عجب روزی بود امروز . گاهی وقتها احساس میکنم ازخیلی چیزها متنفرم . خشم همه وجودم رو میگیره . با خودم فکر میکنم الان پتانسیل اینو دارم که شاید یک کار ناشایست انجام بدم . البته تا بحال این اتفاق نیافتاده . ولی از داخل مچاله میشم . فکر میکنم همه آدمها از این لحظات تو زندگیشون دارند ولی خب هرکس یک جوری عکس العمل نشون میده .
امروز صبح ساعت شش بیدار شدم و دوش گرفتم ، آماده بیرون رفتن . همه با هم رفتیم بیرون . یک خرده کار اداری داشتیم که خوشبختانه همه به راحتی انجام شد . یکی از دوستام به موبایل پژمان زنگ زد و یک چیزایی راجع به پولی که باید به حساب بریزند ، گفت . داشتم شاخ در می آوردم . من از کسی پول نخواسته بودم . کاشف به عمل اومد که یک عدد جانور دو پا ( !!! ) آی دی یاهوی منو هک کرده و به این وسیله داره از دوستان من اخاذی میکنه . از طرف من تقاضای پانصد هزار تومان پول فوری میکنه و شماره حساب میده و میگه که تا چند روز دیگه پس میده . وقتی هم دوستم ازش میخواد که تلفنی صحبت کنند بهانه میاره که تلفنم قطعه !!!! خلاصه خوشبختانه قبل از اینکه پولی رد و بدل بشه به موبایل پژمان زنگ زدند و منو پیدا کردند و خلاصه جلوی کار رو گرفتیم . یک خرده خندیدیم و با اینکه از هک شدن آی دی هفت ساله ام خیلی ناراحت بودم ولی موضوع رو جدی نگرفتم . سریع خودمو رسوندم به اولین کامپیوتر آنلاینی که تو مسیرمون بود و با جناب هکر گپ و گفت مختصری داشتیم . خوشبختانه چند ماه پیش بدلیل یک اتفاق مشابه ( البته از نوع بسیار خفیفش ) یک کپی از آدرسها و آی دی هام برداشته بودم که خیلی امروز به دردم خورد وگرنه اصلا نمی دونم چی میشد ؟؟؟ خلاصه ، برای هرکس که به ذهنم رسید پیغام گذاشتم که احتیاط کنند . بعد هم با خاطر آسوده و وجدان راحت رفتم خرید . تلفنم زنگ زد . یک دوست دیگه . شماره حساب . بانک ملی . حساب سیبا . دارم میریزم به حسابت . پانصد هزار تومان . درسته ؟
نننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههههههههههههههههه !!!!
دست نگهدارید .
خوشبختانه این یکی هم به خیر گذشت . زنگ زدم به پژمان وداشتم براش تعریف می کردم که یکدفعه پژمان گفت : " نه . مامان من پول رو ریخته به حساب !!!!!!!!! " آب سردی بود که انگار روی من میریختند . اینجا بود که اون احساس دو خط اول در من پدیدار شد . اون طرف داستان رو میذارم
مامان پژمان خودش تعریف کنه اما اینطرف اوضاعی بود . احساس میکردم چشمام هیچ جا رو نمیبینه . خیلی عصبانی شده بودم . نمی دونستم باید چه بکنم . فقط بابام می تونست یک کاری بکنه . زنگ زدم بهش و داستان رو با صدای بلند براش تعریف کردم . فکر کنم تمام سیتی سنتر صدامو میشنیدند . بعد عمری ما اومدیم برای خودمون بچرخیم و از فستیوال تابستانی دبی بهره مند شیم که اونم اینجوری شد . سرتونو درد نیارم . رییس بانک آشنای بابام دراومد و حساب رو چک کردند و فهمیدند آدرس و تلفن صاحب حساب قلابیه و پول مامان پژمان رو با هزار زحمت پس دادند . شانس آوردیم طرف هنوز از حساب برداشت نکرده بود وگرنه من بدو هکر بدو !!!
ای دوستان گرامی که جانم فدایتان
قربان مهربانی و لطف و صفایتان
بابا جون من اگه میدونستم این همه رفیق شفیق دارم به خدا خودم زودتر از اینا ازتون اخاذی میکردم . ( شوخی کردم . )
چند احساس مختلف همزمان پیش اومده بود . احساس غرور به خاطر دوستام ، احساس ضعف به خاطر اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد و احساس خشم که دلم میخواست سر هکری که با احساسات آدما بازی میکنه ، بکنم ، احساس گرما و سوزش کف پا و و و و و جیش !!!!!!!!!!! خب اصولا من آدم خیلی احساساتی ای هستم .
دیگه با هر زنگ تلفن خدا خدا میکردم دوستی دوست دیگری ثابت نشه و من شرمنده . به محض اینکه رسیدم خونه نشستم و چند ساعت فقط ایمیل زدم و آدرس تایپ کردم . به خیلی ها هم تلفن زدم . به هرکس زنگ میزدم میترسیدم که رفته باشه بانک . الان سرم به شدت درد میکنه چون خوابم میاد ولی نمی خوام و نباید هنوز بخوابم چون آیه نازل شده هرکس زود بخوابه حتما کچل میشه و گشنمه چون اصلا نفهمیدم ظهر ناهار چی خوردم . این هم از داستان هک شدن من . به نظرم این کار واقعا کار بدیه که بعضی ها انجام میدن . پسرها و شاید هم دخترها ! اینکارها خوب نیست ننه جون . عاقبت نداره . سنگ میشین بالاخره یک روزی . از من گفتن .