2006/12/31
آخرین پست سال دو هزار و شش
آخرین پست سال دوهزار و شش رو درحال نوشیدن یک لیوان چای جاسمین داغ اینجا میذارم .
یکی از کارهای مثبتی که در روزهای پایان سال دوهزار و شش انجام دادم این بود که خودم به تنهایی موهامو رنگ کردم البته این دفعه عین بچه آدم و با قلم مو و شونه و ... نه مثل دفعه پیش که رنگها رو عین ماست با دستم مالیدم روی موهام و ماساژ دادم . البته در نهایت نتیجه هر دو یکی شد ولی این بار احساس کردم کار رو درست انجام داده ام .
دیروز روز عجیبی بود . خیلی با خودم درگیر شده بودم . اینکه چقدر خودمو می شناسم و اینکه چقدر به احساسات خودم توجه میکنم . اینکه چرا بعضی وقتها به چیزهایی که احساس میکنم اعتماد نمیکنم یا بهتر بگم ، توجه نمی کنم .
مامانم زنگ زد و یک خبر بد بهم داد . خبر مرگ کسی که من اصلا ندیده بودمش اما احساس خوبی بهش داشتم و اصلا موقع مرگش نبود و خلاصه حسابی رفته بودم تو فکر . به مرگ همه اطرافیانم فکر کردم . خودمو تو موقعیتهای مختلف قرار می دادم و برای همین همش احساس گریه داشتم . همیشه وحشت دارم از مرگ پدر و مادرم . نمی دونم بعدش چی میشه . به مرگ خودم که فکر میکنم فقط یک نقطه تاریک توش هست اونم اینکه اگر من بمیرم زندگی پدر و مادرم رو تباه میکنم . به همین دلیل فقط دلم نمی خواد زودتر از اونا از این دنیا برم .
دیروز چهارمین سالگرد فوت مامان بزرگم هم بود و به طور کاملا اتفاقی از صبح تا شب همش موزیک آذری گوش میدادیم و خب این موسیقی مورد علاقه مامان بزرگم بود و منم از خیلی از ترانه هاش خاطرات زیادی داشتم .
امشب می خواییم بریم یک جایی که موقع سال نو آتیش بازی تماشا کنیم . هوای دبی بسیار خنکه و اگه از نوشیدنیهای گرم کننده استفاده نمیکنید لباس گرم فراموش نشه .
سال خوبی داشته باشین .
تعطیلات
این روزا شاپینگ فستیوال دبی برقراره و آدم وقتی میره بیرون ، جیبش به طور اتوماتیک خالی میشه .

این روزا که پاک بوم اومده پیش ما بیشتر میریم بیرون و کمتر خونه میمونیم . پژمان هم چهار روز تعطیله . یعنی کل امارات چهار روز تعطیله . به خاطرمصادف شدن عید قربان با سال نو میلادی این تعطیلات طولانی شده و خوش به سعادت من و مادرشوهر که پژمان بیشتر خونه ست .

دیشب یک ساعت تو کتاب فروشی " بوردرز " نشسته بودیم و مطالعه میکردیم . یک کتاب دیدم که مجموعه عکس بود از " پاریس " . یک عالمه عکسهای خوب و عالی دیدم و باز یاد بی استعدادی خودم افتادم در عکاسی .
این عکس رو هم از روی کتاب دزدیدم . ببخشید .
.............................
راستی من میگم صدام رو نکشتن و یک جایی همچنان زنده ست . این حرکت سمبلیک بود که انجام شد . حالا من یک چیزی میگم . دلم میخواد بگم . دلیل نمیشه که درست باشه .

2006/12/28
بادوم با بو
من همیشه از اینکه بگم بادوم بو داده یا تخمه بو داده خجالت میکشم . نمی دونم چرا اما همش فکر میکنم حرف بدیه . بو دادن چیز بدیه اما پسته بو داده که بد نیست . نمیدونم دیگه . الان هم که می نویسمشون فکر میکنم حرف زشتیه . اااااااااااااااااااه . اصلا ولش کن .
2006/12/26
بم
این دفترچه خاطرات صوتی با تصنیف " وطن من " با صدای ایرج بسطامی بینوا به پایان آمد و من هنوز گیجم که این نوار از کجا و چطور تو اون کشوی خاک گرفته بوده و من باز یاد اون روزی افتادم که خبر مرگ بسطامی رودر زلزله بم به بابا دادند و بابا که گوشی تلفن دستش بود فقط آهی کشید و رنگ از رخش رفت و من فهمیدم که صاحب خاطره " جورابهای قرمز " دیگه جوراب قرمزی نمی پوشد . این همه خاطره روی یک نوار و به طور کاملا اتفاقی و تصادفی ضبط شده اند . روی نوار چیزی نوشته نشده است . خواب دیده ام شاید این همه را !!!!!!
الپر یک سوالی پرسیده و از همه دعوت کرده که بگن روز زلزله بم کجا بودند و چکار میکردند .
پژمان تازه سه روز بود که اومده بود دبی و تا اونجایی که یادمه جمعه بود . با هم رفته بودیم تو شهر بگردیم و وقتی داشتیم بر میگشتیم خونه از رادیو فردا خبر زلزله رو شنیدم . اولش به نظرم اومد که خب اینم یک زلزله ست مثل زلزله های دیگه . هنوز متوجه ابعاد فاجعه نبودم . وقتی رسیدیم خونه و از تلویزیون تصاویر بم رو دیدم تازه دوزاریم افتاد که چه خبره .
همیشه اینجور موقع ها آدم به یاد دوستان یا آشنایانی میافته که احتمالا باید تو شهر آسیب دیده داشته باشه . سریع تو ذهنم جستجو کردم و فقط یک اسم به یادم اومد . " ایرج بسطامی " . با خودم گفتم احتمال اینکه موقع زلزله در بم بوده خیلی کمه چون بیشتر یا تهران بود یا کرمان . اما باز هم مطمئن نبودم . فقط امیدوار بودم که زنده باشه .
صبح روز بعد در اولین تماس تلفنی با تهران خبردار شدیم که از بد تقدیر ایرج بسطامی اون شب در بم بوده و برای خداحافظی با خانواده به بم رفته بوده چون شنبه همان هفته عازم سفری به خارج از کشور بوده برای اجرای کنسرتی ، اما ...
اینم از سرنوشت این آدم کم رو و بی زبون که وقتی یک کلمه حرف میخواست بزنه به رنگ گوجه فرنگی درمی اومد . من هیچ وقت یادم نمیاد صداشو جز موقع آواز خوندن شنیده باشم و همیشه با خودم فکر میکردم این آدم که به نظر نمیاد حرف زدن بلد باشه چطوری اینقدر با حس و حال آواز میخونه . ویژگی منحصر بفردش این بود که خود خودش بود و از هیچکس تقلید نمیکرد . بر خلاف تمام شاگردان آقای شجریان که تا چند جلسه شاگردی استاد رو میکنند میخوان فقط تقلید کنند و خودشون رو فراموش میکنند .
اینقدر خاطرات جالب و بامزه ازین آدم دارم اما متاسفانه از تعریف کردنشون معذورم . بیش از اندازه آدم ساده ای بود و همین موضوع باعث میشد داستانها و مشکلات زیادی داشته باشه . دوستان خوبی دور و برش نبودند و به همین دلیل خیلی صدمه خورده بود . گاهی با خودم فکر میکنم چقدر شیرین از دنیا رفت . شاید اینجوری بهتره که یک هنرمند با خاطرات و نام خوب از دنیا بره هرچند که زود باشه . از طرفی هم مرده پرستی مردم ایران باعث میشه که بعد از مرگ همیشه شیرین باشی و به اسم و رسمی برسی . مثل خیلی از هنرمندان بی سر و صدای ما که همگی بعد از مرگ به لقب " استاد " مفتخر میشن .
خلاصه که تا چند روز بعد از زلزله کار من شده بود تماشای تصاویر بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار و به خاک سپردن دسته جمعی آنها و اشک ریختن به خاطر بدبختی و بیخبری مردمی که در خواب رفتند به سفر آخرت . از طرفی حرص خوردن از دست مسولینی که هنوز بعد از سه سال معلوم نیست چه کرده اند برای بمی ها . طبق معمول خیلی ها از صدقه سری این بلاهای طبیعی جیبشونو پر کردند و معلوم نیست این همه کمک های مردمی بالاخره بدست نیازمندش رسید یا نه ؟؟؟!!!
آرزو دارم که کشوری داشته باشم بدون دزد ودزدی و دروغ که در اونصورت نه تنها " بم " که همه ایران سامون میگیره .
2006/12/25
درد دارم
حتی نرم ترین مسواک های دنیا هم برای دندانهای دردناک من ، سختند .
از خواب پریده ای که عکس میگیرد
صبح عین برق گرفته ها از خواب پریدم و نشستم تو رختخواب . دیدم یک نور خیلی خوشگل افتاده تو اتاق . سریع از رختخواب پریدم بیرون و بدو دنبال دوربین . حالا تو اون وضعیت میخوام به پژمان هم حالی کنم که ببین چه نور قشنگیه . همه این اتفاقات چند ثانیه هم طول نکشید . دوربینمو از تو اتاقی که بابام خوابیده بود یواشکی برداشتم و سریع این نور رو ثبت کردم . بعد هم دوباره خوابیدم تا لنگ ظهر . من ترجیح میدم شبا بیدار باشم . تازه از ساعت دوازده شب به بعد خلاقیتم گل میکنه و سرحال میشم . خودم خیلی ازین وضعیت لذت میبرم .

امشب رفته بودم مال گردی . تنهایی برای خودم تو فروشگاه ها میچرخیدم . تو تمام فروشگاه ها سرودهای کریسمسی پخش میشد و همه در حال خرید کادو بودند . خیلی فضای خوبی بود . کیف کردم .

اینم عکسی که صبح گرفتم .
2006/12/24
Happy Feet
پریشب رفتیم سینما . تصمیم گرفتیم بریم یک کارتون ببینیم به جای فیلم . کارتون هپی فیت رو انتخاب کردیم . من که همینجوری عاشق پنگوئن ها هستم دیگه وقتی شبیه کارتون شده بودند می خواستم بخورمشون . مخصوصا اون کوچولوهای تپلی رو . اینقدر از تماشای این کارتون لذت بردم که نگو . پیشنهاد میکنم اگه میتونین برین این کارتون رو تو سینما تماشا کنین که مزه اش چند برابره . چند تا شخصیت خیلی جالب تو این داستان هستند که درست شبیه شخصیتهای واقعی در یک جامعه هستند . مثلا یک پنگوئن چاق و مفتخوری هست که خودش رو مقدس می دونه و همه میان سوالات شرعی و عرفی ازش می پرسن . چند تا جنس لطیف هم دورشو گرفته بودند و تا آقا خسته میشدند به خانم ها میگفتند که بریم استراحت . خیلی بامزه بود .

2006/12/23
باز هم اعتراف
یک چیزی یادم افتاد که دیشب تو اعترافاتم ننوشتم . اونم اینکه وقتی بچه بودم ظهرها که مامانم میخوابید و فکر میکرد منم خوابم یواشکی میرفتم سر یخچال و با انگشت کوچیکم از تو قوطی رب ، رب گوجه فرنگی میخوردم و کیف میکردم . خیلی بهم مزه میداد . یک دفعه هم وقتی داشتم رب میخوردم چشمم افتاد به شیشه سس مایونز . شیشه رو برداشتم و همینطور که داشتم انگشت انگشت سس مایونز میخوردم یکدفعه مامانم اومد . اینقدر غرق سس خوردن بودم که از دیدن مامانم ترسیدم و شیشه سس از دستم افتاد و خرد شد .
نمی دونم چرا یواشکی این کار رو میکردم . شاید به خاطر اینکه مامانم اجازه نمی داده رب و سس خالی بخورم .
2006/12/22
یلدا بازی
پرگلک و جوجه اردک سفید منو دعوت کردن به یلدا بازی . این هم چند نکته از من که شاید نمی دونین .
یکم : وقتی از کسی خوشم بیاد براش همه کار میکنم و وقتی از کسی بدم بیاد کاملا نادیده میگیرمش . من اصلا اهل داد و بیداد نیستم . اونایی که این بلا سرشون اومده میگن اینکه نادیده میگیرمشون از صد تا فحش و دعوا و داد وبیداد بدتره و خیلی تحقیر آمیزه . البته باید بگم این رفتار زشت یک خرده ارثیه . فعلا سعی ندارم این عادت زشتمو ترک کنم !!!!
دوم : من هیچوقت شبا آرایش چشممو پاک نمیکنم و صبحها شبیه یک خرس پاندا از خواب بیدار میشم در حالیکه دایره سیاهی دور چشمام رو گرفته .
سوم : از پیاده روی و ورزش تنهایی متنفر متنفر متنفررررررررم .
چهارم : من از بی پولی وحشت دارم و اگر احساس بی پولی کنم همه سیستم عصبی و بدنیم به هم میریزه .
پنجم : من به شدت لجبازم . سعی کنین پا رو دمم نذارین و هیچوقت چیزی رو با حالت دستور از من نخوایین چون هرگز انجام نخواهد شد .
ببینیم باز هم دلتون میخواد وبلاگ منو بخونین ؟
...........................
خب حالا من کیا رو معرفی کنم ؟
فال حافظ
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
زمشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
2006/12/21
یلداااااا

من اصلا یادم نبود امشب شب یلداست . میدونستم نزدیکه اما فکر می کردم چند روز دیگه مونده .

بابام اومده پیش ما . مامانم هم رفته پیش مامانش . ( یکجوری نوشتم انگار با هم قهر کردن !!!! )

ببینیم امشب رو چه جوری میگذرونیم .

من از یلدا فقط هندونه میخوام . خودمون هم هیچوقت اهل خرید آجیل و هندونه و انار برای یلدا نیستم .
امیدوارم به همگی خوش بگذره .
این عکسو مانا پارسال شب یلدا که ایران بود گرفته . من خیلی ازش خوشم میاد .
2006/12/20
Puff Pastry

قابل توجه خانومای خونه داری که مثل من گاهی وقتا حوصله آشپزی های همیشگی رو ندارید و دلتون یک چیز جدید میخواد !!!
حالا که اینقدر به پیراشکی ها و سمبوسه های ایده عکس العمل مثبت نشون دادین میخوام یک چیزی تو همین مایه ها بهتون معرفی کنم . البته فکر کنم فقط برای اونایی که خارج از ایران زندگی میکنند در دسترس باشه . یک خمیرهای آماده ای تو سوپرمارکت ها پیدا میشه به نام " پاف پیستری " که خودشون آماده هستند و فقط کافیه شما هر چی دلتون میخواد بذارین لای خمیر و لبه هاشو به هم بچسبونین و بذارینشون توی فر . ده دقیقه تا یک ربع طول میکشه تا پف کنه و بپزه . بعدش شعله بالای فر رو روشن کنید تا روش هم طلایی بشه . خیلی خوشبو و خوشمزه و ترد هستند . خوبیش به اینه که میشه هر چی دلتون بخواد لای خمیر بذارین . از شکلات و مربا گرفته تا گوشت و قارچ و پنیر و سبزیجات و خلاصه همه چی . هم به جای شیرینی میشه استفاده کرد و هم به جای غذا . تازگی ها فکر کنم تو ایران هم یک چیزی شبیهشو دیدم . البته خمیر خالیش نبود . یک غذایی بود به نام " اشترودل " . اونا خودشون لای خمیر رو پر کرده اند و فقط باید بذاریدشون توی فر .

این خمیر رو میشه تو خونه هم درست کرد اما به نظر خیلی سخت میاد چون باید حسابی لایه لایه باشه و اصلا به زحمتش نمی ارزه . حالا این عکسا روببینید و میتونید کلی ایده بگیرین که باهاش چه کارا بکنین . نوش جونتون .
2006/12/19
Joseph Barbara

" جوزف باربارا " خالق شخصیتهای دوست داشتنی " تام و جری " در سن نود و پنج سالگی درگذشت .

چند نفر تو دنیا این شخصیت ها رو نمی شناسند و بارها با این دو تا موش و گربه نخندیدند ؟ به این میگن تاثیر .
2006/12/18
خرید عروسی
اینقدر ازین مغازه ها تو بازار شهرهای مختلف هست . کلی چیزای عجیب و غریب توش پیدا میشه . نمی خوام مسخره کنم به خدا ولی یک خرده دلم برای عروسهایی که می اومدند اینجا خرید ، میسوخت . از کفش و کیف و لوازم آرایش و آینه و شمعدون و وسایل سفره عقد و دسته گل مصنوعی عروس و لباس عروس و لباس نامزدی و لباس پاتختی و خلاصه هر چی که بگی توش پیدا میشه . خودم با چشم خودم دیدم یک عروس خانم خیلی جوانی که فکر میکنم حداکثر پانزده سال داشت بین همین کیف طلایی ها مونده بود هاج و واج و نمی دونست کدومشو انتخاب کنه . یعنی از همش خوشش می اومد فقط نمی تونست یکیش رو انتخاب کنه . تازه ، یک لشگر آدم هم همراه عروس و داماد بودند و همه هم در مورد همه چیز نظر میدادند . عجب حکایتیه . مهم اینجا بود که عروسه خوشحال بود و معلوم بود داره به رویاهاش جامه عمل می پوشونه و حسابی ار خریداش راضیه . مهم هم همینه . نه ؟
بدون عنوان
نمی دونم چرا بعضی از لینکهای کنار صفحه ام آپدیت میشن و میان بالا اما بعضی از وبلاگها با اینکه آپدیت شده اند نمیان بالا ؟؟؟
اینکه بعضی اوقات شدیدا احساس پوچی میکنم ، طبیعیه یا غیر طبیعی ؟ همه کارهای زندگی به نظرم پوچ و بی ارزش میان . اون موقعست که حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم .
خیلی سخته .
2006/12/17
تاخت زدن

حاضرم تمام عمرم رو بدم و فقط چند هفته در تاریخ زندگی کنم . چند روز در دوران هخامنشی ، چند روز در زمان قاجار ، صد سال پیش و ...
هدیه از راه دور
از راه دور کادو گرفتن هم خوبه ها .
دستت درد نکنه دختر . راستی چرا اینقدر تنبل شدی و وبلاگتو آپدیت نمی کنی ؟
2006/12/16
Volver
دیشب فیلم " بازگشت " رو دیدیم . در واقع آخرین فیلمی بود که از جشنواره می دیدیم . قسمت هیجان انگیزش این بود که فیلم در فضای باز نمایش داده میشد . در آمفی تئاتر مدیا سیتی . هوا فوق العاده ، آسمون صاف و پرستاره ، هزارتا نشینمن رنگ و وارنگ روی زمین چمن، پرده نمایش خیلی بزرگ ، قهوه داغ و فیلم خوب . همه چیز فراهم بود تا حسابی لذت ببریم . من و پژمان یک ساعت زودتر از شروع فیلم رسیدیم و بیشتر از هوای آزاد استفاده کردیم . واقعا حیفه آدم این شبها و روزها رو تو محیط سرپوشیده بگذرونه .

فیلم بازگشت از " پدرو آلمادوار " با بازی " پنه لوپه کروز " و به زبان اسپانیایی بود .

خوشم میاد از فیلمای آلمادوار .

فیلم قبلی که ازش دیدم بود : " با او حرف بزن " که خیلی خیلی دوست داشتنی بود .

It's winter
دیشب فیلم " زمستان است " رو دیدیم از " رفیع پیتز " . تنها فیلم ایرانی که در فستیوال فیلم دبی شرکت کرد . من اصلا بلد نیستم فیلم نقد کنم اما به عنوان یک بیننده خیلی خوشم نیومد از فیلم . خیلی بهتر میتونست باشه . انتظار تصاویر خیلی زیباتر داشتم . فیلمهایی که هنرپیشه حرفه ای ندارند باید ضعف بازیگری رو یک جور دیگه جبران کنند که در این فیلم به نظر من این اتفاق نیفتاده بود . فیلم بر اساس رمان " مسافر" محمود دولت آبادی ساخته شده بود اما متن فیلمنامه ضعیف نوشته شده بود ( توسط خود رفیع پیتز ) . موزیک فیلم از دو آلبوم " زمستان است " و " سلانه " حسین علیزاده و محمدرضا شجریان برگرفته شده بود که اون هم خیلی با تصاویر هماهنگی نداشت . در نهایت به نظرم برای کار چندم یک کارگردان _ باز هم _ تحصیل کرده فرانسه و انگلیس ، ضعیف بود .

خیلی بی انصاف نباشم اگر ، باید بگم چند صحنه قشنگ هم داشت اما من نظرم در مورد مجموعه کار این بود که گفتم . باز یکی نیست بگه آخه کی با تو زر زد ؟

2006/12/14
فلافل
این فیلم دیشبی خیلی هوس انگیز بود . اسمش بود " فلافل " . اینقدر هوس فلافل کردیم که بعد از فیلم یک کله رفتیم فلافل خوردیم .

یک کارگردان لبنانی جوون که تحصیل کرده فرانسه ست این فیلمو ساخته بود و خودش هم اومده بود که به سوالات تماشاچیان پاسخ بده . " فلافل " اولین فیلم بلند این کارگردان بود . تمام فیلم در یک شب اتفاق می افتاد . یک شب زنده و نورانی بیروت .

عجب هوایی داره دبی این روزها و شبا . محشره .خدا پولشو برسونه که هر شب تو یک کافه یا رستوران ولو شیم .
2006/12/13
کمک
لطفا یک نفر به من یاد بده چطوری بلاگ رولینگ بذارم برای لینکهام . تا اینجاش که یک اکانت رو بلاگ رولینگ باز کنم و لینکهامو بهش اضافه کنم بلدم اما نمی دونم چطوری فعال میشه .
کمک
All The Invisible Children
بعد از مدتها امروز کاملا یک روز مجردی داشتم . تمام مدت تنهایی رانندگی کردم ازین سر شهر به اون سر شهر . ازین جا به اونجا . تنهایی فکر کردم . تنهایی موزیک گوش کردم . قرار هامو خودم تنهایی تنظیم کردم و خلاصه کلی تجدید خاطرات بود . آخر شب که داشتم برمیگشتم خونه خیلی یاد اون شبایی که میرفتیم تا دیر وقت استودیو و تمرین افتادم . با این تفاوت که لازم نبود درهای ماشین رو از داخل قفل کنم و همش نگران باشم که نکنه ماشین وسط راه خراب بشه . لازم نبود مدام با موبایل گزارش بدم که الان کجام و چند دقیقه دیگه میرسم خونه . چه احساس خوبی .

امروز برای خودم یک چیزی خریدم که خیلی باهاش حال میکنم . پوشیدمش و رفتم سینما .

یک فیلمی به نام " تمام بچه های نامرئی " رو دیدم که در جشنواره فیلم دبی اکران شد . برای سه شب آینده هم برای سه فیلم دیگه از فیلم های جشنواره بلیط داریم . این فیلم تشکیل شده بود از هفت فیلم کوتاه در مورد کودکان که توسط کارگردانان مختلف ساخته شده بود . در مورد گرسنگی و فقر و بیماری و تنهایی و سوء استفاده از کودکان بود . همه داستان ها قشنگ بودند اما آخرین داستان واقعا به دلم نشست اثر" جان وو " کارگردان چینی . این مجموعه فیلم به مناسبت شصتمین سال تولد سازمان یونیسف تولید شده .

این عکس هم از مدینه الجمیرا در یک بعد از ظهر بارانی زیبا و خنک دبی .

2006/12/12
من دارم تنهایی میرم سینما .
این ازون چیزاست که هر قرن یک بار اتفاق میافته .
2006/12/11
دوران تحصیل
دیشب خواب دیدم که با بابام رفتیم دبیرستان من . بعد تو خوابم دبیرستان و دانشگاهم قاطی شد و خلاصه ناظم تپل دبیرستانمون رو تو راهرو های دانشگاه میدیدم . همکلاسی های دبیرستانم رو با هم کلاسی های دانشگاهم سر یک کلاس میدیدم . من فقط رفته بودم یک سری بزنم به ساختمون مدرسه اما دیدم که همه بچه ها اونجا هستند و هنوز دانشجو و محصل . حسودیم شد . احساس میکردم سر من کلاه گذاشتن . من فکر میکردم همه فارغ التحصیل شدن اما اینطور نبوده . قیافه یک بچه هایی می اومد جلوی چشمم که اصلا اسمشون رو هم یادم نیست . اون ناظممون که دوسش داشتم همچنان تپل و خندون بود . اون یکی که شکل سوسک بود هنوز هم زشت بود و تموم دندوناش ریخته بود . رفتم تو دفتر و گفتم من میخوام ازون سالن قدیمی ساختمون که یک اثر تاریخی هستش عکاسی کنم و همه عکس ها رو بدم به خود شما اما مدیر بیشعورمون که قیافشو نمی دیدم گفت امکان نداره و .... . نمی دونم چطور چنین چیزی به ذهنم رسید چون هیچوقت سالنی با این مشخصات تو محیط آموزشیمون نداشتیم .
چند تا از دوستامو دیدم که دلم براشون تنگ شده ولی هیچ خبری ازشون ندارم . تو خواب احساس میکردم خیلی ازشون دورم و البته در واقعیت هم چیزی غیر از این نیست . هم راهمون دوره و هم دلامون . دلم برای دوران تحصیلم تنگ شده اما فقط برای چند روز . اونم با یک دوربین . در واقع دلم میخواد فقط گذری داشته باشم به گذشته ام . حیف که نمیشه .
2006/12/10
یک انتخاب

هیچ صبحانه ای بهتر از یک فنجون ماست میوه ای نیست .
من میمیرم برای شیر کاکائو و کرواسان شکلاتی برای صبحانه .
هیچی جای پنیرسوراخ سوراخ تبریز و کره با نون بربری تازه خاش خاشی روسر میز صبحانه نمیگیره .
کله پاچه و حلیم داغ ، اونم تو زمستون که از دهان آدم ابر سفید بیرون میاد .
صبحانه انگلیسی . تست و سوسیس سرخ شده و املت و لوبیا تو یک کافه دنج .
شیر و کرن فلکس سیب و دارچین عم عالمی داره .
خامه و عسل هم دوست دارم .
نون و کره با مربای آلبالو و چای شیرین منو یاد بچگیم می اندازه .
قهوه با مافین رازبری هم خوشمزه ست .
دیگه از شکلات صبحانه و کره بادوم زمینی و نون سنگک و پنیر خامه ای و شیر عسل و ژامبون و قارچ سرخ شده و تخم مرغ عسلی و ..... چیزی نمیگم .
به همین دلیله که من معمولا صبحانه نمی خورم . چون خیلی سخته انتخاب یکیشون !!!!
پ . ن : این پست به انتخابات خبرگان هیچ ربطی نداره ها . بیخودی سیاسیش نکنید .

2006/12/09
توجه توجه
من در حال انتقال دادن آرشیو وبلاگم از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات هستم . اگر یک وقت پست های پرت و پلا دیدین این جا ، جدی نگیرین . ممکنه اشتباه کرده باشم تو تایپ تاریخ پست ها .
2006/12/08
The Art Of Can
یک نمایشگاهی در " گالریا " در " امارات مال " در حال حاضر برپاست از قوطی های " رد بول " . امروز که اونجا بودیم براتون عکس گرفتم . بعضی از ایده ها خیلی خوب بودند اما بعضی هاش چنگی به دل نمیزدند .
این گاوه خیلی عصبانی بود اما سایه اش که روی زمین افتاده بود خیلی مهربون بود .به فضاهای خالی آبی رنگ نگاه کنید که شکل گاو " رد بول " هستند !من که عاشق این " مونا لیزا " شدم . خیلی جیگره .این هم که برج دبی ه . همونی که قراره بلندترین برج دنیا باشه . الان تو طبقه های هشتاد هستند . اووووووووووو . حالا کو تا تموم شه . خدایا من که از تصور رفتن به طبقه مثلا دویستم یک ساختمون تمام بدنم میلرزه . دوست ندارم .
2006/12/07
روحیه کفشی
امروز داشتم به کفش فکر میکردم . اینکه با پوشیدن هر کفش آدم احساس متفاوتی رو تجربه میکنه . مدل راه رفتن آدم عوض میشه نه فقط به لحاظ فیزیکی بلکه قسمت مهمترش قسمت روحی داستانه . من با بعضی از کفشهام احساس میکنم یک زن مطلق هستم . با یکی دیگه احساس کودکی میکنم . با صندل احساس رهایی و آزادی میکنم . پا برهنگی که دیگه برای خودش عالمی داره البته در طبیعت . روی چمن ، روی شن و روی ماسه های خیس . حتی رنگ کفش هم روی روحیه و راه رفتن من تاثیر داره . مثلا وقتی کفشهای روشن میپوشم احساس سبکی میکنم . کفش های صورتی و نارنجی شیطنتم رو تحریک میکنه . کفش های تیره رو همیشه برای کار کردن دوست دارم . جدی و مصمم هستند . مطمئنم که همه آدما نسبت به کفشهاشون چنین احساسی دارند . همینطوره ؟

..................................

من هر وقت عطسه میکنم بعدش لبخند میزنم . نمی دونم چرا ؟ انگار عطسه زدن نشاط آوره . حتی وقتی تنها هستم هم بعد از هرعطسه یک لبخند مبسوط مینشینه روی صورتم . این یعنی چی ؟
حوصله نوشتن ندارم .
همین
2006/12/06
آدمیزاد
وقتی که عینکی نبودم همش به عینکی ها میگفتم چرا اینقدر شیشه عینکهاتون کثیفه ؟
حالا میفهمم که همیشه تمیز نگه داشتن شیشه های عینک خیلی سخته .
...................................................
شما میدونین یکی از نشونه های آدم بودن چیه ؟ یعنی یکی از چیزهایی که باعث میشه انسان با آجر فرق داشته باشه اینه که انسان روح دارد و روح هم هر روز حال ندارد مطالب امیدوار کننده از خودش در وکند . گاهی حوصله دارد ، گاهی حوصله ندارد . گاهی خوشحال است ، گاهی بد حال است . گاهی امیدوار و گاهی مایوس . اگر غیر اینه به منم بگین . شاید ما دو تا خواهر از آدمیزاد به دوریم . فکر میکنم اگر یک آدمی هیچوقت تو عمرش دچار این حالتها نشه باید بهش شک کرد . آدم ، آدمه دیگه .
2006/12/04
فضول نباش
اینقدر کیف میکنم به این گلم نگاه میکنم . از تهران که برگشتم دیدم چند تا برگ کوچولوبه رنگ سبز روشن به دنیا اومدن . خیلی هم سریع رشد میکنند . اگه هر روز ازشون عکس میگرفتم متوجه سرعت رشدشون میشدین .

من متنفرم از آدمایی که بعد از هزار سال که با هم چت میکنیم فقط سعی میکنند تخلیه اطلاعاتیت کنن . به جای اینکه بپرسه حال خودت چطوره ، اول میگه شنیدم فلانی اومده دبی . حالا چکار میکنه ؟ خونش کجاست ؟ کجا کار میکنه ؟ چقدر درآمد داره ؟ و .....

چقدر دلم میخواد بزنم تو دهنش و بگم به تو چه آخه . مگه فضولی ؟ اینبار که ایران بودم به خاطر اینکه حوصله نداشتم هر جا که میرم فقط به سوالات دیگران پاسخ بدم از خیر بعضی دیدارها گذشتم . از همه ریزه کاری های زندگیت میخوان سر در بیارن . به نظر من زشت ترین سوالی که یک آدم میتونه از کسی بپرسه اینه که : " شما درآمد ماهیانه تون چقدره ؟ " آخه آدم چی باید بگه ؟ حتی بعضی ها همون پشت تلفن هم میخوان کلی از سوالهاشونو جواب بگیرن . راجع به همه قسمتهای زندگیمون سوال میکنن . تو شوخی و خنده حتی راجع به مسایل خیلی خصوصی مثل اینکه کی میخوایین بچه دار بشین و .... هم سوال میکنن . نمی دونم شاید بعضی ها به این سوال و جوابها عادت دارند اما من ندارم چون خودم اصلا اهل کند و کاو تو زندگی نزدیکترین دوستها و آشناهام هم نیستم . اصلا به من چه ؟ هر کس زندگی خودشو داره و به هیچ کس هم مربوط نیست .

بابام جان ، من دارم سعی میکنم ، شما هم سعی کنید برای زندگی اطرافیانتون حریم خصوصی قائل بشید . حتی توی یک خونه هم که با کسی زندگی میکنید سعی کنید حریم خصوصی اون آدم رو حفظ کنید . برای بچه هاتون ، برای همسرتون ، برای همسایتون ، برای خودتون حتی همیشه یک حریم خصوصی در نظر بگیرید .

اینا رو که نوشتم یاد روزای اولی افتادم که من و پژمان مستقل زندگی میکردیم . مامانم وقتی با هم تلفنی صحبت میکردیم ازم میپرسید مثلا امروز ناهار چی دارین ؟ یا مثلا دیشب کجا رفته بودین ؟ و ازین جور سوالهای پیش پا افتاده . اما بعد از چند دفعه احساس کردم اگه الان هر روز به این سوالها جواب بدم احتمال بزرگ شدن این سوالها هست با اینکه مطمئن بودم مامانم هم اهل این سوالها نیست یک روز بهش گفتم من خوشم نمیاد تو هر روز از من بپرسی ناهار چی داری و کجا رفتی و ... اون بیچاره هم گفت : منم خیلی کنجکاو نیستم اما فکر کردم شاید تو دوست داشته باشی برام بگی و تعریف کنی . خلاصه همون موقع این داستان تموم شد و دیگه هیچوقت نشنیدم مامانم یا بابام در مورد مسائل شخصی ما حتی سوالی بکنند مگر اینکه ما خودمون بخواهیم راجع به موضوعی باهاشون صحبت کنیم . اینقدر خوبه . اینقدر احساس خوبی دارم که همیشه احساس میکنم یک کسانی رو دارم که اگه بخوام می تونم باهاشون صحبت کنم اما اگر دلم نخواد مجبور نیستم هیچ توضیحی بدم .

حالا تصور کنید که مثلا مامانم میگفت : یعنی چه ؟ خب من باید بدونم شما چکار میکنید و چی می خورید و کجا میرین . اون وقت فکر میکنین چی می شد ؟ هیچی دیگه . بعد من اون رگ ترکی ام میگرفت و ...........

2006/12/03
ای روزگار
دیشب یک خواب بد دیدم . همش جسد و مرده و اینجور چیزا .

چه اتفاقی میافته برای این روح انسان وقتی که خوابه ؟ خیلی برام جالبه .

امروز عقد کنون یک دوستی بود . همه مراسمشون کپی مراسم ما بود . علتشم اینه که مامان این دختر موقعی که ما میخواستیم ازدواج کنیم خیلی کمک فکری کرده بود . در واقع چیزایی پیشنهاد داده بود که عینا برای دختر خودش میخواست . نصف سناریوی عقد کنون ما رو اون نوشته بود و نصفه دیگه شو خودمون . حالا انگار نصف سناریوی عقد دخترشو ما نوشتیم چون همون برنامه دقیقا تکرار شد . تو یک محضر عقد شدیم . جالبه که برحسب اتفاق اونا هم درست مثل ما چهارده نفر مهمون برای عقد داشتند . همون ساعت یازده صبح مراسم انجام شد . لباسهامونو هر دو به یک دوست سفارش داده بودیم و هر دو مون لباس عروس نداشتیم و لباس سنتی رو ترجیح دادیم . سفره عقد هر دومون فقط یک آینه و شمعدان نقره بود و یک کاسه آب با شمع های روشن روی آب . بعد از عقد تو همون رستوران سوییس نهار خوردند و خلاصه همه چیز عین یک سریال تکراری بود . خب وقتی سریال خوب باشه تکرارشم گاهی میچسبه . وقتی بهشون تلفن زدم میگفتند که ما هم همش امروز یاد شما بودیم .

باورم نمیشد امروز دارم بهش تبریک ازدواج میگم . هنوز تو ذهنم یک دختر کوچولوئه با یک کمانچه بزرگ که خیلی با جدیت می اومد کلاس موسیقی . چه زود همه بزرگ میشن . این یعنی چی ؟ یعنی اینکه .... هیچی . اصلا ولش کن .

این عکس رو دیدین ؟

فکر میکنم هممون با این فیلم ( اشکها و لبخند ها ) خاطراتی داشته باشیم . دوبله عالی و بی نقصش خیلی در خاطره انگیزکردن این فیلم تاثیر داشته . این عکسو که میبینم گریه ام میگیره . دلم میگیره . توی ذهن من این آدما هنوز همون قدری هستند . عاشق صورت و چشمای اون دختر بزرگه بودم که الان سمت راست عکس واستاده .

ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی روزگااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار !!!!!!!!!!!!!!!!!!
2006/12/02
بارون می بارد
هر چی ذوق و شوق نوشتن داشتم دیروز ، این بلاگ اسپات حالمو گرفت . باز نمیشد لعنتی .

صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم دیدم چه بارونی داره میاد ، بیا و ببین . گوشه های پنجره ها روچک کردم و دیدم که همه چیز روبراهه و آب نمیاد تو . بعد هم خوشحال از اینکه پارسال به فکر امسال بودم و پنجره ها رو درست کرده بودیم رفتم راحت خوابیدم . ساعت نه و نیم چشمم رو باز کردم دیدم پژمان داره کف اتاق رو با حوله خشک میکنه . فهمیدم که زیادی خوشبین بودم . هر چی حوله تو خونه داشتیم گذاشتیم لبه پنجره ها که از ریزش آب دماغ پنجره هامون جلوگیری کنیم و خلاصه تا بعد از ظهر سرمون گرم بود . چه بارونی می اومد . تمام خیابونا رفته بود زیر آب . بعضی از قسمتهای خیابون ها ماشین ها تا چراغهاشون تو آب فرو میرفتند . یک عالمه ازین ماشینهای مکنده اومده بودند و داشتند آب ها رو می مکیدند تا رفت و آمد ماشینها آسون بشه . این کشور اصلا برای بارش باران هایی با این حجم آمادگی نداره . واقعا برای چنین شرایطی پیش بینی ندارن . آدم اینجور مواقع احساس میکنه همه زیباییها و جذابیتهای دبی خیلی ظاهری و تو خالی هستند . زیرشون هیچی نیست .

بعدازظهر دیگه از خونه زدیم بیرون و رفتیم به سمت بزرگراه شیخ زاید . دلمون میخواست ازین هوای عالی استفاده کنیم و بریم سمت جمیرا و یک استارباکسی چیزی پیدا کنیم و یک قهوه تو هوای بارونی بنوشیم اما دوباره بارون شروع شد و ما رو کشوند به سمت امارات مال . تصورم این بود که مردم نشستند تو خونشون و احتمالا باید خلوت باشه اما اصلا اینطور نبود . خلاصه توفیق اجباری حاصل شد که چند تا دوست رو ببینیم و با هم گپ بزنیم .

چند تا عکس هم از خیابونا گرفتم در هوای بارانی .

2006/12/01
تازه تازه
باز هم عکس خبری .

من نمی دونم چرا همه خبرا مربوط به خوراکی میشه تو این وبلاگ .

این عکسها رو از بازار ارومیه گرفتم . دلم میخواست ازین خوراکی های تازه بخرم و آشپزی کنم . چقدر کیف داره همه چیز تازه باشه . به به .