2005/11/30
پنجره

هر وقت از جلوی پنجره بدون پرده خونمون رد ميشم ناخودآگاه به اون طرف خيابون نگاهی می اندازم . به پنجره خانه ای که ميدونم چه کسانی در آن زندگی ميکنند . يک پسر خيلی کوچولو با مامان و باباش . باباش که بيشتر مواقع سرکاره ، اما چراغ روشن خونشون نشون ميده که مامانش معمولا خونست . هر وقت به پنجره شون نگاه ميکنم تصور می کنم که الان دارند چکار ميکنند ؟ گاهی بهشون تلفن ميکنم . گاهی با هم ميريم بيرون . گاهی ميريم خونه همديگه و خلاصه .....
امروز صبح که بيدار شدم طبق معمول نگاهی به پنجره اون طرف خيابون انداختم . با اينکه ميدونستم برای مدتی رفتند سفر چون روز بود و چراغ خونه رو نمی ديدم به خودم گفتم فکر کن که هستند .
..........................
الان شبه . از پشت پنجره رد شدم و پنجره تاريک رو ديدم . پس واقعا رفته اند .چه بده که آدم بدونه تو اين همه پنجره که اون طرف خيابون هستند چه کسانی زندگی می کنند . اون موقع هر روز بايد دلتنگ کسی باشی !!!!
2005/11/28
گداها

هر جا که ميرفتيم پر بود از گدا . بچه و بزرگ و پير و جوان و .....
از همه ناراحت کننده تر وضعيت بچه ها بود . معصوميت بچه ها آدم رو به زانو در مياره . دلم ميخواست پدر و مادراشونو کتک بزنم . آخه چرا اين بچه ها رو به دنيا آوردين ؟ شما که خودتون جای خواب ندارين چرا چند تا آدم بدبخت ديگه به اين دنيا اضافه کردين ؟ اصلا کی و کجا فرصت داشتین برین سانفرانسيسکو که اين بچه ها رو سوغات بيارین ؟
اين همه آدم تو دنيا هستند که در شرايط اجتماعی و اقتصادی مطلوب زندگی ميکنن و آرزوی يک بچه به دلشونه . در آيين هندو هم مانند اسلام هيچ منعی برای بچه دار شدن وجود نداره . يعنی اگر مادر و پدری به اين نتيجه برسند که از عهده نگهداری بچشون برنميان ، حق ندارن مانع تولد فرزندشون بشن و از نظر مذهبی کار ناثوابی ست .
من نمی فهمم اين که يک تکه گوشت بدون روح رو آدم از بين ببره بهتره يا اينکه يک بچه بدبخت به دنيا بياد که از سطل زباله تغذيه کنه و تو خيابون بخوابه و بهش تجاوز بشه و گدايی کنه و هزاران بار از خودش سوال کنه ”من چرا به دنيا اومدم ؟“
واقعا که خلق را تقليدشان بر باد داد .
بچه هايی که گدايی ميکردن بينهايت بودن . دلمون ميخواست به همشون کمک کنيم ولی آخه چقدر ؟ مگه تموم ميشن ؟
راننده خوبمون يک راه حل خوب به ما پيشنهاد کرد . اون گفت که بيشتر اروپايی ها وقتی می آيند به هندوستان با خودشون خوراکی ميارن . بيسکوييت ، شکلات ، چیپس و چيزهايی از اين قبيل و هر جا ميرن که گدايی بهشون آويزون ميشه با خوراکی ازش پذيرايی ميکنن . خيلی راه خوبيه .
حتما اگه ميخوايين به هندوستان سفر کنيد ، آبنبات و بيسکوييت يادتون نره . اونجا کلی بچه هستند که منتظر شما هستند که از جيبتون براشون خوراکی های خوشمزه دربيارين .
2005/11/27
زلزله
وقتی که بدشانسی بياد عطسه و گوز قاطی مياد
امروز صبح مانا رفت سفر و فعلا برای مدتی روزها تنهايم .
از هفته پيش به ما خبر دادند که امروز برقمون از ساعت ۹ صبح تا ۱ و نيم قطع خواهد بود برای تعميرات ساليانه . خوشبختانه هوا اينقدر خوب شده که محتاج کولر نباشيم .
بدشانسی به اين ميگن که درست در هفته مقابله با زلزله ، زلزله بياد . ساعت درست ۲ و ۲۵ دقيقه بعداز ظهر بود که ديدم تمام تابلو های روی ديوار دارن قر ميدن . خيلی طولانی بود . انگار قصد نداشت تموم بشه . حالت چرخشی داشت . البته مطمئن هستم که بلندی ساختمونمون در شدت زلزله بی تاثير نبود . مسلما اونايی که طبقات پايين تر هستند کمتر احساس لرزش کردند . اين هم از مضرات طبقات بالا !!!!!
راستش يک خرده ترسيده بودم و سريع فقط رفتم سراغ موبايلم .
..........................................
اين عربها خيلی ترسو هستند . دو ساعت بعد که داشتم ميرفتم بيرون ديدم که اين همسايه های لوسمون همه تو خيابون واستادن . راديو هم مدام راجع به زلزله صحبت می کرد و مردم رو به آرامش دعوت ميکرد و ميگفت که جای نگرانی نيست ولی اين عربهای ترسو که من ديدم تا يک هفته برنميگردن سر خونه و زندگيشون . ای جون عزيزها !!!!! اينا اگه تو کشورشون جنگ بشه چه خاکی ميخوان تو سرشون کنند ؟ نديد بديدها !!!!
زلزله مربوط به سواحل جنوب غربی ايران بوده يعنی بندرعباس و قشم . اينجا واقعا خيلی خطرناک نبود . نگران نباشيد .
2005/11/26

ای بابا . آدم چی می تونه بگه ؟
هر چی ميکشيم از دست اين ...... ميکشيم . ( خودتون جای خالی رو پر کنين !!!! )
هر جای دنيا که بری تا اين ...... هست ، بدبختی هم هست . جامعه آزاد يعنی جامعه بدون ...... !!!!
چرا سايت فليکر رو فيلتر کردين آخه بابا ؟ به ما چه که يک عده هميشه گند ميزنن ؟ حالا که اين همه عکس گرفتم برای فليکر چرا ؟
اين دبی هم ديگه به درد نمی خوره .
2005/11/25
عدسی و جیگر

ديشب بساط عدسی و جيگر رو راه انداختيم و رفتيم به سوی دريا .
هوا از مطبوع هم مطبوع تر بود . همون پنج نفر و نيم هميشگی بوديم . اين بچه هم خيلی خوشحالی می کرد که تو يک فضای بزرگ برای خودش روروئک سواری می کرد .
اينقدر عدسی و جيگر و سيب زمينی کبابی و چای و شيرينی خوردم که تا صبح خوابم نبرد .
2005/11/23
از نخورده بگیر ...

۲ سال پيش به يک عروسی عربی دعوت شديم در يک هتل پنج ستاره در دبی . اسم جشن بود : جشن زفاف . به اين معنی که فقط مهمونی برای زنان فاميل ميگيرند و آن شب عروس به خانه خودش ميرود . از ساعت ۸ شب مهمونی شروع شد و ساعت ۱۱ عروس با يک لباس عروس کاملا اروپايی که هيچ نشانی از فرهنگ عربی در آن نبود وارد سالن شد به همراه دامادی که لباس سفيد بلند عربی و سربند سفيد عربی به بر داشت . کمی مضحک به نظر می آمد . تضاد و بلا تکليفی را در تمام مهمانی با تمام وجود احساس می کردم .
تمام زنان لباس های عجيبی به تن داشتند . انگار همگی لباسهايشان را از روی مدلهايی که در کانال fashion ديده بودند انتخاب کرده بودند . با هيکل های عربی و بدون تناسب با لباسها . شبيه يک بالماسکه بود . همه زنان غرق در طلا و حنا بودند .
سالن عروسی اما واقعا زيبا آراسته شده بود . ميزهای گردی برای ۸ نفر که چتری از گل بالای آن بود و گوی های شيشه ای از آن آويزان بود که درون آنها شمع روشن کرده بودند و بيشتر نور سالن از شمع ها بود . خيلی زيبا بود و رويايی . گلهايی که برای تزيين سالن استفاده شده از بهترين نوع بودند . رزهای درشت صورتی کمرنگ و سفيد . از تمام فضا فقط و فقط بوی پول و ثروت رو می شد استشمام کرد . گروه موسيقی پشت پرده ای نشسته بودن تا مبادا روی ماه زنان عرب را ببينند . خواننده زنی خوش هيکل و زيبا با لباس سرخابی زيبايی ميخواند و مجلس را گرم ميکرد .پذيرايی هم در حد شاهانه بود . انواع نوشيدنيها و شيرينی های لذيذ عربی .
سالنی به بزرگی سالن اصلی را برای شام در نظر گرفته بودند و فقط ميز دسرش به قدری بزرگ و مفصل و متنوع بود که امکان استفاده از ۲۰ درصد خوراکيها هم ممکن نبود !!!!!! غذاها هم بيشتر شامل کباب و غذاهای گوشتی و چرب و شيرين بود و ماشاالله اين همه آدم ثروتمند آنچنان حمله کرده بودند به اين غذاها انگاری هرگز غذا نخورده اند .
اين همه را گفتم که مقايسه ای کنم بين عروسی عربی و هندی .
لباسهای سنتی و زيبا و هماهنگ عروس و داماد ، لباسهای زيبا و ساده مهمانان ، غذاهای گياهی و ساده و خوشمزه ، آرامش و منش مهمانها ، همه و همه به دل می نشست . بايد بگم که از نظر مالی هر دو عروسی در يک حد بودند . يعنی هر دو خانواده بسيار ثروتمند بودند ولی نحوه برگزاری مهمانی و برخورد آدمها بسيار متفاوت بود . فرهنگ و تاريخ غنی چيزی نيست که بشه پنهانش کرد . در تمام سلول های بدن آدمها رسوخ ميکنه . اين عربهای امارات که بنده خداها بيشترشون ايرانی الاصل هستند ولی اصرار دارند که هويت اصليشون رو پنهان کنند و با پول و ثروتی که در اين ۴۰ سال به دست آوردن ميخوان برای خودشون اعتبار کسب کنند نمی دونند که اين اعتبار ممکنه که ظاهر فريبنده ای داشته باشه اما باطن زشت و تهوع آورش را هيچ کار نميتوان کرد .
حالا هی بگين هندی های گدا گشنه . آدم ياد اون ضرب المثل می افته که ميگن : ” از نخورده بگير بده به خورده !! “
تولد

غرق در بازی بودم که مربی صدام کرد و گفت بيا مامانت اومده دنبالت . خيلی تعجب کردم که چرا مامان اومده اينجا .
ـ : مامان کجا ميخواهيم بريم ؟
مامان : ميخواهيم بريم بيمارستان برات نی نی بياريم .
يادمه يک دامن پليسه سرمه ای و قرمز تنم بود . خيلی هيجانزده شده بودم . با مامان و بابا رفتيم بيمارستان و من ديگه چيزی يادم نيست . با بابا جلوی راه پله هايی که از طبقه پايين می اومد بالا واستاده بوديم . من فقط به اين فکر ميکردم که تو چی خواهی بود . پسر يا دختر ؟ اسمت چی خواهد بود ؟ بابا نگران بود .
يک خانم پرستار با يک پتوی مچاله شده در بغل از پله ها اومد بالا . بابا رفت سراغش و سراغ تو رو گرفت . پرستار هم گوشه پتو رو باز کرد و يک گوله پشم که يک دختربچه بهش چسبيده بود رو نشون بابا داد و با عجله تو رو برد تو اتاق نی نی ها .
بابا نصف خيالش راحت شد . چند دقيقه بعد مامان رو هم آوردن تو اتاق خودش . ديگه همه خيالشون راحت شد . مامان عزت هم بود ولی از بقيه چيزی يادم نيست .
اون روز نهار من و بابای خوشبختم که حالا دو تا دختر داشت با هم رفتيم چلو کباب خورديم و من خيلی احساس بزرگی ميکردم . حالا ديگه يکی تو خونمون بود که از من هم کوچيکتر باشه . برای مامان يک دسته گل سفيد خريديم که شکل ماکارونی بود .
.........................
صبح که با بابا صحبت کردم ازش راجع به اون چلو کبابه پرسيدم که خوب يادش بود .
حالا ميخوام برم برات کيک درست کنم که امشب بريم کنار آب و تولد بازی کنيم به ياد اون روزهای دور که تو هيچ خاطره ای ازش نداری .
تولدت مبارک .
مضحکه
اينقدر دلم ميخواد بزنم تو دهنش که خدا می دونه . خيلی حرص می خورم از دست يک مشت الاغ که همش انرژی آدم رو ميگيرند . باز فردا يکی برام کامنت ميذاره که باد دماغت زياده و مغروری و از اين شر و ورّا .
ايرانی ها شعور کار گروهی ندارن . هر وقت اومدن کار گروهی بکنن ، ر....ن . دق کردم از بس که حرف مفت شنيدم . هرجا ميرن باز هم عوض نمی شن . به جای اينکه محيط روشون تاثير بگذاره و سعی کنن عادتهای زشتشونو ترک کنن ، همه جا رو به گند ميکشن .
هر چی کار بی برنامه ست مال ايرانی هاست . هر چی مرد هيز و کثافت ميبينی ايرانيه . منظورم اين نيست که همه مردای ايرانی آشغالن ولی کلی از آشغالهای اينجا ايرانين . خوب دقت کنيد باز اشتباهی برداشت نکنين که غرورتون خدايی نکرده جريحه دار بشه .
چقدر بد و بيراه گفتم . البته بيراه که نبود . همش واقعيت داره . چرا اينقدر بد بخت شديم ما . پاشونو که از هواپيما ميگذارن پايين دلشون ميخواد همه جا رو به گند بکشن . اين يعنی آزادی . همه کارايی که از بس نتونستن تو ايران انجام بدن عين هندونه قلمبه شده تو دلشون رو ميخوان همشو با هم انجام بدن اين ميشه که ميشن مضحکه همه .
ای بابا . حالا مثلا با اين حرفا همه چيز درست شد ؟
چه فايده ؟؟؟؟؟؟؟
مُشک آن است که ببويد ..........
لازم نيست خودتو بکشی و توضيح بدی و از کارت تعريف کنی که نظر و سليقه خودت رو به ديگران تحميل کنی . اگه کار درست باشه احتياجی به اين کارها نيست . خودکشی نکن .
اثر هنری خوب تاريخ نداره که نداره .
2005/11/20
بارون

ديروز صبح هوا اينجا حسابی ابری بود . چقدر کيف داره هوای ابری . من خيلی انرژی ميگيرم از هوای ابری .
برای ۱۰ دقيقه يک بارون جانانه باريد و هوا اينقدر تميز و شفاف شده بود که تا ته شهر رو می تونستم ببينم . خوبيه طبقات بالا همينه ديگه .
بعدش هم آفتاب در اومد و نورش زمينهای خيس رو مثل آينه کرده بود ولی شيشه های پنجره هامون کثيف شده . چه بد !!!!!
2005/11/17
عروسی

ساعت ۱۱ صبح رفتیم مسجد سیک ها در دهلی . من داخل مسجد نشدم یعنی وقت نشد چون درگیر مراسم عروسی شدیم .
داماد با اسب در حالی که کودک چند ماهه ای در بغلش بود وارد شد . گروه موزیک به افتخار ورودش شروع به نواختن کردند و آتش بازی پرسروصدایی به راه انداختند . بچه ای که بغل داماد بود فکر میکنم جنبه سمبلیک داشت .
تمام فامیلهای عروس و داماد جمع شدند . ۲ سالن مخصوص مراسم در حیاط مسجد وجود داشت . در هر دو سالن مراسم عروسی برگزار می شد . قبل از ورود به سالن مرد مقدس دعایی را میخواند و یک نفر از فامیل داماد حلقه گلی را به گردن همتای خود در فامیل عروس می انداخت . با هم دست میدادند و عکسی به یادگار می گرفتند . این حرکت از بزرگان فامیل شروع میشد وتا کوچکترین اعضای خانواده ادامه داشت .
عروس قبل از داماد آمده بود و در سالن منتظر داماد بود . صبحانه مفصلی آماده بود و همه پذیرایی می شدند . بعد از آن نوبت مراسم عقد بود . اتاقی در انتهای سالن وجود داشت که کاملا سفید بود . یعنی دیوارها و کف آن با پارچه سفیدی پوشانده شده بود . بالای این اتاق یک جایگاه مخصوص مثل محراب کوچک درست کرده بودند که با گلهای فراوان پوشیده شده بود . مرد مقدس آنجا می نشست و کتاب مقدس را آنجا می گذاشتند تا مرد مقدس بخواند . ۳ نوازنده هم در کنار این جایگاه می نشستند و تمام مراسم را با موسیقی همراهی می کردند .
بستگان درجه اول عروس و داماد کم کم وارد سالن شدند . در حضور مرد و کتاب مقدس زنان حجاب می گذاشتند و مردان هم می بایست سر خود را با پارچه ای میپوشاندند . مادر داماد دست به کار شد و از پارچه هایی که به عنوان پاپیون دور صندلی ها بسته بودند برای ما سربند درست کرد و ما وارد سالن شدیم . همه جلوی مرد مقدس سجده میکردند و بعد در جایی روی زمین می نشستند . در این اتاق سفید صندلی نبود . زنان با لباسهای رنگارنگ و مردان با سربندهای رنگارنگ روی این زمینه سفید جلوه خاصی داشتند .
عروس و داماد در مقابل این جایگاه نشستند و صیغه عقد جاری شد . حدودا یک ساعت طول کشید . هر چند دقیقه موزیک قطع می شد . مرد مقدس از روی کتاب مقدس چیزی میخواند و بعد روی صفحات کتاب را با پارچه زیبا و نفیسی که خانواده عروس و داماد آورده بودند می پوشاند . موسیقی شروع میشد و همراه با موسیقی عروس و داماد که دو سر پارچه ای را در دست داشتند بلند می شدند و به آرامی دور جایگاه مقدس دور میزدند . در دست داماد شمشیری بود و به مچ دستان عروس آویزهایی از جنس طلا متصل بود . بعد از یک دور مینشستند و دوباره موزیک قطع میشد . مرد چیزی از روی کتاب میخواند و دوباره روی کتاب را میپوشاند و دوباره همراه با موسیقی ، عروس و داماد دور جایگاه می چرخیدند . این کار چندین بار تکرار شد و در آخر دعای دیگری خوانده شد . موقع خواندن دعای مخصوص پدر و مادر عروس و داماد از میان جمع برخاستند و ایستاده به دعا گوش دادند در حالیکه انگشتان دو دست خود را به هم گره زده بودند و چشمان مادران بسته بود . در دل دعا میکردند شاید . و عروس آرام آرام اشک می ریخت .


آخرین دعا را همه با هم خواندند . ایستاده و با انگشتان درهم گره خورده . مراسم تمام شد . مردی از کنار جایگاه مقدس ظرفی که حاوی مقداری حلوای شیرین و چرب بود را برداشت و بین همه تقسیم کرد . به اندازه لقمه ای کف دست هر کس حلوا می گذاشت .
همه از اتاق سفید بیرون رفتند و عروس و داماد روی دو صندلی روسی نشستند و با مهمان ها عکس یادگاری می گرفتند .
مهمانها هم مشغول صرف نهار شدند . ناهار بسیار مفصل و متنوع گیاهی . از این بهتر نمیشد . خوشمزه ترین و متنوع ترین غذاهای گیاهی عمرم را در این سفر تجربه کردم . چه تجربه لذیذی .
عروس لباس سرخابی پررنگی پوشیده بود که با سنگهای زیبا و ظریفی زینت شده بود . پارچه ای که روی سرش انداخته بود به قدری پر کار و سنگین بود که گاهی نیاز به کمک کسی داشت که از سنگینی آن بکاهد .
همه چیز برای ما جدید و جالب بود . دوربینم از بس که روشن بود داغ کرده بود . عکاسهایی که برای مراسم اومده بودند هم حسابی از دست ما شاکی شده بودند و هم خیلی کنجکاو بودند که ببینند ما از چی عکس میگیریم . گاها یواشکی می اومدند پشت سر ما می ایستادند و سرکی به مانیتور دوربین می کشیدند که ببینند ما چه می کنیم . دوربین دیجیتال در هندوستان هنوز پدیده بسیار جدیدیست و تقریبا همه از اینکه می تونستند همون لحظه عکسشونو ببینند به وجد می اومدند .
عکس از مجموعه عکسهای خودم در فليکر .
2005/11/16
تمام خيابان پر بود از هيزم های آماده سوختن . چه قشنگ که همه اينجا برای گرم شدن آتش روشن می کنند . تصور يک شومينه روشن خيلی لذتبخش بود . مثل شمال ايران . درهوای سرد کنار شومينه بشينی و صورتت از آتيش سرخ بشه و دلت نخواد از جات بلند شی .
يک عده آدم ! تعدادشون زياد نيست . دارن ميان به سمت ما . يک چيزی رو دستاشونه . پارچه قرمزی روش کشيدند . يک جسد . جسد مردی هندو که زانوانش جمع است . دراز کشيده اما پاهاش صاف نيست . لابد يکی از همين خيابان خوابها بوده که ساعتها بعد از مردنش به دادش رسيدند . زانوان خشک شده اش مشکلی ايجاد نخواهد کرد . اين هيزمها تبديل به خاکسترش خواهند کرد .

محل مخصوص سوزاندن مردگان . اين همه چوب برای گرم شدن ابدی هستند . در هر محله مکانی مخصوص برای سوزاندن مردگان وجود دارد . روی خاک گودالی به عمق ۲۰ سانتيمتر حفر کرده اند . به اندازه ای که يک نفر در آن دراز بکشد و هم سطح زمين شود . روی گودال با چوبهای آماده سوختن پوشيده می شود . ۲ ساعت طول ميکشد . نيمکتهايی برای همراهان مرده ها در نظر گرفته شده که ۲ ساعت به انتظار بنشينند برای تماشا و گرفتن خاکستر .

انبرهايی که به ديوار آويزون شده اند برای اين کار هستند . دندانها ، ناخنها و مقداری استخوان چيزهايی هستند که بعد از ۲ ساعت باقی خواهند ماند برای سپرده شدن به گنگ مقدس .
احساس ميکردم با هر نفسی که ميکشم مقداری خاکستر معلق در هوا را استشمام ميکنم که چند ساعت پيش آدم زنده ای بوده .
احساس عجيبی بود . دوباره به خيابان پر از چوب نگاه کردم . ديگه ياد شومينه و شمال و هوای سرد نيافتادم . اين چوبها نصيب چه کسانی خواهند شد ؟
عکسها از مجموعه عکسهای خودم در فليکر
New Ikea in Dubai
امروز صبح عين فضولها پاشديم رفتيم افتتاحيه فروشگاه جديد IKEA . ديروز دبی IKEA نداشت . شعبه قبلی که در City Center بود تعطيل شد و امروز شعبه جديدش که ۴ برابر قبلی ست در Festival City افتتاح شد که البته بسيار کامل تر و زيباتر از قبلی ست .
رستوران قبلی رو بيشتر دوست داشتم چون کم نورتر و کوچيکتر بود ولی اين هم خيلی خوبه .
در مجموع با اينکه اولين روز کارشون بود ولی هيچی کم نبود . انگار که مدتهاست اين فروشگاه در حال کاره .
2005/11/15

روی خاکهای کنار خيابونها به جای رد کفش آدمها جای انگشتان پای کودکان و سگ ها ديده می شد . پاهای بدون کفش کوچک و بزرگ .
خنده روی لب کودکان برهنه تاثير بدی داشت . کاش نمی خنديدند . چرا می خنديدند ؟ چه چبزی باعث شادی شان می شد ؟ نمی دانم .
تصور اينکه چند نفر از جمعيت ۱ ميليارد و دويست ميليون نفری هندوستان می توانند کودکان بدون سر پناه و غذا و لباس باشند تن آدم رو به لرزه در مياره .
دختر بچه ۳ ساله ای که برای برآوردن هر نياز طبيعی کتک ميخوره ، تحقير ميشه نگاهش به اين دنيا چيه ؟ چه پوست کلفتی داره اين آدم در سن ۳ سالگی . چه آينده ای در انتظارش است ؟ کنار خيابون به دنيا اومده ، از سطل زباله غذا خورده ، تو جوی آب حمام کرده ، تنها سرگرميش گدايی بوده ، شايد يک روز تو همون خيابون بره زير ماشين و برای هيچ کس مهم نيست که يک نفر از اين جمعيت کم شده .

در نگاه اين بچه ها يک چيزی بيشتر از سنشون ديده می شد . دختر بچه ۳ ساله ای که در يک کشور مرفه به دنيا اومده و هميشه بهترين غذاها رو خورده و با کامپيوتر بازی کرده و در رختخواب پر قو بزرگ شده هرگز تصوری از دنيای کودکان خيابانی برهنه و گرسنه ندارد .
درد را در گوشه خنده اين بچه ها می شه ديد . خيلی تحمل نگاهشون برام سخت بود .
عکس از مجموعه عکسهای مانا آتش فراز در فليکر.
2005/11/13
یاد صبحهای زود مشهد می افتادم . بوی چوب و برگ سوزانده شده . مه آلوده و مرموز .
وقتی از بالا به دبی نگاه میکنی یک شهر پر از نور میبینی . نورهای شدیدی که یک جورایی قدرت رو به رخ میکشن . دهلی اما خیلی کم نور بود از بالا . قدرت نبود . قدمت بود .
فاصله ۱۴ کیلومتری فرودگاه تا هتل نیم ساعت طول کشید چون خیابونا پر بود از دست انداز . آشنا بود . در ایران زیاد داریم . وضعیت رانندگی از تهران هم بدتر بود . بدون نظم . فکر ميکنم بوق و پدال گاز ماشينها به هم وصل بودند . بدون بوق هيچ ماشينی راه نميرفت . شنيده بودم در هندوستان گاو مقدسه و در خيابانها ديده می شوتد ولی در مورد خوک چيزی نشنيده بودم . گاو ، ميمون ، سگ و خوک حيواناتی بودند که در خيابانها به وفور ديده می شدند .
فقر اولين چيزی بود که با قدرتِ تمام خودنمايی می کرد . فقر از نوع واقعی . نه از اون مدل ايرانيش . من تصورم از فقير کسی بود که سر بی شام به زمين بذاره و يک اتاق کوچک در بدترين ناحيه شهر داشته باشه و پول نداشته باشه بچه شو بفرسته مدرسه و .... . فقر در هندوستان از جنس ديگری بود . از جنس زندگی سگی بود . نه لباسی برای پوشيدن ، نه سرپناهی . درست مثل يک سگ . تو پياده رو خوابيدن و بيدار شدن و زندگی کردن . جدال سگ و انسان برای پيدا کردن ته مانده غذا در سطل های زباله .
2005/11/12

تو ۸ روز گذشته دسترسی درست و حسابی به اينترنت نداشتم . سفر عجب داستان جالبيه . هر چی بيشتر تجربه اش ميکنم بيشتر لذت ميبرم و برام جالب تر ميشه .
از خونه هاتون بيايين بيرون . برين دنيا رو ببينين . ول کنين اين خونه زندگی رو . به خدا جاهای ديگه دنيا خبرای ديگه ای هم هست جالبتر از خونه و محل کارتون .
يک سفر ۸ روزه به سرزمين عجايب ( به قول بابا ) حسابی از دنيای اينترنت دورم کرده بود . حيفم می اومد اونجا وقتمو برای اينترنت و وبلاگ صرف کنم . خيلی چيزهای جالبتر وجود داشت . اينقدر چيز برای تعريف کردن دارم که الان قاطی کردم .
چند تا مطلب تو سفر نوشتم که وقت نکردم آپلود کنم . امروز فقط افتادم به وبلاگخونی . عقب افتاده بودم . چند تا عکس تو فليکر آپلود کردم . وبلاگ مانا و پژمان هم مطمئنم اين روزا راجع به سفرمون به هند خواهد بود .
خدايا اينقدر کار دارم که نگو . هنوز چمدونامونو باز نکردم .
...................................................
اين مطلبو همون روز اول تو هواپيما نوشتم .
۱۳ آبان ۱۳۸۴
دارم میسوزم . نترسین آتیش نگرفتم . غذا خوردم . در بدو ورود خوب پذیرایی شدیم . همه مسافرهای هواپیما به جز ما و ۴ نفر دیگه هندی هستن . یک فیلم هندی برامون گذاشتن که سرمون گرم شه . پروازمون ۲ ساعت و نیم طول خواهد کشید ولی من موندم این فیلمه تو این ۲ ساعت و نیم به کجا میخواد برسه . شاید بقیه اش رو موقع برگشتن برامون بگذارن .مگه فیلم هندی زیر۳ ساعت هم وجود داره؟؟؟؟؟؟؟
یک موزیک خوب به گوشم ، یارم در کنارم ، شکمم سیر ، در راه سرزمین خیال انگیز ، ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه بامداد . از این بهتر نمی شه .
مهماندارها لباسهای رنگارنگ و زیبایی پوشیده اند . خلاصه که همه چیز جدیده . امیدوارم مسئله مهمی که یک خرده ذهنم رو مشغول کرده به خوبی و خوشی حل شه . منظورم مستراحه . این دبی اینقدر تمیزه که بدعادت شدیم . مطمئن هستم به خوبی دبی نیست فقط امیدوارم در خلاها آب یافت شود اگرهم نشد دست به دامن کلوخ میشویم .
2005/11/04
ماه دراومد
يکی نيست بگه آخه اين دم رفتنی اين فضولی ها به تو نيومده بچه . سرت به کار خودت باشه . چه کار به کار مردم داری ؟ ولی خداييش نتونستم خودمو کنترل کنم . يک برنامه ويژه عيد فطر از شبکه سوم پخش شد به نام ” ماه دراومد “ . يک عده آدم رو آورده بودن از جاهای مختلف ايران که برقصن و بخونن و ..... ارواح عمشون .
انگار اسلحه رو گذاشته باشن رو شقيقه زن و بچه اين بيچاره ها و گفتن برقصين . همه صورتشون پر بود از غم و غصه . بدون لبخند . بدون انگيزه . عين ماست .
يکی نيست بگه مگه مجبورين تظاهر کنين که ما خوبيم و خوشيم وشاديم .

آدم هميشه يک آرزوهايی تو دلش داره . يعنی به يک چيزايی فکر ميکنه که دلش ميخواد واقعيت پيدا کنند . يکی از بزرگترين مشغوليتهای ذهن من سفر کردنه .
گاهی اوقات يک چيزهايی در يک لحظه از ذهنم عبور ميکنه و بعد از مدت کوتاهی اون اتفاق می افته . نمی دونم به اين حالت چی ميگن ؟
مثلا ۶ سال پيش يک روز سر کلاس انگليسی برای اولين بار فهميدم که اسم ديگر مراکش ، مغرب هستش . اينقدر از اين اسم خوشم اومد و يک لحظه احساس کردم با تمام وجود دلم ميخواد اين سرزمين رو ببينم . ۴ ماه بعد از مراکش دعوت شديم برای شرکت در يک فستيوال بين المللی موسيقی . فستيوال فز . خيلی برام جالب بود .
يک بار هم که باز بر حسب تصادف رسيدم جلوی خونه خدا ، يک دفعه يادم اومد که هميشه دلم ميخواست از جلو اين مکعب سياه رنگ رو ببينم که بفهمم چه اندازه ايه !!!! چطوری خدا اون تو جا می شه ؟ البته اين چيزا رو وقتی بچه بودم فکر ميکردم . چون قبل از اينکه برسم جلوی اون مکعب سياه فهميده بودم خدا اونجا نيست .
يکی ديگه از اون اتفاقها امشب داره ميافته . فردا اين موقع در جايی خواهم بود که هميشه آرزو داشتم برم . تصويرهايی که سالها در ذهنم ساخته بودم فردا شکل واقعی ميگيرند و ميدونم که تصاوير ساختگی من محو خواهند شد .

عکس از مجموعه عکسهای Marco Pessoa در فليکر .
2005/11/03
کیک شکلاتی
بهترين کيک شکلاتی عمرم رو پختم . حيف شد که يادم رفت ازش عکس بگيرم .
امروز خوشحالم .
فقط موندم گلدون هامو به کی بسپرم !!!
باز ما خواستيم بريم يک جايی اينا شروع کردن بمب منفجر کردن !!!!
اگه بگم منصرف شدم دست از خشونت بر می دارند ؟
آخرين باری که می خواستم برم پاريس درست روزی که تقاضای ويزا کردم جنگ آمريکا و عراق شروع شد و درست ۲ ساعت بعد از اينکه برای اولين بار جواب منفی از سفارت فرانسه گرفتم اعلام کردند که جنگ تموم شد !!!!!!!!!!!!!!!!
حالا که می خواهيم بريم هند تو دهلی بمب منفجر کردن و تو آگرا شورش شده و.....
هميشه قبل از سفر يک خرده استرس دارم . هميشه فکر ميکنم شايد ديگه بر نگردم . هزاران اتفاق ممکنه بيفته . سعی ميکنم کارهامو مرتب کنم . کسی چه ميدونه ؟ حالا به همه اين استرس ها ، بمب و آتش سوزی و شورش رو هم اضافه کن . چی ميشه ؟؟؟؟؟؟