نگفتم داریم دور میزنیم . نگفتم داریم دور هم می چرخیم . او اینجا بوده . باور نکردنی ست اما واقعا دو هفته پیش اینجا بوده . همین جایی که من الان هستم . مگر میشود ؟
دنیا به شدت کوچک است . این " شدت " را با شدت بخوانید !
صدای خنده دخترک خیلی آشنا بود . چند بار خندید تا یادم افتاد کجا این خنده را شنیده بودم . درست مانند صدای خنده آن دختر ژاپنی بود در فیلم " بابل " . نگاهش که کردم دیدم دختری ژاپنی ست که همراه گروهی سر میز کنار ما شام می خوردند .
به اتاق برگشتم . تلویزیون را روشن کردم و قبل از اینکه تصویرش را ببینم رفتم که دندانهایم را مسواک بزنم . مسواک نزده برگشتم چون از صدای موزیکی که شنیدم تعجب کردم . فیلم " بابل " داشت از تلویزیون پخش می شد . با اشتیاق تماشایش کردم . در هوای مغربی فیلم دارم نفس میکشم . در قلب مراکش هستیم ، " فز " .
چند درصد احتمال دارد به کشوری بروید که هیچ کسی را در آن نمی شناسید ، به شهری بروید که بیشتر مردم اسمش را هم نشنیده اند ، در آن شهر به جایی بروید که در عرض دو ساعت فقط ده نفر آدم از آنجا رد شوند ، آنوقت از بین این ده نفر یکیشان سر حرف را با شما باز کند و بپرسد اهل کجایید و وقتی میفهمد ایرانی هستید بگوید که او هم یک دوست ایرانی دارد و آنوقت باز بر حسب اتفاق شما بگویید نکند دوستت فلانی ست و او از شادی جیغ بکشد که " بله " .
امروز این اتفاق برای ما افتاد . دنیا به شدت کوچک است .
به شدت ... .
بیخودی بزرگش کرده ایم .
گاهی از اینکه فضاهای کاملا جدید هم عادی به نظرم می رسند وحشت میکنم . نه اینکه به نظرم جالب نباشند ، نه ! آشنا هستند . همه چیز آشناست . همه آشنا هستند . انگار برگشته باشم به جایی . تعجب نمی کنم . خوشحال میشوم . لذت می برم .
اولین روز بهار را از ده دقیقه قبل از پایان زمستان شروع کردم . آواز پایان سال را شنیدم . دلم خواست با آوازی کوتاه و بی ساز از سال هشتاد و شش که جدا سال دلچسبی برای من بود خداحافظی کنم . شب بود که بهار آمد .
روز اول سال که با گردش درکازابلانکا شروع شود ، خدا به باقی اش رحم کند .
قصدم این بود که سال نو را در کنار اقیانوس اطلس تحویل بگیریم اما کمی احساس نا امنی داشتم از اینکه ساعت پنج صبح روز تعطیل ( تعطیلیش به همان جهت است که بقیه کشورهای مسلمان تعطیل بودند ! ) پیاده در شهری که نمی شناسیمش راه برویم . از خیرش گذشتیم .
فکر نمیکنم سفرنامه ای بنویسم . شاید هم بنویسم . شاید هم یک جوری بنویسم که خودم دوست داشته باشم . مثلا فقط از کلمات ترکیبی یا جملات کوتاه مستقل استفاده کنم . مثل :
تاکسی های قرمزکوچک .
چشم چرانی های بی پایان و آشکار مردان .
شیطنت های بی پروای زنان .
چای نعناع شیرین در قوری های کوچک و استکان های کوچک تر . ریختن چای از قوری در استکان با فاصله زیاد که صدای دلنشینی دارد .
کافه های شلوغ که صندلی هایش رو به خیابان چیده شده به قصد تماشای رهگذران .
پنجره های گوناگون .
دستفروش های سمج .
کازابلانکای قدیمی ( مدینه ) که با دیواری دژ مانند محدود شده و دروازه هایی دارد .
پر از کوچه پس کوچه .
پر از زباله .
آسمان آبی .
آسمان ابری .
رگبار های کوتاه .
کافه "ریکس " ، همان که فیلم کازابلانکا در آن ساخته شده .
خانه ای قدیمی متعلق به دویست و پنجاه سال پیش در همان " مدینه " ( کازابلانکای قدیمی ) که تبدیل شده به رستورانی بسیار زیبا و سنتی مراکشی . ( اسکالا )
رهگذران سمج که می خواهند سر در بیاورند از کجا آمده ای .
......
فعلا همین !