اینقدر کیف میکنم به این گلم نگاه میکنم . از تهران که برگشتم دیدم چند تا برگ کوچولوبه رنگ سبز روشن به دنیا اومدن . خیلی هم سریع رشد میکنند . اگه هر روز ازشون عکس میگرفتم متوجه سرعت رشدشون میشدین .
من متنفرم از آدمایی که بعد از هزار سال که با هم چت میکنیم فقط سعی میکنند تخلیه اطلاعاتیت کنن . به جای اینکه بپرسه حال خودت چطوره ، اول میگه شنیدم فلانی اومده دبی . حالا چکار میکنه ؟ خونش کجاست ؟ کجا کار میکنه ؟ چقدر درآمد داره ؟ و .....
چقدر دلم میخواد بزنم تو دهنش و بگم به تو چه آخه . مگه فضولی ؟ اینبار که ایران بودم به خاطر اینکه حوصله نداشتم هر جا که میرم فقط به سوالات دیگران پاسخ بدم از خیر بعضی دیدارها گذشتم . از همه ریزه کاری های زندگیت میخوان سر در بیارن . به نظر من زشت ترین سوالی که یک آدم میتونه از کسی بپرسه اینه که : " شما درآمد ماهیانه تون چقدره ؟ " آخه آدم چی باید بگه ؟ حتی بعضی ها همون پشت تلفن هم میخوان کلی از سوالهاشونو جواب بگیرن . راجع به همه قسمتهای زندگیمون سوال میکنن . تو شوخی و خنده حتی راجع به مسایل خیلی خصوصی مثل اینکه کی میخوایین بچه دار بشین و .... هم سوال میکنن . نمی دونم شاید بعضی ها به این سوال و جوابها عادت دارند اما من ندارم چون خودم اصلا اهل کند و کاو تو زندگی نزدیکترین دوستها و آشناهام هم نیستم . اصلا به من چه ؟ هر کس زندگی خودشو داره و به هیچ کس هم مربوط نیست .
بابام جان ، من دارم سعی میکنم ، شما هم سعی کنید برای زندگی اطرافیانتون حریم خصوصی قائل بشید . حتی توی یک خونه هم که با کسی زندگی میکنید سعی کنید حریم خصوصی اون آدم رو حفظ کنید . برای بچه هاتون ، برای همسرتون ، برای همسایتون ، برای خودتون حتی همیشه یک حریم خصوصی در نظر بگیرید .
اینا رو که نوشتم یاد روزای اولی افتادم که من و پژمان مستقل زندگی میکردیم . مامانم وقتی با هم تلفنی صحبت میکردیم ازم میپرسید مثلا امروز ناهار چی دارین ؟ یا مثلا دیشب کجا رفته بودین ؟ و ازین جور سوالهای پیش پا افتاده . اما بعد از چند دفعه احساس کردم اگه الان هر روز به این سوالها جواب بدم احتمال بزرگ شدن این سوالها هست با اینکه مطمئن بودم مامانم هم اهل این سوالها نیست یک روز بهش گفتم من خوشم نمیاد تو هر روز از من بپرسی ناهار چی داری و کجا رفتی و ... اون بیچاره هم گفت : منم خیلی کنجکاو نیستم اما فکر کردم شاید تو دوست داشته باشی برام بگی و تعریف کنی . خلاصه همون موقع این داستان تموم شد و دیگه هیچوقت نشنیدم مامانم یا بابام در مورد مسائل شخصی ما حتی سوالی بکنند مگر اینکه ما خودمون بخواهیم راجع به موضوعی باهاشون صحبت کنیم . اینقدر خوبه . اینقدر احساس خوبی دارم که همیشه احساس میکنم یک کسانی رو دارم که اگه بخوام می تونم باهاشون صحبت کنم اما اگر دلم نخواد مجبور نیستم هیچ توضیحی بدم .
حالا تصور کنید که مثلا مامانم میگفت : یعنی چه ؟ خب من باید بدونم شما چکار میکنید و چی می خورید و کجا میرین . اون وقت فکر میکنین چی می شد ؟ هیچی دیگه . بعد من اون رگ ترکی ام میگرفت و ...........