوزن در نظر نمی گرفت .
مامان بزرگم هر وقت می اومد خونمون از بيکاری شروع ميکرد به مرتب کردن جعبه .
من خيلی از اين کار لذت می بردم. عاشق پيدا کردن سوزنهای پراکنده از ته جعبه بودم .بعد همشونو فرو ميکردم تو يک بالشتک کوچولو مخمل کبريتی که مخصوص همين کاربود .
مامان بزرگم نخهای باز شده از قرقره ها رو می پيچيد دور قرقره ها .
قرمز ٬ سفيد ٬ سياه .....
متر رو می پيچيد دور خودش و يک نخ می بست بهش که باز نشه .
خلاصه٬ بعد از چند دقيقه يک جعبه نخ و سوزن مرتب داشتيم که آدم کيف ميکرد نگاش کنه .
با ديدن اين منظره به خودم قول می دادم که از اين به بعد هميشه جعبه رو مرتب نگه دارم و نگذارم که به اين روز بيافته . ولی فايده ای نداشت .
حالا بعد از اين همه سال ٬ خودم يک جعبه نخ و سوزن دارم که جعبه خالی سوهان و گز نيست ولی شلوغه .
ديشب که لازمش داشتم ناخودآگاه قيافه مامان بزرگم اومد جلو چشمم .
چشم . قول ميدم . مرتبش ميکنم . اينجوری نگام نکن !!!!!
2005/05/19

ديروز تولد بابام بود .
اولآ که خودش مثل هميشه اصلآ خبر نداشت ، ولی جالبتر اينه که حتی درست نميدونه چند سالشه!!!!
الان تقريبآ ۳ ساله که بابايی من ۵۱ سالشه .
۳ سال پيش که فکر ميکرد ۵۱ سالشه ، ۵۰ سالش بود .
الان هم که فکر ميکنه ۵۱ سالشه ، ۵۳ ساله شده.
برای من که اصلآ فرق نداره چند سالش باشه ، آخه راستشو بخوای تازگی ها به اين نتيجه رسيدم که روز ها زودتر از سن ما ميگذرن.
مثلآ من الان بايد ۱۸ سالم باشه ولی اشتباهآ ۲۱ سالمه . ولی مهم نيست چون من مثل بابام نيستم. خوب يادم ميمونه که ۲۳ سالمه .اشتباه نميکنم . آره .
آخه ۲۵ سال که سنی نيست .
.....................................................
پس چرا پژمان ديروز برای کيک تولدم دنبال شمع ۷ و ۲ می گشت ؟
نکنه.....
2005/05/18
ديروز که پژمان هفته نامه ”فستيوال“ رو آورد خونه ، همينطور که نگاهش ميکردم آگهی يک تأتر توجهم رو جلب کرد .
برای يک لحظه دلم خواست که برم و تأتر رو ببينم ولی خيلی زود ازش رد شدم .
جالب اينجاست که پژمان امشب تو يک مسابقه راديويی برنده شد که جايزه اش بليط همين تأتر بود .
خيلی لذتبخش بود .
2005/05/16
کسی چه میدونه آخر هر چیزی کجاست .
آخرین بار یعنی چی؟
آخرین لحظه چه جوریه؟
چه جوری نزدیک میشه؟
الان نزدیکه یا دوره ؟
همیشه باید منتظر بود؟ نه ! اینجوری که آدم خل میشه .
خب اگر هم منتظر نباشی ممکنه لحظات خوبی رو از دست بدی .
بعدش چی میشه؟ اصلا بعضی وقتا نمیفهمی که چی شد .
اگر آروم آروم اتفاق بیافته خیلی زود متوجهش نمی شی ، ولی اگر مثل زلزله بیاد و یک دفعه همه چیزو ازت بگیره ، اون موقعه که دیگه هیچوقت فراموشش نمیکنی . به خوبی لحظه به لحظشو به خاطر می آری .
تو ذهنت حک میشه . مگه میشه که نشه ؟
همه چیز خوب بود مثل همیشه .
یه دفعه عوض شد . هیچ کس نمیدونست این آخرین نهاریه که با هم میخوریم .
هیچ کس نمی دونست این آخرین باریه که این چهار نفربا هم حاضر میشن که برن مهمونی .
این آخرین باریه که مامان داد میزنه : " بچه ها حاضرین؟ "
هیچ کس نمیدونست که این چهار نفر وقتی از این در برن بیرون دیگه با هم بر نمیگردن به این خونه .
چه عجیبه .
اگه میدونستم شاید با آخرین نگاه همه جزییات رو به خاطر میسپردم .
اگه میدونستم شاید به این راحتی از در خونه بیرون نمی اومدم .
شاید حداقل خودم در خونه رو میبستم .
ولی... نمیدونستم .
هیچ کس نمیدونست .
مرگ هم برای خودش چیز غریبیه . یعنی چی که مرد ؟ یعنی چی که دیگه نمیاد ؟ یعنی چی که دیگه هیچوقت نمیبینمش ؟ آخه من کارش داشتم . من میخواستم وقتی برگشت خونه بهش یه چیزی بگم .می خواستم یه چیز جالب براش تعریف کنم .آخه من شام درست کردم که با هم بخوریم .
فکر اینکه دیگه نتونم باهاش حرف بزنم دیوونم می کنه . آخه بعضی از حرفا رو فقط باید به اون بگم .
………..
من باور نمیکنم که گذشت زمان بتونه همه چیزو درست کنه.
درست کنه یعنی اینکه فراموش کنی ؟ اینکه خرابه !
مگه میشه آدم یک نفر رو که سی سال باهاش زندگی کرده فراموش کنه ؟
بعد از سی سال حتی فراموش کردن نمکی محله هم محاله چه برسه به کسی که عاشقش باشی ، باهاش نفس بکشی ،باهاش زندگیتو بسازی .....
نه ، نمیشه .
دلم نمیخواد فراموشش کنم . میخوام همیشه تو خاطرم باشه . همیشه احساسش کنم . فکر کنم که هست . ولی ... ولی آخه نیست . نیست . نیست .
پس من چه کار کنم ؟
نفسم داره تنگ میشه . فکر نمیکنم که بتونم تحمل کنم .
راستی مرگ چیز خوبیه .الان فقط اون میتونه نجاتم بده . همون که منو به این حال انداخته . چرا نمیاد ؟
حتی مرگ هم کارشو نصفه نیمه انجام میده .
لعنت به تو .

2005/05/15
هميشه عکسهايی که به نظر خودم جالب هستند و احساس بيشتری توشون هست ٬کمترمورد توجه بينندگانم قرار ميگيره . چرا؟
يادمه جمعه شب وقتی رفتم تو رختخواب خيلی لرزيدم . صبح که به خاطر رفتن پژمان بيدار شدم ٬ ديدم که هنوز گرم نشده ام.
از جمعه شب تا حالا خوابيده بودم . خيلی از مريضی بدم مياد . ولی مريضی از من خوشش مياد لابد !!!!!
2005/05/13

هيچوقت نميشه از خاطرات فرار کرد . خاطرات آدم چه خوب باشن چه بد نميشه فراموششون کرد . هميشه از تجديد خاطرات لذت ميبرم . مخصوصاْ وقتی با آدم های ديگه خاطرات مشترک رو دوره ميکنیم خيلی کيف ميکنم .نميدونم چرا ولی بيشتر اوقات تجديد خاطرات خنده دار ميشن .
دو عامل خيلی در تجديد خاطره به من کمک ميکنند . موسيقی و بو .
بعضی از فضاها بوهای مشترک دارن . يه دفعه آدم ميره تو يک زمان ديگه . هيچ جور هم نميشه برای کسی توضيح داد . بوی اتاق کودکی ٬ بوی يک غذای آشنا ٬ بوی يک شهر ٬ بوی آدمهای مختلف ٬ بوی مدرسه ٬ بوی کاغذ و.....
در مورد موسيقی نميتونم توضيح بدم .
يک چيزی تو ذهنم بود ولی خيلی بد نوشتم . حال خودم به هم خورد . ديگه ادامه ندين .
2005/05/12
حتما کلی به این پولهای خردی که تو دستش هست فکر میکنه .
فقط 100 متر راهه تا برسونه به دست صاحبش . شغلش همینه .همه مشتریها پول غذا رومیدن به اون . اونم میبره میده به رییسش ، رییسش هم پول رو خرد میکنه و بقیشو دوباره میده بهش که برسونه به دست صاحبش .
تو این 100 متر راه حتماً کلی خدا خدا میکنه که حداقل کوچکترین پول رو بدن به خودش .
چه کیفی داره .
نه، نه، نه !!!!!!!!
شیشه را نده بالا . نه !
پس انعام چی شد ؟
خسیس!