2006/07/31
دوسالانه
با چهار تا عکس در دوسالانه عکاسی شرکت کردم . حالا ببینیم اصلا عکسام انتخاب میشن یا به درد نخورن . در هر دو صورت خوشحال میشم . اگه عکسام انتخاب بشن که خیلی خیلی خوشحال میشم و این میشه اولین تجربه نمایشگاهیم . اگر هم انتخاب نشن باز هم خوشحال میشم چون این نمایشگاه بهانه ای شد برای اینکه این چند تا عکس چاپ بشن و من بعدا بزنمشون به دیوار ( به قول مشهدی ها دیفال ) .
دو تا عکس آنالوگ و دو تا عکس دیجیتال چاپ کردم . با اینکه خودم معتقدم عکاسی با فیلم خیلی حس و حال بهتری داره اما وقتی چهار تا عکسهاچاپ شد از نتیجه دیجیتال ها خیلی راضی تر بودم . البته اگر خودم اینجا امکانات داشتم و عکس های آنالوگم رو خودم چاپ میکردم مطمئنم که به نتیجه دلخواه میرسوندمش اما نشد دیگه . من کنتراست بالا رو در چاپ عکس بیشتر میپسندم . البته میشد که قبل از چاپ عکسها تست چاپ بزنم اما خب نزدم . اشکالی نداره . در مورد عکس های دیجیتالی چون امکان اعمال تغییرات و اصلاحات قبل از چاپ وجود داره خیلی راحت میشه همه چیز رو کنترل کرد . در نهایت باید بگم از نتیجه چاپ عکس های دیجیتال در اندازه بزرگ ( سی در چهل ) با دوربین پنج مگاپیکسلی راضی بودم و بهتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم .
جون عزیز
دیشب ساعت دو گذشته بود که یکدفعه یک درد مسخره و به ظاهر گذرا پیچید تو دست و شونه راستم . هر چقدر تحمل کردم تموم نمیشد . اصلا نمی فهمیدم چه شکلیه . شبیه دندون درد بود ولی تو دستم . طاقتم رو بریده بود . یک نیم ساعتی گذشت ولی اثری از بهبودی نبود . تصمیم گرفتم پژمان رو بیدار کنم ولی از شانس من دیشب پژمان یک جوری خوابیده بود که هرکارش میکردم بیدار نمیشد . هرچقدر تکونش میدادم فایده نداشت . خلاصه بعد از چند دقیقه با هزار زحمت یک خرده بیدار شد و یک خرده دلداریم داد و دوباره خوابید . ساعت شده بود سه . رفتم تو حموم داغ ترین آب موجود رو که خیلی هم داغ بود باز کردم و یک ربع فقط واستادم زیر آب داغ . دلم میخواست بیشتر بمونم اما گفتم الان پژمان نگران میشه برای همین زود اومدم بیرون و همینجوری با موهای خیس خوابیدم . دو تا قرص مسکنی که خورده بودم هم اثر کرد و یک خرده که دردم آروم شد خوابم برد . امروز ظهر موقع ناهار کاشف به عمل اومد که پژمان اصلا نفهمیده من یک ربع تو حموم بودم . یعنی من اگه توحموم می مردم ( خدایی نکرده !!!! ) ایشون صبح خبردار میشدن . البته طفلکی خودش کلی شرمنده شده بود امروز اما خب خوابش می اومده دیگه . همین صداقتش منو کشته !!!!
وای که بعضی وقتا چقدر جون عزیز میشم . همیشه وقتی مریض میشم حسابی به مرگ فکر میکنم و اینکه با مرگ من چه اتفاقاتی خواهد افتاد .
2006/07/28
جمعه
خب ما برگشتیم از یک گردش طولانی . امروز تصمیم گرفتیم بعد از مدتهای خیلی زیادی بریم خرید طولانی . یعنی بریم تو مرکز خرید بی هدف بگردیم و از آخرین روزهای حراج تابستانی استفاده کنیم . از ساعت یک و نیم ظهر وارد " امارات مال " شدیم و ساعت هشت اومدیم بیرون . البته از این شش ساعت و نیم ، یک ساعت و نیمشو ناهار خوردیم و یک ساعت نیمش رو هم تو کافه نشسته بودیم و حسابی گل گفتیم و گل شنفتیم .
امروز راحت ترین کفشی که داشتم رو پوشیدم که بلای دو روز پیش سرم نیاد و الحق که کفش راحت یکی از نعمتهای بزرگ خداست .
این هم از جمعه ما . دیشب تصمیم گرفتیم که امروز نریم دریا و چه خوب شد که این تصمیم رو گرفتیم چون امروز هوای دبی واقعا جالب بود . از صبح هوا مه آلوده و ابری بود و اصلا نمیشد رفت دریا . پس بهترین کار همونی بود که ما کردیم .
یعنی میشه ؟
میشه ، نمیشه .
میشه ، نمیشه .
میشه ، نمیشه .
بالاخره یک چیزی میشه دیگه .
2006/07/27
دختری بی کفش های کتانی

امشب یک ساعت بدون کفش تو" امارات مال " راه رفتم . آخه کفشم چیتان بود و پامو زده بود . فقط چند نفر با تعجب نگام کردند و چون خودم بهشون میخندیدم اونا هم خندشون میگرفت . نکته جالب تر اینجا بود که بیشتر از اینکه دیگران به پاهای من نگاه کنند ، من به کفشهای مردم نگاه میکردم و حسرت کفش های راحتی رو میخوردم که پای دیگران میدیدم .
عروس نیمه جان خاورمیانه
یک شهر خالی از سکنه و تخلیه شده . همون حسی رو به من میده که وقتی دنبال جامدادی ام به مدرسه تعطیل و خاموش و خالی پا میگذاشتم . صدای روح بچه ها رو می شد شنید . تو کلاس خالی اسم خودمو بلند بلند تکرار میکردم و میترسیدم و فرار میکردم .
2006/07/26
بشتابید ، بشتابید !!!
من نفهمیدم که این موضوع شوخیه یا جدی ؟
نپرسین کارت رو از کجا آوردم چون خودم هم نمی دونم .
در ضمن من اصلا نمی دونستم واحد اندازه گیری قدرت صوت ، کیلومتره !!!!
2006/07/25
ترس
این که دلم نمی خواد از اخبار جنگ در لبنان آگاه شوم ، اینکه دلم نمی خواد نوشته ای در این مورد بخونم ، اینکه دلم نمی خواد عکسی ببینم ، اینکه دلم نمی خواد بهش فکر کنم ( اما می کنم ) چه دلیلی میتواند داشته باشد جز اینکه می ترسم ؟؟؟
چقدر همه خوب و بد دنیا به هم نزدیکند . خوشبختی و بدبختی ، جنگ و صلح ، مرگ و زندگی به نظرم دو روی یک سکه اند حتی .
2006/07/24
چشم انداز جدید
تو هر خونه ای یک نقاط انرژی وجود داره . یعنی مثلا من تو خونمون همیشه یک گوشه مبل میشینم . فقط اونجاست که احساس میکنم راحتم . یا تو خونه های دیگه همیشه ترجیح میدم یک جای ثابت بنشینم . به همین دلیل هم چشم اندازم به خونه همیشه از یک زاویه ست . امروز تصمیم گرفتم جاهای دیگه خونه رو هم امتحان کنم به همین دلیل اومدم یک جایی نشستم که هیچوقت تا بحال ننشسته بودم . خونمون از اینجا یک شکل دیگه ست . بزرگتره .زیر پنجره نشستم . سرمو که میبرم بالا آسمونو میبینم . سه تا کوسن بزرگ از هندوستان خریدم که خیلی راحتند . روی اونا نشستم . به دیوار تکیه داده ام . دیوار گرمه . چون بیرون هوا خیلی گرمه . بعد از مدتها هوس یک موسیقی کردم که فقط روی کاست دارمش . خدای من انگار از زیر لحاف دارن سازمیزنند . چقدر کیفیت ضبط ها پایین بوده اما از حس و حال اجرا چی بگم ؟ چرا دیگه نمیشه اینجوری ساز زد ؟ چرا دیگه نمیشه اینجوری آواز خووند ؟ چقدر این نوار ها رو گوش داده ام ؟ از وقتی که کوچیک بودم . چقدر بابام لابد افتخار میکرده به دختر نه ساله اش که موسیقی مورد علاقه اش صدای تار " محمد رضا لطفی " بوده ؟ چی فکر میکردم اون موقع ؟ چقدر غرور آمیز بوده برای بابام وقتی با دختر یازده ساله اش راجع به دستگاه های موسیقی ایرانی بحث میکرده و جوابی در برابر اعتراض دخترک یازده ساله به " محمد رضا شجریان " به خاطر جویده جویده ادا کردن اشعار نداشته !!!
اینکه دلم میخواد بچه باشم الان شاید به خاطر بچگی نکردنمه وقتی که باید بچه می بودم . یکی از بزرگترین آرزوهام وقتی بچه بودم این بود که شصت سال زودتر به دنیا می اومدم تا هم دوره " قمر الملوک وزیری " و " روح انگیز " و " خالقی " و " وزیری " می بودم . آخه این هم شد آرزوی یک دختر نوجوون ؟؟؟ این افکار و خاطرات مالیخولیایی که میاد سراغم حتما از تاثیرات این " افشاری " ه . شدم درست عین این پیرمردها که با شنیدن یک صفحه گرامافون سفر میکنن به خاطرات و ایام جوانی .
کیم دوقلوی پاک
دیشب موقع خواب با پژمان یاد دوران مدرسه کرده بودیم و راننده های سرویس هامون . از آمادگی تا دبیرستان تمام راننده سرویس های من یا اسمشون حسین آقا بود و یا آقای حسینی . یکی از این آقا حسینی ها یک پیرمرد ریزه میزه بود که یک پیکان استیشن کرم رنگ داشت . با همون ماشین ده یازده تا بچه رو جابجا میکرد . بعضی روزا مجبورش میکردیم سر راه برگشت به خونه برامون کیم دوقلوی پاک بخره . این همه تنوع نبود اون روزا . اون موقع کیم دوقلوی پاک بود دونه ای دو تومان . پولهامونو میگذاشتیم رو هم و هر دو نفرمون یک کیم دوقلو میخریدیم . آخ که چه مزه ای میداد . الان که فکرشو میکنم میبینم چقدر بسته بندی های محصولات خوراکی افتضاح بود . یک تکه کاغذ میکشیدند روی بستنی و میدادند دست مردم . خیلی غیر بهداشتی بود . به جای رویه شکلاتی هم که پارافین خالی به خوردمون میدادند اما هر چی که بود خیلی خیلی میچسبید اون روزا . تو اون شرایط . اسم فروشنده اون بقالی که ازش بستنی میخریدیم هم بود کربلایی حسن که از قضا دوست و همسن و سال آقای حسینی هم بود و بستنی خریدن ما بهانه ای بود برای دیدار و خوش و بش کردن این دو تا پیرمرد . بیشتر از شانزده سال از اون روزا گذشته . نمی دونم بعد از این همه سال کربلایی حسن و آقای حسینی هنوز زنده اند یا نه ؟
2006/07/23
چای و بیسکوییت

اومدم یاد بچگی هام کنم بیسکوییت رو زدم تو چای . رفتم تو خاطراتم که یک دفعه دیدم بیسکوییتم آب شد رفت تو چای . هم چای ضایع هم بیسکوییت هم نیکی .
2006/07/22
دنیای وارونه وارونه وارونه
حالا که تصمیم گرفتم در دوسالانه عکاسی شرکت کنم میبینم نگاتیو محبوب ترین عکسم نیست . نمی دونم کجاست ؟ یعنی بردمش ایران ؟ نمی دونم . خیلی حالم گرفته شد . اینقدر که تصمیم گرفتم اصلا شرکت نکنم . نمی دونم .
دو شب پیش پژمان یک کار جالب کرد . کاری که تا بحال نکرده بود . تصمیم گرفتیم پنجشنبه و جمعه فیلم ببینیم . پژمان داوطلبانه رفت که دو تا فیلم بگیره و بیاد . وقتی برگشت دیدم آقا رفته برای خودش خرید کرده . یک تی شرت برای خودش خریده بود که خیلی خوشرنگ بود . ذوق کردم . آخه هیچوقت ازین کارا نکرده بود . همیشه یا با هم میرفتیم خرید یا من براش می خریدم .
بابای من شاهکار خریده . هیچوقت تنهایی خرید نمیره . همیشه مامانم همه چی براش میخره . گاهی اوقات هم که در مواقع خاص مثل مسافرت میخواد خرید کنه یا سوغاتی بخره ، از هر چی خوشش بیاد میخره . کاری نداره که مناسب هست یا نه . اصلا به سایزش هم توجه نمی کنه . نتیجه اینه که ما ازش خواهش میکنیم خرید نکنه و این دقیقا همون چیزیه که میخواد .
بعد از ماجرای هک شدنم هر وقت با دوستام چت میکنم ازم اسم رمز میخوان . اینم شده سرگرمی جدیدمون .
دیروز دوباره رفتیم دریا . هوا از همیشه گرمتر بود . ماسه ها حسابی داغ بودند . آب هم گرم بود نتیجه این شد که زودتر از همیشه برگشتیم .
هیچ میدونید یک سوم جرثقیل های دنیا تو امارات هستند ؟؟؟!!!
دو هفته پیش رفتیم هارد راک کافه . اونجا یک عکس گرفتم که اینجا هم آپلودش میکنم تا اونایی که فیلتر دارند هم ببینند . اسمشو گذاشتم " دنیای وارونه " . آخه این ماشین روی سقف چه میکنه ؟
2006/07/20
کابوس
یک خواب بد دیدم . از اون خوابها که هیچ غلطی توش نمی تونستم بکنم . داد میزدم اما صدام در نمی اومد . چراغها رو روشن میکردم اما روشن نمی شدند . ترسیده بودم . خیلی .
حرف مفت
گاهی اوقات احساس میکنم زندگی برام تنگه . کوچیکه . اصلا هم کش نمیاد . یا باید به دیواره هاش فشار بیارم و ازش بیام بیرون یا باید خودمو جمع کنم که اندازه اش بشم . با خودم بلند بلند حرف میزنم و خودمو توجیه میکنم . از چی نگرانی ؟ از چی ناراحتی ؟ خوشی زده زیر دلت شاید ؟ نه . من همیشه مواظب هستم که دچار بیماری رفاه زدگی نشم . مصرفی بار نیام .
گاهی وقتا به بعضی از آدما حسودیم میشه . نه به اونایی که همه چی دارن . به اونایی که هیچی نمی فهمن حسودی میکنم . دلم میخواست یک نفهم به تمام معنی بودم . از اینی که هستم خیلی خیلی خیلی نفهم تر . اون موقع دنیا بهشت بود . چه حالی میکردم توش .
میگم این بغضی که الان اندازه یک گردو توی گلومه چطوری قطره قطره اشک میشه میاد پایین . یعنی چه جوری و از کجا خودشو میرسونه به چشم ؟ خیلی جالبه . نه ؟
آدما چقدر عوض (عوضی ) میشن در شرایط مختلف . با اینکه کم ندیدم آدمهای هزاررو ، ولی هنوز هم گاهی شاخ در میارم از بعضی چیزا . اصلا برام عادی نمیشه .
اصلا خودتونو ناراحت نکنین و سعی نکنین حتما سر دربیارین که من چی گفتم . اصلا به زحمتش نمیارزه . همش مفته . درد من که با نوشتن اینا دوا نشد درد شما هم از فهمیدنش دوا نمیشه .
2006/07/18
خوابهای پریشان
از صدقه سری غذای خوشمزه و سنگین دیشب تمام اقوام و آشنایان دور و نزدیک را در خواب ملاقات کردیم . از دیدن بعضی هاشون خوشحال شدم و از دیدن خیلی هاشون اصلا خوشحال نشدم .
همه چیز روبراهه . دلم یک سفر میخواد شدیدا .
2006/07/16
خرید زورکی
یکی از کارهای خیلی خیلی سخت دنیا اینه که یک کوپن خرید داشته باشی و ندونی باهاش چی بخری . مخصوصا اگه تنبل هم باشی و خریدت رو بذاری برای روز آخر اعتبار کوپن و باز مخصوصا که خسیس هم باشی و نه دلت بیاد کوپن رو بدی به کسی و نه دلت بیاد که باطل بشه !!!! خب . همه این شرایط رو با هم من داشتم . یک کوپن سی درهمی برای کتاب و یک کوپن پنجاه درهمی برای یک مجموعه از وسایل خونه و لباس و کفش و لوازم آرایش و خلاصه همه چی . به نظر خیلی کار آسونیه که آدم از تو این همه انتخاب یک چیزی بخره دیگه ولی من و مانا دیوونه شدیم تا تونستیم این کوپن ها رو به بهترین شکل ممکن خرج کنیم اون هم درست چند دقیقه قبل از باطل شدنشون . وقتی کوپنی در کار نیست کلی چیز هست که دلم میخواد بخرم ولی وقتی مجبورم یک چیزی بخرم، خرید کردنم نمیاد .
یاد یکی از قسمتهای سریال " خانه سبز " افتاده بودم که یک نفر به ساکنان خونه یک پول زیاد داد و یک روز هم بهشون وقت داد تا این پول رو خرج کنن اما اونا آخر شب خسته و کوفته و دست از پا درازتر برگشتند خونه . پول خرج کردن هم درست عین پول درآوردن عرضه میخواد . همینجوری الکی که نیست .
2006/07/15
جانوری به نام " هکر "
عجب روزی بود امروز . گاهی وقتها احساس میکنم ازخیلی چیزها متنفرم . خشم همه وجودم رو میگیره . با خودم فکر میکنم الان پتانسیل اینو دارم که شاید یک کار ناشایست انجام بدم . البته تا بحال این اتفاق نیافتاده . ولی از داخل مچاله میشم . فکر میکنم همه آدمها از این لحظات تو زندگیشون دارند ولی خب هرکس یک جوری عکس العمل نشون میده .
امروز صبح ساعت شش بیدار شدم و دوش گرفتم ، آماده بیرون رفتن . همه با هم رفتیم بیرون . یک خرده کار اداری داشتیم که خوشبختانه همه به راحتی انجام شد . یکی از دوستام به موبایل پژمان زنگ زد و یک چیزایی راجع به پولی که باید به حساب بریزند ، گفت . داشتم شاخ در می آوردم . من از کسی پول نخواسته بودم . کاشف به عمل اومد که یک عدد جانور دو پا ( !!! ) آی دی یاهوی منو هک کرده و به این وسیله داره از دوستان من اخاذی میکنه . از طرف من تقاضای پانصد هزار تومان پول فوری میکنه و شماره حساب میده و میگه که تا چند روز دیگه پس میده . وقتی هم دوستم ازش میخواد که تلفنی صحبت کنند بهانه میاره که تلفنم قطعه !!!! خلاصه خوشبختانه قبل از اینکه پولی رد و بدل بشه به موبایل پژمان زنگ زدند و منو پیدا کردند و خلاصه جلوی کار رو گرفتیم . یک خرده خندیدیم و با اینکه از هک شدن آی دی هفت ساله ام خیلی ناراحت بودم ولی موضوع رو جدی نگرفتم . سریع خودمو رسوندم به اولین کامپیوتر آنلاینی که تو مسیرمون بود و با جناب هکر گپ و گفت مختصری داشتیم . خوشبختانه چند ماه پیش بدلیل یک اتفاق مشابه ( البته از نوع بسیار خفیفش ) یک کپی از آدرسها و آی دی هام برداشته بودم که خیلی امروز به دردم خورد وگرنه اصلا نمی دونم چی میشد ؟؟؟ خلاصه ، برای هرکس که به ذهنم رسید پیغام گذاشتم که احتیاط کنند . بعد هم با خاطر آسوده و وجدان راحت رفتم خرید . تلفنم زنگ زد . یک دوست دیگه . شماره حساب . بانک ملی . حساب سیبا . دارم میریزم به حسابت . پانصد هزار تومان . درسته ؟
نننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههههههههههههههههه !!!!
دست نگهدارید .
خوشبختانه این یکی هم به خیر گذشت . زنگ زدم به پژمان وداشتم براش تعریف می کردم که یکدفعه پژمان گفت : " نه . مامان من پول رو ریخته به حساب !!!!!!!!! " آب سردی بود که انگار روی من میریختند . اینجا بود که اون احساس دو خط اول در من پدیدار شد . اون طرف داستان رو میذارم مامان پژمان خودش تعریف کنه اما اینطرف اوضاعی بود . احساس میکردم چشمام هیچ جا رو نمیبینه . خیلی عصبانی شده بودم . نمی دونستم باید چه بکنم . فقط بابام می تونست یک کاری بکنه . زنگ زدم بهش و داستان رو با صدای بلند براش تعریف کردم . فکر کنم تمام سیتی سنتر صدامو میشنیدند . بعد عمری ما اومدیم برای خودمون بچرخیم و از فستیوال تابستانی دبی بهره مند شیم که اونم اینجوری شد . سرتونو درد نیارم . رییس بانک آشنای بابام دراومد و حساب رو چک کردند و فهمیدند آدرس و تلفن صاحب حساب قلابیه و پول مامان پژمان رو با هزار زحمت پس دادند . شانس آوردیم طرف هنوز از حساب برداشت نکرده بود وگرنه من بدو هکر بدو !!!
ای دوستان گرامی که جانم فدایتان
قربان مهربانی و لطف و صفایتان
بابا جون من اگه میدونستم این همه رفیق شفیق دارم به خدا خودم زودتر از اینا ازتون اخاذی میکردم . ( شوخی کردم . )
چند احساس مختلف همزمان پیش اومده بود . احساس غرور به خاطر دوستام ، احساس ضعف به خاطر اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد و احساس خشم که دلم میخواست سر هکری که با احساسات آدما بازی میکنه ، بکنم ، احساس گرما و سوزش کف پا و و و و و جیش !!!!!!!!!!! خب اصولا من آدم خیلی احساساتی ای هستم .
دیگه با هر زنگ تلفن خدا خدا میکردم دوستی دوست دیگری ثابت نشه و من شرمنده . به محض اینکه رسیدم خونه نشستم و چند ساعت فقط ایمیل زدم و آدرس تایپ کردم . به خیلی ها هم تلفن زدم . به هرکس زنگ میزدم میترسیدم که رفته باشه بانک . الان سرم به شدت درد میکنه چون خوابم میاد ولی نمی خوام و نباید هنوز بخوابم چون آیه نازل شده هرکس زود بخوابه حتما کچل میشه و گشنمه چون اصلا نفهمیدم ظهر ناهار چی خوردم . این هم از داستان هک شدن من . به نظرم این کار واقعا کار بدیه که بعضی ها انجام میدن . پسرها و شاید هم دخترها ! اینکارها خوب نیست ننه جون . عاقبت نداره . سنگ میشین بالاخره یک روزی . از من گفتن .
2006/07/12
دنیای قشنگ نو
دیشب یک خواب عجیب دیدم . نزدیک به فرودگاه بودیم . یک هواپیمای بزرگ داشت به فرودگاه نزدیک میشد تا بنشینه اما قبل از اینکه به باند برسه درست از روی سر ما با فاصله خیلی کمی رد شد و ارتفاعش رو کم کرد . هنوز تا باند فاصله زیادی داشت اما تقریبا چسبیده بود به زمین . با وحشت به این صحنه نگاه میکردم و نمیدونستم چه پیش خواهد آمد . نمی دونم چرا دیگران از این صحنه متعجب نبودند . در آخرین لحظه و درست قبل از برخورد چرخ های هواپیما با زمین انگار که خلبان تغییر عقیده داده باشه هواپیما رو به آسمان حرکت کرد و شروع به اوج گرفتن کرد اما فاصله اش با ساختمون فرودگاه کمتر از این بود که بتونه ردش کنه و در مقابل چشمان ما و با فاصله کمی از ما با بالاترین طبقه ساختمان فرودگاه برخورد کرد و منفجر شد . باورم نمی شد . یعنی همین الان یک عالمه آدم مردند ؟ خدای من . حالا باید چه کار کرد ؟ انتظار داشتم الان همه جا بهم بریزه و همه به کمک بیان اما هیچ خبری نبود . فقط یک عالمه کارگر اومدند و مشغول جمع کردن بقایای هواپیما شدند و یک عده دیگه مشغول بازسازی قسمت آسیب دیده ساختمان . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !!! چطور چنین چیزی ممکن بود ؟ دنیای دیگه ای بود . جون مردم اهمیتش از ساختمون کمتر بود . مرگ عادی تر از نوشیدن یک جرعه آب بود . تنها چیز مهم برای همه این بود که اجازه ندهند نمای شهرشون خراب بشه . مهم این بود که هر چه سریعتر آثار خرابی به بار آمده پاک شود . مهم نبود این خرابی در اثر مرگ چند صد نفر آدم بوجود آمده مهم این بود که همه چیز نو و تمیز و مرتب باشند . یعنی کسی اصلا فکری جز این نداشت . کسی بهشون یاد نداده بود وقتی هواپیما سقوط میکنه باید به آسیب دیدگان کمک کرد ، فقط آموزش دیده بودند که خرابی ها رو بسازند . زباله ها رو جمع کنند . چند صد نفرمردند ، اشکالی نداره . کسانی هستند که جای اونا رو بگیرند . میشه عین همون آدمها رو ساخت و جایگزین کرد . الان فقط مهم اینه که زباله ها جمع بشن و لابد بازیافت هم خواهند شد . به نظر شما بقایای انسان رو میشه بازیافت کرد ؟ اما تو اون دنیایی که من دیدم ، میشد . دنیای سیاهی بود . شدیدا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم . دلم میخواست تا حد ممکن دور شم . دور . دور دور . خیلی دور .
بیدار شدم . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این خواب رو تحت تاثیر چیزهایی که این چند روز ازکتاب " دنیای قشنگ نو " آلدوس هاکسلی خونده بودم دیدم . دنیای بدون احساس و عشق و از پیش تعیین شده . اگه ناگهان و در یک چشم بهم زدن پرتاب بشیم به یک دنیای این چنینی ممکنه دچار احساسی شویم که من دیشب در خوابم داشتم اما اگه خیلی آروم و تدریجی به اون نقطه برسیم آیا باز هم احساسی خواهیم داشت ؟
..................................................................................................................................
در این جهان زنده‌زایی و ایدهٔ داشتن پدر و مادر همانند اعتقاد به خدا و دین، نه تنها منسوخ شده است بلکه زشت و قبیح شناخته می‌شود .
دولت جهانی، با بهره‌گیری از شیوه‌های شرطی‌سازی، خواب‌آموزی و سوما از هنجار بودن اصول فوردی و رعایت مو به موی آنها مطمئن می‌شود. اصول فوردی از همه می‌خواهد که برای جامعه‌شان مفید باشند، هر چه دارند با دیگران به اشتراک بگذارند، از دین، عشق، اخلاق، طبیعت و کتاب متنقر باشند، مرگ را عادی محسوب کنند، لذت‌طلبی را بر هر چیز مقدم دانند، دم را غنیمت‌شمارند و در یک کلام «مثل بچه‌های توی بطری» فکر و رفتار و زندگی کنند. هر گاه هم که زندگی از حد تحمل خارج شد، سومای شفابخش هست که نشئگی‌اش سختیها را از یاد می‌برد. از این طریق است که ثبات جامعه و مصرف مداوم تضمین می‌شود
هدیه ازدواج
مامانم اصرار میکرد که برین با همدیگه یک چیزی که دوست دارین انتخاب کنید و به ما بگید تا براتون به عنوان کادوی عروسی بخریم . من هم همینو به پژمان گفتم . اون هم گفت باشه بریم . رفتیم مرگز خرید " گلستان " که نزدیک خونمون بود . پژمان که به هیچ عنوان اهل طلا و گردنبند و این چیزها نبود . من فکر میکردم ساعت میتونه کادوی خوبی باشه . با هم یک کم ساعتها رو نگاه کردیم و یک دفعه پژمان گفت : " من اصلا ساعت نمی خوام . من شلوار جین میخوام . " ای داد بیداد . شلوار جین هم شد کادوی عروسی ؟ دیگه من هم یک خرده از این انتخاب شایسته آقا متعجب شده بودم . یک خرده با هم صحبت کردیم و قرار شد شلوارشو خودش بره بخره و یادآوری کردم ما اومدیم از طرف مامان و بابای من کادو بخریم نه از طرف خودمون و قطعا اونا ازین موضوع استقبال نخواهند کرد که به شما سر عقد شلوار جین کادو بدن !!!!!!!! دوباره رفتیم ساعت ها رو نگاه کردیم اما بی نتیجه تا اینکه پژمان یکدفعه گفت : " من عینک آفتابی بیشتر از ساعت لازم دارم . بیخودی برام ساعت بخرن که چی ؟ من ساعت دارم اما عینک آفتابی الان بیشتر احتیاج دارم . "
ای خدا من چه جوری مامان و بابام رو راضی کنم که عینک آفتابی به دامادشون به عنوان هدیه ازدواج کادو بدن ؟ خیلی سخت بود اما موفق شدم . اونا قبول کردند اما راضی نشدند و در نهایت مجبور شدند که همراه عینک آفتابی سکه هم به آقای داماد کادو بدهند تا بعدا خودشون هر کار دلشون خواست انجام بدن . واقعا که عروس و داماد عتیقه ای بودیم !!!!
2006/07/11
ماهیگیر شجاع

خوردیم تموم شد رفت پی کارش . ماهی ها رو میگم . قابل توجه مامان شوهر که پرسیده بود" مگه پژمان بلده ماهی پاک کنه ؟ " باید بگم که بععععععله . بلده . خوبم بلده . البته دفعه اولش بود ازین کارها میکرد ولی مثل همیشه خیلی خوب بود . راستی تولدتون هم مبارکه .
امروز خیلی روز خوبی بود . صبحمونو (ساعت دوازده رو میگم !!!! ) با یک خبر مسرت بخش آغاز کردیم و دیگه حسابی شنگول و منگول بودیم امروز من و مانا . فقط حبه انگور امشب دیر اومد خونه و خیلی خسته . تازه ماهی هم پاک کرد و با اینکه قراره صبح ساعت هشت از خونه بره بیرون ، نمی دونم چرا الان که ساعت از دو گذشته ، نمیره بخوابه ؟؟؟؟
ماهی ها رو که دیدم یاد تنها خاطره ماهی گیریم افتادم در کیش حدود پانزده سال پیش . از اون به بعد دیگه دلم نخواست تکرارش کنم چون خیلی خیلی به نظرم ترسناک اومد . وقتی سر قلاب رو گرفتم تو دستم تمام بدنم به لرزه افتاد . از فکر اینکه این رشته منو به اعماق این دریا وصل میکنه داشتم غش میکردم . دریا به اندازه کافی برای من ترسناک و با ابهت هست چه برسه به اینکه که نصفه شبی زیر نور مهتاب یک رشته اتصال بیاندازی تو دلش و ندونی چی نصیبت میشه . نه . دیگه هیچوقت امتحانش نخواهم کرد .
2006/07/10
ماهی ها در انتظار

من بلد نیستم ماهی پاک کنم . کمک . من از اولش هم گفته بودم بلد نیستم ماهی پاک کنم . من ماهی خیلی دوست دارم ، بخورم !!!
همیشه ماهی پاک کرده و فیله میگیرم تا ازین کار معاف باشم . دیروز یک همکار چینی پژمان محبتش قلمبه شده و برامون چند تا ماهی تازه آورده که خودش رفته بوده عجمان و از دریا گرفته . حالا من موندم و یک عالمه ماهی تو یخچال . امیدوارم پژمان هر چه سریعتر فرصتی برای پاک کردن ماهی ها پیدا کنه .
زیدان ادب ندارد !!! ایتالیا جام دارد !!!
فقط حیف .
یک حیف گنده .
بی ادبی زیدان و نتیجه ناخوشایند جام جهانی مزید بر درد دندانهای من شد . آخر عمری ارتودنسی کردنمون برای چی بود آخه ؟
موهام حسابی بلاتکلیف شده !!! نمی دونم بلندشون کنم ؟ نمی دونم کوتاهشون کنم ؟ یک برزخیه برای خودش .
فرانسه باخت . من خوشحال نشدم اما خوشحالم از اینکه این یک ماه گذشت و من نجات پیدا کردم از دست این فوتبال ها . دیگه فوتبال خونم زیادی شده بود و داشت به جاهای بدی می کشید . به خیر گذشت اما .
2006/07/09
معجزه زایش

تو این دو هفته ای که از پست سزارین میگذره از خیلی ها شنیده ام که از بچه دار شدن منصرف شده اند . نتیجه میگیریم که وقتی آدم اطلاعاتش از یک موضوعی زیاد میشه کمتر خطا میکنه . شوخی کردم بابا . اما کلی به کنترل جمعیت کمک کردم و خودم خبر نداشتم . حالا برای اینکه یک خرده دیگه اطلاعاتتون زیاد بشه یک زایمان طبیعی هم براتون پیدا کرده ام . خیلی کوتاهه . اصل مطلب رو فقط نشون میده . درست مثل یک معجزه می مونه .
2006/07/08
تصمیم کبری ، ببخشید ! تصمیم نیکی
راستش گاهی وقتا خیلی خیلی دلم میخواد یک چیزایی اینجا بنویسم که یک خرده بده . یعنی دلم میخواد یک عالمه فحش بدم و غر بزنم و از بعضی چیزا انتقاد کنم ولی به محض اینکه قیافه شما میاد جلوی چشمم ازتون خجالت میکشم . دوست ندارم خودمو سانسور کنم اما خب آخه یک جورایی هم دارم این کار رو میکنم . چپ چپ نگاه نکنید . بله . به زودی یک وبلاگ دیگه درست میکنم البته یواشکی و اون موقع هر چی دلم خواست توش مینویسم .
امروز دریا خیلی شر شده بود . یعنی اصلا انگار دیوونه بود . موج موج موج . دیگه دارم رنگ شکلات میشم . هنوز شکلاتم خیلی توش شیر داره . باید درصد کاکائو رو زیاد کنم . یکی نیست بگه حالا چه اصراریه ؟ نه اینکه خیلی دکلته می پوشم !!! باز هم یکی نیست بگه خب بپوش . کی جلوتو گرفته !!!!
دیدین آدم با بعضی ها فقط دوست داره کل کل کنه . اصلا انگار روزمون شب نمیشه اگه حال همو نگیریم و یک خرده کمتر به هم گیر بدیم . ولی من امشب تصمیم گرفتم برای دومین بار تو زندگیم با یکی ازین آدما صلح کنم . حالا ببینیم چی میشه . اصلا میشه یا نمیشه ؟ آخه حوصلمون سر میره اگه با هم مهربون باشیم . مگه نه ؟ یا الله جواب بده . درسته ؟؟؟؟ جرات داری بگو نه !!! راستی ممنون از کادوت . خیلی خیلی خوش به حالم شد اما یک وقت فکر نکنی به خاطر کادو می خوام باهات صلح کنم ها !! نه . چون خیلی دخترخوبی هستی و من خیلی دوست دارم میخوام باهات صلح کنم . یکشنبه شب سر بازی فینال که فرانسه میخواد ببره ، میبینمت .
2006/07/07
مامان شوهر وبلاگ نویس
دوباره مامان شوهرم وبلاگ دار شد . قبلا یک وبلاگ مشترک داشت اما حالا یک وبلاگ مستقل برای خودش درست کرده . به نظر شما غرورآمیز نیست که مامان شوهر آدم وبلاگ نویس باشه ؟؟؟؟
2006/07/06
زندگی رشته به رشته

وقتی حالم بده دلم میخواد یک تغییر تو زندگیم ایجاد کنم . حالا اون تغییر می تونه خیلی بزرگ یا خیلی کوچیک باشه مثل خالی کردن تمام سطل آشغال های خونه . بعدش آروم میشم . کلا من از دور ریختن چیزهای بیخودی خیلی لذت میبرم .
دیروز که قاطی کرده بودم این عکسو گرفتم . شبیه خودمه . این عکس شبیه زندگی های امروزه ست .
چقدرصحبتهای گنده گنده کردم .
ادوارد دست قیچی
ما الان اومدیم خونه . رفته بودیم بازی فرانسه و پرتغال رو تماشا کنیم . خوشبختانه برنده اومدیم بیرون و چقدر شیرینه . من بین تمام بازی های جام جهانی فقط سه تا بازی رو دیدم . دوتای اولش مربوط به ایران بود و آخریش هم امشب بود . دو تا از بازی هایی که دیدم مربوط به پرتغال بود . دیگه کم کم پرتغالی ها رو میشناسم ( نگین چه خنگه . خدا رو شکر کنین که کم کم مثلا فیگو و دکو و رونالدو رو شناختم . بسه دیگه . ) امشب رفته بودیم " ناد الشیبا " . یک کلوپ گلفه . خیلی خیلی جای باکلاس و درست حسابی بود . پژمان خیلی از بازی ها رو اونجا دید ولی من دفعه اولم بود . شاید برای فینال هم بریم اونجا . من طرفدار فرانسه هستم شدید . یک رستوران خیلی خیلی خوب و آروم داره رو به زمین گلف . خوبه . قشنگه . امتحان کنید .
از اونجا تا خونه پژمان تو ماشین خوابید و من رادیو گوش دادم . برنامه " راه شب " . آخه ما اینجا کلی از کانال های رادیویی و تمام کانالهای تلویزیون ایران رو داریم . چقدر این گزارشگرشون گیر داد به تیم ملی ایران و مدام این تیم ملی فرانسه رو عین پتک کوبید تو سر تیم ایران و دائم میگفت که عجب کار گروهی کردند . به این میگن تیم ملی . بازیگر یعنی زیدان که اصلا به خودش فکر نمیکنه و فقط به فکر کشورشه و ..... . اینقدر گفت که دیگه صدای مجری برنامه دراومد و یک خرده جلوی تحقیرهای گزارشگر رو گرفت و داستان ختم بخیر شد .
یک چیز خنده دار بگم و برم . خیلی خوابم میاد ولی دلم نمیخواد برم بخوابم چون بعد از مدتها موهام اونجوری که میخواستم شده . با اینکه هیچ کاری براشون نکردم . ای کاش الان میشد بریم مهمونی . می ترسم بخوابم موهام خراب شه و صبح دوباره عین ادوارد دست قیچی از خواب بیدار شم !!!!!!!!!!!
2006/07/05
ترک عادت موجب مرض است .
من همیشه خدا عادت داشتم تو خونه دمپایی پا کنم اما نمی دونم یک چند وقتیه که اصلا دلم نمی خواد حتی جوراب بپوشم . دلم میخواد همش پا برهنه باشم . کیف میکنم همش پاهام روی موزاییک سرد باشه .
2006/07/04
The woman behinde the mask !!!
خدای من الان کانال " ام بی سی فور " داره مراحل اولین پیوند صورتی که در فرانسه انجام شد رو نشون میده . فوق العاده بود . درست عین معجزه بود . زن سی و هشت ساله ای که نصف صورتشو در اثر حمله سگ از دست داده بود یک نصفه صورت از یک زن دیگه که مرده بود دریافت کرد . موقعی که صورت پیوندی رو به اتاق عمل آوردند و آماده اش میکردند برای پیوند ، سفید و رنگ پریده و بی روح بود . فقط یک نصفه صورت ( از بینی به پایین ) بود . عین یک ماسک . عجیب ترین و زیباترین لحظه اون موقعی بود که صورت پیوندی روی جای خالی صورت زن فرانسوی قرار گرفت و اولین پیوند ها انجام شد . رنگ لب ها کم کم صورتی شد و بعد از چند دقیقه کاملا سرخ شد . رنگ پوست صورت هم همینطور از سفیدی یک صورت مرده تبدیل شد به یک صورت زنده . دکترها واقعا خوشحال بودند . عمل پانزده ساعت طول کشید و نتیجه باورنکردنی بود . الان حدود شش ماه از جراحی میگذره و اون زن تقریبا به زندگی عادی برگشته اما سوالی که مطرح شد این بود که : چه زمانی ما می تونیم بگیم این پیوند موفق بوده ؟؟؟ دکتر متخصص جواب داد : " متاسفانه همیشه این امکان وجود داره که بدن عضو پیوندی رو پس بزنه و ما نمی دونیم کی این اتفاق می افته شاید تا ده سال دیگه هم پیش نیاد ولی ممکنه همین فردا هم اتفاق بیافته .
خیلی احساساتی شدم . واقعا اتفاق بزرگی بود . یک دست به صورتتون بکشید بعدش هم یک نفس عمیق و خدا رو شکر کنید .
2006/07/03
یک ایرانی در پاریس
کسی وبلاگی سراغ نداره از یک ایرانی ساکن پاریس ؟
؟؟؟؟
یا هر لحظه واقعا یک زلزله کوچیک میاد یا من خودم تبدیل شده ام به زلزله .
راستی من زلزله چند ریشتری می تونم باشم ؟
2006/07/02
کرم گنده
این هم یک توصیه پژشکی به اونایی که زیاد شینیلی می خورند و حواسشون به کرم گنده ای که میاد دندوناشونو می خوره ، نیست !!!
2006/07/01
آسمان آبی

امروز اینقدر هوا باد بادی بود که همه چیز براق و تمیز به نظر می اومد . آسمون آبی ، دریا آبی . تا ته شهر دیده میشد . چه خوب !!!
آیا مشکلی تو دنیا هست که نشه حلش کرد ؟