2007/03/26
Part 5
فردا از اینجا میریم . چه زود یک هفته گذشت .


میریم استراسبورگ دیدن یکی از دوستام . بهانه خوبیه که استراسبورگ رو هم ببینیم . متز رو خیلی دوست داشتم ( دارم ) . خیلی شهر عروسکی و کوچولو و آرومیه . دلم میخواد اینجا یک مغازه شکلات فروشی داشته باشم و همینجا بدون دردسر و شلوغی و ترافیک و گرما زندگی کنم . شکلاتهاش رو هم خودم بسازم .


دیروز مهمون همون دوستای فرانسوی مانا بودیم برای ناهار . درست دو ساعت و نیم سر میز بودیم برای ناهار . اصلا کل مهمونی پشت میز غذاخوری برگذار میشه . هیجان انگیزترین قسمتش مربوط به پنیره میشه که خودش داستانی داره . از بریدن پنیر و خوردنش و بوهای عجیب و غریب و گاها نامطبوعشون گرفته تا نگهداریشون در سرداب مخصوص نگهداری مواد غذایی . یک سرداب کوچولو داشتند پشت آشپزخانه که تمام مواد غذایی به طورت تازه اونجا نگهداری میشد و خیلی خنک بود . یک جعبه مخصوص پنیر داشتند که در و دیوارش از توری خیلی ریز تشکیل شده بود و پنیرها رو اون تو نگه میداشتند . همینطور بدون محافظ و تو هوای خنک سرداب . سرداب پر بود از شراب و میوه و ژامبون و پنیر و هر چیزی که فکرش رو بکنید . خیلی هیجان انگیز بود .


امروز هوا خیلی قشنگه . خنک و آفتابی . من که این دوربین بیچاره ام همش تو جیبمه . زرت زرت عکس میگیرم از همه جا . میگم که عین دکور تئاتره .


اینم سهم شما . عکسهای بیشتر رو در فلیکر ببینید .
2007/03/25
La Mome


با تماشای اولین صحنه فیلم ، لقمه کرپ پنیر و ژامبونی که با هزار به به داشتم گاز میزدم تو گلوم گیر کرد و جاش یک بغضی اومد که دو ساعت و بیست دقیقه فیلم داشت خفه ام میکرد . فیلم زندگی " ادیت پیاف " رو دیدیم تو یک سینمای کوچولو در مرکز شهر متز . من همیشه فیلمهای اروپایی رو به فیلمهای آمریکایی و هالیوودی ترجیح میدهم . از استایل زندگی و فرم فیلمهای اروپایی بیشتر خوشم میاد تا آمریکایی . فیلم زندگی " ادیت پیاف " ازون فیلمهای خوش ساخت و خوش آب و رنگ اروپاییست که شدیدا توصیه میکنم ببینید . اگه تو فرانسه هستید حتما برید سینما و این فیلم رو تو سینما ببینید . هنرپیشه اول این فیلم یعنی کسی که نقش " ادیت پیاف " رو بازی کرده به نظر من نابغه ست . البته من این آدم رو چهار سال پیش تو یک فیلم فرانسوی دیگه کشفش کردم و از همون موقع فهمیدم چه استعدادی در این بشر نهفته ست .
تدوینهای خیلی خوب فیلم ، بازی درخشان این دختر ، زندگی پر ماجرای این خواننده معروف فرانسوی و شخصیت منحصر بفردش و موزیکها و ترانه های به یادموندنی و تاریخی اش ، همه و همه دست به دست هم دادند و این فیلم رو بسیار تاثیر گذار و دیدنی کرده اند .
از سینما که اومدیم بیرون خیلی خوشحال بودم که این فیلم رو در فرانسه دیدم . انگار بیرون از سینما هم فیلم ادامه داشت . مردم به زبان فیلم حرف میزدند . خیابونایی که توش راه می رفتیم ، کافه ها و رستوران ها و در و دیوار شهر مثل این بودند که دارم ادامه فیلم رو زندگی میکنم .
از این زنان آرتیست کم نداریم که اتفاقا همشون زندگی های خیلی سخت و پرماجرایی داشته اند . همه سختی های زندگیشون هم به خاطر این بوده که خیلی بر اساس احساساتشون زندگی میکرده اند و زندگی براشون معنی به جزعشق و دوست داشتن نداشته .


2007/03/24
part 4
درست پنج ساعت قبل از تحویل سال جدید رسیدیم به متز . مانا اومد ایستگاه قطار دنبالمون . بعد از شش ماه دوباره همدیگرو دیدیم . هوا حسابی سرد و سوزان بود . از ایستگاه قطار متز تا خونه پیاده اومدیم . شهر و تماشا کردیم . اون موقع شب نسبتا خلوت بود اما من احساس خوبی داشتم . تمام شهر مثل دکور تئاتر بود . کوچه های سنگفرش شده خیلی خوشگل با خونه های قدیمی فرانسوی . صدای چرخ های چمدون های ما حسابی آرامش شب کوچه ها رو به هم ریخته بود . شهر خیلی بهتر از چیزی بود که من تصور میکردم .
خونه مانا خیلی جای خوبیه . درست مرکز شهره . پر از مغازه های خوشگل و نانوایی های خوشبو و خوشرنگ . تو این سرما وقتی از کنار یکی از این نانوایی ها رد میشی و بوی نان داغ میخوره تو دماغت ، مست میشی .
یک هفت سین کوچولوی خوشگل چیده بود و برامون شیوید پلو درست کرده بود که با تن ماهی خوردیم . این اولین تغییری بود که در مانا دیده میشد . اینکه رفته بود برامون تن ماهی خریده بود یعنی خیلی . چون مانا حتی به قوطی تن ماهی هم دست نمی زد چه برسه که بره بخره و اجازه بده که ما تو خونش ماهی بخوریم !!!!
با هم شام خوردیم و حرف زدیم وتعریف کردیم از همه چی . من و پژمان خیلی سعی کردم برای تحویل سال بیدار بمونیم اما نشد که نشد و درست یک ساعت قبل از سال نو خوابمون برد . کار بدی کردیم ؟ نمی دونم . اما هیچ کار دیگه ای نتونستیم بکنیم . بعد از هشت ساعت و نیم قطار سواری و سه تا قطار عوض کردن احساس خستگی میکردیم . در نهایت مانا خودش به تنهایی سال رو نو کرد در حالیکه ما کنارش بودیم اما خواب .
......................................................................................
روز بعدش رفتیم تو شهر یک کم گردش کردیم و برای ناهار خرید کردیم . بعدازظهر با مانا رفتیم کنسرواتوار و یک اجرای دونفره کوچولو داشتیم برای یکی از استاداش . وسط کار چند نفر دیگه هم اومدند تو کلاس و خلاصه کلی اصرار که باید اینجا کنسرت بذارین و ازین حرفا .
این روزایی که اینجا هستیم در واقع همش استراحته . اون بدو بدوی برلین رو نداریم . همه چیز آروم و بدون استرسه . دیروز مانا ، من و پژمان رو برد رستوران دانشگاهشون و با هم ناهار خوردیم . خیلی یاد سلف دانشگاه هنر کردیم و همش این دو تا مکان رو با هم مقایسه میکردیم . یاد اون پرده سبز بدرنگی افتادیم که وسط سالن خواهران و برادران کشیده بودند که مبادا چشم نامحرمان در موقع غذا خوردن به هم بیافته . چه فرقی داشت واقعا ؟ ما که سر کلاس همه با هم بودیم چرا نباید با هم غذا میخوردیم ؟ یاد ظرفهای استیل و اون قاشق و چنگالهای آلومینیومی نازک افتادیم که تو دستتمون خم میشد . غذامون تو ظرف استیل می ماسید . سالن غذا خوری دانشگاه مانا رو به رودخونه وسط شهر بود که تمام درختای کنارش غرق در شکوفه های صورتی بودند . بهار حسابی در حال خودنماییست .
بعدازظهر من و مانا با هم رفتیم خرید کردیم . بعد از مدتها دوباره با هم رفتیم تو فروشگاه ها و لباس ها و کفشها رو نگاه کردیم و هی در مورد همه چیز نظر دادیم . تنهایی خرید کردن نمی چسبه . منم وقتی تنهایی میرم خرید حوصله ندارم همه چیز رو خوب نگاه کنم اما وقتی با همیم خیلی خوبه .
2007/03/22
Part 3

این نوشته ها مربوط به دو روز پیشه در واقع آخرین ساعات سال هشتاد و پنج .


.........................................


داریم از برلین میریم . تا بیست دقیقه دیگه هتل رو ترک خواهیم کرد و میریم به سمت ایستگاه قطار . ساعت دوازده و نیم ظهر حرکت داریم به سمت متز . بین راه باید دو تا قطار عوض کنیم . خوشحالم که به جای اجاره کردن ماشین ، قطار رو انتخاب کردیم . حالا دیگه با آرامش میریم . استرس پیدا کردن راه و ترس از گم شدن نداریم . میشینیم به تماشای مناظر طبیعی و شهرهای بین راه .
امروز آخرین روز سال هشتاد و پنجه و امشب ظاهرا عیده ولی من مدام این داستان رو فراموش میکنم . اگه تو خونمون بودیم و هفت سین داشتیم اینجوری نبود . حالا امشب میریم خونه مانا و احتمالا یک خرده حال و هوای عید خواهد آمد .
گشت و گذار در برلین رو از دروازه براندنبرگ آغاز کردیم و با همونجا هم تمومش کردیم . یعنی دیشب رفتیم اونجا که شبش رو هم دیده باشیم . روز اول هوا خیلی خوب بود و آفتابی اما از فرداش همش هوای سرد و بارونی داشتیم . انگار واقعا بدنمون به گرمای دبی عادت کرده چون خیلی در برابر سرما کم طاقت شده ام . اما همین سرما هم برای ما تنوع بود و بعد از مدتها حسابی چسبید مخصوصا که کم کم لباس گرم و شال گردن و دستکش پوشیدن داشت یادمون میرفت .
..............................................
برلین رو خیلی بهتر از چیزی که در ذهنم داشتم ، دیدم . من روزی که دیوار برلین رو خراب کردند و دو آلمان غربی و شرقی یکی شدند یادم هست . اونموقع تقریبا ده یازده ساله بودم و همیشه برام این موضوع هیجان انگیز بود که چطور یک دیوار وسط یک شهر کشیدند و اون همه داستان های غم انگیز بوجود اومد . برلین شهر تمیزی بود . سیستم حمل و نقلش خیلی روان و کامل بود . من فقط یک بار مترو رو به قدری شلوغ دیدم که شبیه متروی تهران بود اون هم دلیلش این بود که یکی از قطارها یک اشکالی پیدا کرد و دو تا خط یکی شدند . غیر از اون یک بار تقریبا همیشه جای نشستن تو قطارها بود . تمام ایستگاه ها آسانسور داشتند برای پیرها و معلولین و بیشتر ایستگاهها هم پله برقی . اما چیزی که برای من جالب بود این بود که تقریبا همه از پله استفاده میکردند حتی وقتی که پله برقی و پله معمولی کنار هم بود اکثریت از پله معمولی بالا می رفتند . در تمام ایستگاههای مترو و قطار مغازه های کوچک و بزرگ قهوه و ساندویچ های سرد و خوشرنگ چشمک میزدند . اول صبح و بعد از ظهر ها همه یک لیوان قهوه دستشونه . وسط روز همه ساندویچ به دستند و شبها شیشه های آبجو . سیستم تفکیک زباله ها خیلی خوب بود و کاملا معلوم بود که این رشته سر دراز دارد و خیلی وقته که روش کار شده . در سطح شهر همه جا سطلهای زباله به چهار رنگ مختلف دیده می شد که هر کدام مربوط به یک چیز بود . کاغذ ، شیشه ، پلاستیک و غیره .

اینکه بیشتر مردم از کیسه های پارچه ای یا ساک های دستی دائمی برای خرید روزانه استفاده میکردند نشان دهنده اهمیت به محیط زیسته . در بیشتر سوپر مارکتها دستگاههایی نصب شده بود برای بازیافت بطری های پلاستیکی و شیشه ای که در ازای هر بطری خالی پلاستیکی مبلغی برگردونده می شد . این خودش یک روش ایجاد انگیزه برای تفکیک زباله هاست . در دبی هم به تازگی دارند روی این قضیه کار میکنند اما به این زودی ها جواب نخواهد داد . مدتیه در سوپر مارکتهای زنجیره های کارفور ساک های دستی قابل بازگشت به طبیعت می فروشند به جای کیسه های پلاستیکی . اگر یک بار ازون ساکهای دستی بخری میتونی هر وقت خراب بشه بیاری تحویل بدی و یک نو تحویل بگیری .
این روزها از نقاط مختلف برلین که برامون جالب بود دیدن کردیم . یکی ازاین جاها " ایستگاه بازرسی چارلی "* بود که درواقع محل عبور و مرور بین دو برلین غربی و شرقی بوده برای خارجی ها .

" کلیسای جامع برلین "**
، " یکشنبه بازاربرلین " که شبیه به " جمعه بازار " خودمون بود ، محله " هکش هف "*** که از جاهای خیلی دوست داشتنی برلین بود به نظر من . " پتس دامر پلاتز"**** ، محله مدرن برلین بود و درست در محل سابق دیوار برلین واقع شده بود . قسمتهایی از دیوار رو به صورت سمبلیک اونجا قرار داده اند و توضیحاتی همراه با عکس های قدیمی ضمیمه اش کرده اند . محل قبلی دیوار روی زمین با یک خط مشخص شده . یعنی درست همون مسیر دیوار رو با سنگفرشی متفاوت از بقیه خیابون علامت گذاری کرده اند . قبلا با خودم فکر میکردم که چرا دیوار برلین اینقدر رنگارنگ بوده و پر بوده از نقاشی . حالا می فهمم که این داستان فرهنگیه و محدود به دیوار برلین نبوده بلکه شامل تمام دیوارهای شهر برلین میشه .
.....................................................
یک ربع دیگه میرسیم به فرانکفورت . داریم از شمال شرقی آلمان میریم به جنوب غربی که مرز آلمان با فرانسه ست . هوا ابریه اما بارون نمیاد . همه جا سبزه و نشانه های بهار رو میشه همه جا دید .
سال نو مبارک .
*** HACKESCHE HOFE

****POTSDAMER PLATZ
* CHECK POINT CHARLIE


** BERLIN DOME
2007/03/21
نوروز
سال نو مبارک

خیلی خوش باشین و سلامت

به امید روزهای بهتر
2007/03/19
Part 2
اولین روز رو در برلین با بازدید از " دروازه براندنبرگ " آغاز کردیم . با کمک کتاب " لونلی پلانت " برای تمام این روزهایی که در برلین هستیم برنامه ریزی کردیم . باید اعتراف کنم این اولین باره که دارم آلمان رو خوب نگاه میکنم . این بار چهارمه که میام آلمان اما همیشه در حال بدو بدو و کار بودیم و برنامه ام دست خودم نبود و طبیعتا وقتی با چند نفر همسفر باشی باید رضایت جمع رو در نظر داشته باشی . نمیشد برای خودم برنامه ریزی کنم . اما این دفعه که با پژمان همسفرم حسابی در اختیار خودمونیم . من که با خیال راحت خودم رو سپردم بهش و اون زحمت همه چیز رو میکشه که همینجا در حضور شما ازش تشکر میکنم .
تصمیم داریم قشنگ بریم قاطی مردم و شهر رو کشف کنیم . همین که از قطار و مترو برای جابجایی در سطح شهر استفاده میکنیم خودش خیلی در شناخت مردم شهر و حال و هواشون تاثیر داره . دوچرخه سواری که مثل بیشتر شهرهای آلمان جایگاه خودش رو داره . تقریبا هر آدمی رو میبینی که تنهاست ، داره مطالعه میکنه . تمام در و دیوار شهر تا اونجایی که دست آدمیزاد بهش رسیده پوشیده از نقاشی های دیواری ست با رنگهای متنوع که در عین شلوغ پلوغی ، خودش یکی از مشخصه های بارز شهره . از تو هواپیما که برلین رو میدیدیم پر بود از مجموعه آپارتمانهایی که با فرم های مختلف به هم وصل بودند . مثلا یک مجموعه آپارتمان به شکل " یو " یا " اس " وهر فرم قابل تصور دیگه . اینقدر تو دبی ساختمون های پرت و پلا دیدیم که چشممون با این ساختمون ها که تقریبا از یک شخصیت واحد برخوردارند نوازش میشه . دبی شده نمایشگاه آسمان خراشهای مدرن با ایده های نو و گاها بدیع اما به دلیل تنوع ساختمون ها و تعداد زیادشون دچار یک جور آشفتگی شده . من بدم نمیاد اما کاملا معلومه که دبی تبدیل شده به محل آزمون و خطای معمار های مدرن . بگذریم . خلاصه که این تفاوتهای بین سرزمین های مختلفه که سفر رو جالب میکنه دیگه وگرنه اگر همه جا مثل هم بود و همه مردم یک جور بودند دیگه سفر کردن لطفی نداشت . اما همچنان به برابری حقوق انسان ها و یک زبان و فرهنگ بدون مرز معتقدم . این ربطی به اون نداره .
دروازه " براندنبرگ " که زیباترین دروازه شهر برلین در قرن هجدهم بوده رو تماشا کردیم و تو یکی از این فروشگا ها که یادگاری های برلین رو می فروخت چند تا عکس از همین مکان دیدیم بعد از جنگ جهانی دوم که حسابی تخریب شده بود . ساختمون های اطراف دروازه به طور کامل خراب شده اند و بازسازی شده اند . همش تصور میکردم چه کسانی در همین محلی که ما و هزاران توریست دیگه داریم میخندیم و عکس یادگاری میگیریم کشته شده اند وجنازه هاشون زیر دست و پا له شده . یک دفعه همه چیز برام سیاه و سفید میشد و … . راستی شما هم زمان قدیم رو سیاه و سفید تصور میکنین یا رنگی ؟
با فاصله خیلی کمی از " براندنبرگ " مکانی ساخته اند که در سال دو هزار و پنج آماده شده به عنوان یادواره هولوکاست . معماری خیلی مدرن شامل دوهزار و هفتصد و یازده مکعب مستطیل که مثل سنگ قبر در یک فضای گورستان مانند کنار هم چیده شده اند . سیصد و سه تای آنها بیشتر از چهار متر ارتفاع دارند . وزن بزگترینش که چهار متر و هفتاد سانتیمتره ، شانزده تن بود .
زیر همون مکعب مستطیل ها هم یک " مرکز اطلاعات " درست کرده بودند . مثل یک نمایشگاه .
دیگه همینطور توی خیابون های اطراف گردش کردیم و چون وقت قضای حاجت رسید یک سکه یک یورویی از جیبمان خارج کردیم و در کف دست صاحب حاجت سرا گذاشتیم و آنجا بود که قدرمستراح های مجانی و خوش بوی دبی را دانستیم . با توجه با کیفیت مستراح های دبی باید برای هر بار استفاده چیزی حدود ده یورو پرداخت !!!!!!!عجب داستانیه این مستراح . همه جا با آدمه .
بعدازظهر هم رفتیم یک محله ای* که پر از آدم بود و مرکز خرید . نمی خواستیم خرید کنیم فقط میخواستیم گردش کرده باشیم کلیسای یادبود " امپراتور ویلهلم " هم همانجا بود . یک گالری دیدیم که در فستیوال هنر خلیج هم شرکت کرده بود که هفته پیش در دبی رفته بودیم .
دیگه برای روز اول از سرمون هم زیاد بود . پاهای من که دیگه از کار افتاده بود . انگشت کوچیکه هر دو پام صاحب دو تاول خوشگل شدند که هر لحظه با دردشون منو از حال خودشون باخبر میکنند .
تا اینجاش که از برلین خوشم اومده . حالا چند روز دیگه داریم .

* Kurfurstendamm
2007/03/18
Part 1
تا چشم کار میکنه زیر پامون ابره و ابر . ابرهای قلمبه قلمبه . مثل خامه پفی . امروز هوای امارات خیلی صاف نبود البته برای ما خیلی فرق نمیکرد چون صندلی کنار پنجره گیرمون نیومد . کسی که کنارم نشسته بود هم از اول تا آخر پرواز آفتاب گیر پنجره شو کشید پایین و خلاصه صندلی کنار پنجره رو حروم کرد . فرودگاه دوحه خیلی بهتر از چیزی بود که انتظار داشتیم و شنیده بودیم . از دبی تا دوحه تمام همسفرامون آفریقایی بودند . فقط چند نفر غیر سیاه پوست تو پرواز بود . اما از دوحه به برلین داستان عوض شد و سیاهی جای خودشو به سفیدی داد . حالا دیگه فقط چند تا کله سیاه تو پرواز هستند که البته من و پژمان شاملش نمی شیم . چون من موهام طبق معمول قرمزه ، پژمان هم که دو روز پیش کله رو سپرد به تیغ و خلاصه اگه کف دست مو داره ، کله پژمان هم مو داره .
خدا وکیلی پروازهای طولانی خیلی خسته کننده هستند مخصوصا که یک بچه زر زرو هم نزدیکت نشسته باشه و تا میاد چشات گرم شه یک زری بزنه و دوباره روز از نو ، روزی از نو . الان داریم از روی دریای سیاه رد میشیم اما به نظر من اصلا سیاه نیست . (!!!!)
...............................................................................
همراه با آفتاب از دبی تا برلین اومدیم . یعنی تا وقتی رسیدیم برلین با اینکه ساعت دبی تقریبا نه و نیم شب بود اما در برلین همچنان هوا روشن بود . با اینکه شب قبل کم خوابیدیم اصلا تو هواپیما خوابمون نبرد . بعد از چک پاسپورت و تحویل بار و این داستان ها سوار یک تاکسی شدیم که راننده تاکسی زبان انگلیسی رو تا سر " یس " خونده بود . یعنی حتی " یس " رو هم نمی فهمید . آدرس هتل رو از روی نقشه حالیش کردیم تا ما رو رسوند به هتل . هتلمون خیلی ساده ست ( البته این سادگی در مقایسه با لوکس بودن هتل های دبی ه ) ولی خیلی تمیز و دوست داشتنیه . مخصوصا که پنجره اتاقمون به یک حیاط خیلی خوشگلی باز میشه که یک هرم شیشه ای وسطشه و در واقع این نورگیر سالن صبحانه ست .
این کرم کشف محیط جدید نگذاشت که مثل بچه آدم بگیریم بخوابیم . رفتیم یک خرده اطراف رو ببینیم و فضولی کنیم . دور و برمون همه چیز هست و کلا تا ایستگاه قطار با سرعت راه رفتن من که یک خرده از لاک پشت سریع تره فقط پنج دقیقه فاصله داریم .
در بدو ورود بستنی رو در هوای هشت درجه بالای صفر زدیم تو رگ و بعدش از خستگی بیهوش شدیم خوشحال از اینکه سه ساعت این وسط سر دنیا رو کلاه گذاشتیم و می تونیم بیشتر بخوابیم . ساعت دبی یک شب بود اما ساعت برلین ده شب .
2007/03/14
بهترین عیدی دنیا
هدیه دادن و هدیه گرفتن خیلی لذت بخشه . اینطور فکر نمی کنین ؟
هر چیزی که مربوط به سفر باشه میتونه جزو بهترین هدیه ها باشه برای من . برای هزارمین بار میگم که من عاشق سفرم . امسال به عنوان عیدی هدیه ای گرفتم ( یا بهتر بگم ، گرفتیم ) که بهترین هدیه عمرمه و با هیچی نمی تونم مقایسه اش کنم و حسابی قدردان و ذوق زده و خرسندم و شدیدا به خاطر این هدیه و به خاطر داشتن کسی که این هدیه رو بهمون داده به خودم می بالم . یک سفر درست و حسابی با تمام جوانبش که از فردا شروع میشه !!!!!!
از این به بعد به مدت نا معلومی یک سفرنامه اروپا خواهید خواند . عکس هم فراموش نخواهد شد . از برنامه سفرمون چیزی نمیگم که با هم پیش بریم . فقط میگم که مقصد اولیه مون شهر برلین هستش . اگه کسی تجربه خاصی در موردش داره تو این ساعت های باقی مونده برام بنویسه .
امیدوارم ازین اتفاق هایی که دو روز پیش در فرودگاه دبی افتاد دیگه پیش نیاد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره . امیدوارم شما هم سفرهای خوبی پیش رو داشته باشید اگه سال جدید رو با سفر شروع خواهید کرد .
2007/03/13
چهارشنبه سوری
زردی من از تو
سرخی تو از من
سرخی تو از من
سرخی تو از من
دماغ سوخته
تو این سه سال و نیم هیچ خبری نبود ، حالا همین حالا که ما داریم میریم مسافرت بهمون خبر میدن که شما برای شرکت تو یک کلاس تخصصی عکاسی انتخاب شدین . بوی دل و دماغ سوخته تا اونجا نمیاد ؟ خوب دقت کنین . خونه ما که پر از دوده .
2007/03/12
دستور پخت کیک شکلاتی عمیق
دخترا و پسرای خوب ، اول از همه برای درست کردن کیک شکلاتی عمیق باید حالتون خیلی خوب باشه و بهتر میشه اگر این کیک رو برای کسی که خیلی دوسش دارین درست کنین .
صد و بیست و پنج گرم کره ای که در دمای اتاق نرم شده باشه .
صد و هشتاد و پنج گرم شکر قهوه ای ( حالا اگه سفید بود هم عیبی نداره ) .
یک قاشق غذاخوری نسکافه .
دو عدد تخم مرغ .
چهل گرم آرد مخصوص شیرینی پزی که به میزان مشخص مواد لازم برای خوب پف کردن کیک و شیرینی رو داره . نمی دونم تو ایران هست یا نه .
صد و بیست و پنج گرم آرد ساده .
شصت گرم پودر کاکائو اعلا .
صد و هشتاد و پنج میلی لیتر شیر پرچرب .
یک قاشق چایخوری وانیل .
یک قاشق چایخوری جوش شیرین .
نود گرم شکلات تخته ای که خرد شده باشد .
........................................................................................................
شکر و کره رو با هم خوب بزنید تا سفید بشه . نسکافه رو اضافه کنید و دوباره بزنید . تخم مرغ ها رو تو یک کاسه بشکنید و زرده و سفیده شونو با چنگال یک خرده با هم قاطی کنین و بعد کم کم به مخلوط شکر و کره و نسکافه اضافه کنید و باز هم بزنید .
تمام مواد خشک رو ( شامل آرد ساده و آرد مخصوص و پودر کاکائو . جوش شیرین و وانیل ) تو یک ظرف الک کنید تا تمام گره هاشون باز بشه . همونطور که گره های آرد ها رو باز میکنین خودتون هم لبخند بزنید . بعد از لبخند مخلوط اولیه و شیر رو به این آرد ها اضافه کنید . فراموش نکنید که در این مرحله باید از قاشق فلزی استفاده کنید . خوب که با قاشق فلزی مواد رو با هم مخلوط کردید شکلاتهای خرد شده رو هم اضافه کنید و این مخلوط نهایی رو به قالبی که کفش رو با کاغذ شیرینی پزی پوشانده اید و کمی هم چربش کرده اید منتقل کنید و در فری که از قبل گرم شده قرار دهید .
در مورد اینکه درجه فر چقدر باید باشه ازم سوال نکنید چون من هیچوقت به این چیزا دقت نمیکنم و به حسم رجوع میکنم . در مورد اینکه کیک چقدر باید تو فر بمونه هم سوال نکنید چون باز هم نمی دونم . سعی کنید با کیک به این خوشمزگی ارتباط عاطفی برقرار کنید . بهتره که ده دقیقه یک ربع اول در فر رو باز نکنید . بعد از اون برای امتحان اینکه کیک پخته یا نه بهتره از چیزی مثل چوب کبریت استفاده کنید . چوب کبریت رو در کیک فرو کنید جوری که به وسط کیک برسه و بعد بیرون آورید . اگه مواد کیک به چوب نچسبید یعنی که کیک پخته و از درون پوک شده . چون رنگ کیک قهوه ای تیره ست از روی رنگش متوجه نخواهید شد که آیا پخته یا نه . حواستون باشه که نسوزه .
نکته کنکوری : این مقدار مواد اولیه برای یک قالب گرد به قطر بیست و یک سانتیمتر مناسب است .
نکته کنکوری دوم : شکلات تخته ای که انتخاب میکنید اگه تلخ باشه کیک عمیق تری خواهید داشت .
نکته کنکوری سوم : کیک را بعد از خارج کردن از فر به مدت سی دقیقه بذارید در قالب بمونه تا یک کم خنک بشه .
پیشنهاد سرآشپز : یک خرده شکلات رو با یک خرده کره در یک ظرف حرارت دهید تا با هم مخلوط شوند . لازم نیست اصلا بپزند فقط همین که آب شوند کافیست . این سس شکلات رو بریزین روی کیک و پخشش کنید روی تمام سطح کیک .
نتیجه همونی خواهد شد که در عکس مشاهده نمودید .
اگه به تمام دستورات مو به مو عمل کردید و کیک خوبی به دست نیاوردید مطمئن باشید تو مقدار عشق و انگیزه ای برای تهیه اش به کار برده اید یک اشکالی وجود داشته و لاغیر .
....................
............................
.....................................
...............................................
نوش جانتان .
2007/03/11
روزهای آخر
حالا تو این سه روز باقی مونده که خیلی هم کار دارم هوس کردم حتما یک کتاب بخونم . " مثل آب برای شکلات " رو شروع کردم امروز و حتما تا شب تمومش میکنم که همشو یک دفعه بلعیده باشم . حوصله مزه مزه کردنشو ندارم .

حالا باز تو این روزای آخری هوس کردم یک کیک شکلاتی خیلی عمیق درست کنم . کیک شکلاتی عمیق تا حالا شنیدین ؟ منظورم اینه که خیلی با علاقه و عشق و دقت و مواد خیلی خوب ساخته بشه . اصلا شاید همین الان دست به کار شم . شاید هم یک خرده تاثیر این کتابه ست !!!!

اما همه اینا شاید به خاطر اینه که همیشه ازین روزای آخر اینقدر کیف میکنم که دوست ندارم تموم شن و همش دلم میخواد یک کارای دیگه انجام بدم و به هیجانات خودم بی توجهی کنم چون اگه بخوام بهشون توجه کنم اصلا تحمل این روزای آخر رو ندارم . کیف دارن اما دیر میگذرن . مثل شبای امتحان که آدم دلش میخواد هر کاری بکنه به جز درس خوندن . فرقش اینه که موقع امتحان این کارا رو میکنی که از زیر سختی امتحان در بری اما حالا من این کارها رو میکنم که این سه روز باقی مونده زودتر بگذرن .

بعدا میگم که سه روز مونده به چی .

.......................................................................

پ . ن : انجام شد .

2007/03/10
Open
تعطیلات هفده روزه به من که خوش گذشت . کلی وبلاگ خوندم وبا دوستان وبلاگی که در دبی پیدا کرده ام معاشرت کردم و چند تا کار کوچیک جایگزین وبلاگ نویسی کردم که خب برای خودم خیلی خوب بود . چند تا مهمون برامون اومد که خیلی با هم بهمون خوش گذشت و برای اولین بار بود که وقتی مهمونامون داشتند میرفتند احساس کردم که بازم دلم میخواد بمونن . یعنی خیلی شیرین اومدند و شیرین رفتند . علتش هم این بود که فقط چهار روز موندند و این تایم خیلی دلچسبیه برای مهمون داری . دوم اینکه خودشون از پس کارهای خودشون بر می اومدند و هیچ دردسری برای ما نداشتند . یک دلیل دیگه اش هم این بود که دبی رو درست میدیدند . بیخودی اظهار نظرهای تخمی نمیکردند و بی طرفانه امارات رو با جاهای دیگه دنیا و ایران مقایسه میکردند که خب این خودش نعمتیه . نه بیخودی تعریف میکردند و نه بیخودی میزدند تو سر این عربا و شهرشون .

باید اعتراف کنم که نمی تونم نقش این وبلاگ رو در پیدا کردن دوستان موافق انکار کنم . چه اونایی که تو دبی با هم معاشرت میکنیم و چه اونایی که اینجا نیستند .

راستی من امسال اصلا حال و هوای عید ندارم . پارسال یک خونه تکونی حسابی کردیم اما امسال ازین خبرا نیست . از هفت سین و سبزه هم خبری نیست . اینم یک جورشه دیگه .

نمایشگاه هنری خلیج که دیروز حسابی خدمتش رسیدیم یکی از نقاط روشن و بسیار امیدوار کننده ایه که باعث میشه روز به روز به این شهر علاقه مند تر بشم . فستیوالهای فیلم ، موزیک ، نمایشگاه ها و گردهمایی های هنری ، ساختمون ها و مراکز فرهنگی ، موزه ها و گالری هایی که روز به روز داره به تعدادشون اضافه میشه و در حال رشد کمی و کیفی هستند ، بسیار خوشحال کننده هستند . این دبی که الان دارم میبینم خیلی خیلی خیلی با دبی که سه سال پیش می دیدم فرق داره .

البته بدیهیه که اصلا نمی خوام دبی رو با شهرهایی مثل نیویورک و پاریس مقایسه کنم . خیلی احمقانه ست بگیم دبی که چیزی نیست پاریس بهتره . این درست مثل مقایسه گوز و شقیقه ست . خوشحالی من از این پیشرفت و تلاشیه که داره انجام میشه و به سرعت و به شدت داره نتیجه میده . نتیجه اینکه پول چیز خوبیه به شرط اینکه ازش به خوبی استفاده بشه . میشه با پول مردم اسلحه خرید و مردم رو کشت . میشه با پول مردم برای مردم امکانات فراهم کرد و زندگی بخشید . اینجوری میشه که زندگی در کنار غریبه ها در بیشتر مواقع راحت تر از زندگی در کشور خودمونه . کلا من با تفکر جهان وطنی خیلی حال میکنم . ایران رو دوست دارم اما جاهای دیگه دنیا رو هم خیلی دوست دارم . دوست دارم همه مرزها رو بردارند و همه به یک زبان مشترک حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند و اینقدر حرف بزنند تا همه فرهنگهای دنیا به هم بافته بشن و به یک فرهنگ مشترک برسند . فرهنگ انسانی . دیگه حرفی از رنگ پوست و رنگ مو و رنگ پاسپورت ها نباشه .

آخ که اگه میشد چی میشد !!!!!