2006/06/30
بععععععععععععععله
صبح ساعت یازده قرار داشتیم توی محضر . ساعت نه بیدار شدم و به آسمون نگاه کردم . مثل هر روز بود . به خودم هم نگاه کردم ، مثل هر روز بودم . اما تو خونمون یک ولوله ای به پا بود . رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم . یک کم آرایش کردم و موهامو بستم و اون روسری کوفتی هم روش . حاضر بودم . مامان و بابام و مانا هم حاضر بودند . دوربین رو برداشتم و یک خرده از بابام فیلم گرفتم و ازش پرسیدم که چه احساسی داره که فقط سرشو تکون داد و گفت که خوشحاله . آینه و شمعدون و شیرینی و شناسنامه و شمع وحلقه و البته موسیقی مناسب رو برداشتم و راه افتادم . یادم نیست فکر کنم تنها رفتم یا با مانا . مامان و بابام با رخش خودشون اومدند . رسیدیم به محضر . خودم نفر اول بودم که رسیدم . رفتم تو و سلام کردم . آقای عاقد و دستیارشون منتظر ما بودند . اون موقع البته متوجه نشدند بنده عروس هستم فکر کردند من زودتر اومدم کارها رو انجام بدم و حالا عروس با داماد میاد دیگه . من هم تند تند آینه و شمعدون ها رو گذاشتم رو میزبا یک کاسه بزرگ آب و یک شمع هم توش . این بود سفره عقد ما . با چند دسته گل که شاهدان با خودشون آوردند . کم کم بقیه هم اومدند . بدون عاقد و دستیارش چهارده نفر بودیم . من و مامان و بابام و مانا . پژمان و مامان و باباش و مامان بزرگش . با دو خانواده از دوستانمون که اون موقع دلمون میخواست اونا شاهد عقدمون باشن . خلاصه .
پژمان و من هر دو مون شلوار جین پوشیده بودیم . پژمان یک تی شرت ساده تنش بود و من مانتو و روسری . ساعت یازده شد و همه دیگه جمع شده بودند . آقای عاقد فرمودند عروس و داماد تشریف نمیارن ؟ ما هم فرمودیم : هستیم خدمتتون . تازه آقا دوزاریش افتاد این خنگ ها عروس و دامادن .
فرمودند شروع کنیم با اجازه ؟
فرمودیم : زودتر تمومش کنید بی زحمت .
مقادیر زیادی امضا ازمون گرفتند و بعدش گفتند خب بفرمایید بنشینید تا خطبه رو بخونیم . ما هم عین دو تا بچه خوب رفتیم نشستیم . دیگه این وسط همش قربون صدقمون میرفتند و دعای سعادت و خوشبختی بود که از آسمون می بارید . یادمه که سه تار عبادی موزیک متن عقدمون بود و چهارگاه میزد و خوب میزد . یکی دیگه ازاون مسخره بازی های عقد همون سه بار خطبه خوندنشه . حال عاقد بیچاره رو گرفتم و همون دفعه اول آنچنان بععععله ای گفتم که بابام رنگ توت فرنگی شد . عاقده شوکه شده بود آخه به خیال اینکه باید سه بار بخونه تا بله رو بگیره دفعه اول رو خیلی با آب و تاب نخونده بود و خیلی خورد تو ذوقش که نتونسته بود تمام هنرش رو یک جا نشون بده . تنها چیزی که گفت این بود که : عروس خانم گلها رو چیده بودند ؟ " بقیه هم خندیدند و ادامه ماجرا دیگه به عهده پژمان بود . اون هم در جواب " من وکیلم؟ " آقای عاقد با یک لحنی گفت بله که معنی " پس چی !!! " میداد . دیگه از اونجا به بعدش که عربی میخوند من گوش نمی دادم . و داشتم به همون لحظه فکر میکردم . چند دقیقه ای هم اون عربی ها طول کشید و فقط شنیدم آخرش گفت به مبارکی و میمنت این پیوند فرخنده ........ . بعد همه دست زدند ومبارک باد گفتند و دو تا امضا هم برای قشنگیش همونجا ازمون گرفتند و بعد حلقه دست هم کردیم و کادو گرفتیم . اینجا بود که اون موزیک بی نظیر که شاید یک روزی بتونم اینجا آپلودش کنم شروع شد و اصلا حالتی رفت که مپرس . گریه های خوشحالی همراه با روبوسی و فشردن های صمیمانه دستها . این قسمتش خیلی قشنگ بود . چه اشکی می اومد و میرفت !!!!!!!!!!!!هنوز هر وقت فیلم این لحظه ها رونگاه میکنم شدیدا بغض میکنم مثل همین الان .
مامان بزرگ پژمان جای همه مامان بزرگها رو برامون پر کرد و از همه جوونها بهترشادی کرد . همه اینا که تموم شد من یادم افتاد که من و پژمان همو ماچ نکردیم و دیگه تاخیر جایز نبود . دو تا ماچ آبدار از لپهای تپلش . ( اه اه چه بچه مثبت بودیم !!!)
M&M's
دیروز کسالت و بی حوصلگی از سر و روم می بارید . صبح می خواستم برم خرید اما خیلی خوابم می اومد . بعد از ظهر دوباره میخواستم برم خرید اما کسل بودم ونرفتم . شب ساعت ده و نیم تصمیم گرفتیم بریم سینما اما چه فیلمی ؟ پژمان که مثل همیشه فیلمهای هیجان انگیز و پسرونه دوست داره (البته برای تو سینما ) ، میخواست بره " سوپرمن " ولی هنوز نیومده بود . من و مانا دلمون می خواست بریم فیلم " اینک بهشت " اما مثل اینکه برش داشته بودند . خلاصه پژمان رفت فیلم " جهنم زیر و رو " و من و مانا از سر ناچاری رفتیم فیلم " رمز داوینچی " . جدا بد بود . کشدار و طولانی با بازی های لوس و بی معنی . خلاصه ، ساعت دوازده شروع شد تا دو و نیم . داشتم از خواب می مردم . تازه بعدش رفتیم شام و خلاصه ساعت چهار اومدیم خونه . اینقدر وسط فیلم خوابم گرفته بود که نگو . کتاب کجا ، فیلم کجا ؟ یک خرده فیلم هندی قاطی داشت . دوسش نداشتم . مثبت ترین نکته سینمای دیشب پاپ کرن کاراملش بود که من خیلی دوست دارم و یک بسته بزرگ " ام اند امز " که بغل دستی پژمان بدون اینکه حتی بازش کنه روی صندلیش جا گذاشته بود و با اینکه پژمان منتظرش شده بود که برگرده اما برنگشته بود و در نتیجه نصیب ما شد . آخ که چقدر فضولی خوبه . اگه من بودم حتی نگاه نمی کردم ببینم بغل دستیم کیه چه برسه به اینکه ببینم چی رو صندلیش جا گذاشته !!!!!
2006/06/29
زلزله
به خدا یک شب اومدیم عین بچه های خوب بریم زود بخوابیم . این کامپیوتر نگون بخت هم داشت یک نفسی میکشید . اما مثل اینکه به ما نیومده . من تقریبا همیشه فکر میکنم داره زلزله میاد و خیلی نسبت به لرزش حساسم . داشتم از این پهلو به اون پهلو میشدم که احساس کردم یک خرده زیادی تخت داره تکون میخوره . یک دفعه گفتم :" پژمان زلزله !!! " قبل از اینکه آقا دوزاریش بیافته بنده بیرون از اتاق بودم . خیلی شدید بود . برای ما که طبقه نوزدهم هستیم شدید تر بود . خلاصه از سر ماجراجویی نصفه شبی با قیافه داغون رفتیم تو خیابون ها یک چرخی زدیم . همسایه هامون که یکی یک بچه زیر بغلشون سریع سوار آسانسور شدند و در رفتند . ( نکنه انتظار داشتین تو اون موقعیت از پله اضطراری استفاده کنند !!!!! )
مثل دفعه پیش همه تو خیابونها بودند . ترافیکی بود برای آسانسور سواری .
آی خوابم میاد .
مرکز زلزله قشم بود به بزرگی پنج و چهار دهم درجه در مقیاس ریشتر .
من رفتم لا لا . اگه قرار باشه یک چیزی بشه خب میشه دیگه !!!!!!!!
ولی خودمونیم اینجور موقع ها خیلی احساس حقارت میکنم . تازه آدم یادش میاد چقدر ناتوانه .
2006/06/28
سزارین
دیروز یک فیلم دیدم از یک عمل سزارین . حدود یک ساعت فیلم بود از اول اول تا آخر آخر . وسطای عمل فکر میکردم که امکان نداره این شکم آش و لاش به حالت اول برگرده و مدام قیافه مامان بیچاره ام می اومد جلوی چشمم که دو بار به خاطر من و مانا به این روز افتاده . جالب این بود که چون بیحسی موضعی بود خود خانم تمام مراحل رو میشنید وقتی دکتر توضیح می داد . من اگه جای اون بودم با اولین کلمه بیهوش کامل می شدم . آخ که اگه خودش می دید دارن چه بلایی سرش میارن !!!!اما باید اعتراف کنم وقتی عمل تموم شد به قدری تمیز این شکم رو جمع و جور کردند که نمی شد باور کرد .
گلدونه جون شما بهتره این فیلم رو فعلا نبینی . مهم نتیجه کار بود که خیلی خوب بود .
مسواک زدن فراموش نشه !!!
دیشب یک خوابی دیدم . این ذهن پیچیده انسان چه چیزایی رو تو خودش جا میده !!!
خواب دندونپزشک کودکیمو دیدم . آخه یک خانم دکتری بود در مشهد به نام " مهناز شاهین فر " که دندونپزشک متخصص کودکان بود . یک مطبی داشت خیلی خوشگل . اگه دیروز می خواستم راجع به مطبش بگم فقط چند تا نکته یادم می اومد ولی دیشب تو خوابم سفر کردم به اون مطب و تمام جزییاتشو دیدم . تمام کف این مطب با موکت های گوشتی رنگارنگ پوشیده شده بود . میز و صندلی های کوچولو برای مریض ها که همه بچه بودند با یک عالمه کاغذ و مدل نقاشی و ماژیک و مداد رنگی و خمیر بازی و کاغذ رنگی و خلاصه هر چیزی که دل یک بچه رو آب میکنه اونجا بود . صورت این خانم دکتر رو به روشنی دیدم . یونیت دندونپزشکیش کوچولو بود اندازه مریض ها . وقتی کارش تموم میشد برای بچه ها یک دونه بادکنک با اون پمپ هوایی که داشت باد میکرد و با همون بادکنک تمام درد و رنج عالم رو از ذهن بچه ها پاک میکرد . دیشب خواب دیدم که رفتم اونجا و کلی ذوق کرده ام که دوباره اینجام بعد از بیشتر از بیست سال . سیم های دندونم رو چک کرد . روی صندلی جا نمی شدم که بشینم . حتی قیافه خانم منشی و دستیار خانم دکتر رو هم تو خواب دیدم . خیلی جالبه . نه ؟
فکر کنم تمام این خوابها رو برای این دیدم که دیشب از شدت خواب مسواک نزدم و عذاب وجدانم منو برد پیش اولین دندونپزشک زندگیم.
2006/06/26
لباس های جدید
خیلی زود این سه سال گذشت . یعنی الان سه ساله که ما اقامت امارات رو داریم و بابا و مامانم اومده بودند که تمدیدش کنند . رفت تا سه سال دیگه . تو این سه سال با اینکه راه دبی به تهران خیلی نزدیکه و هر لحظه که اراده کنم سه ساعت بعدش تهرانم خیلی تهران نرفتم . الان درست یک ساله که نرفتم و راستشو بخواهین ( نمی دونم خوبه یا بده ؟؟؟ ) دلم اصلا تنگ نشده . سال پیش هم که رفتم کاملا یک سفر کاری بود وگرنه باز هم نمیرفتم . باید ناراحت باشم ؟ بعضی ها با نگاه سرزنش بار نگاهم میکنند وقتی میگم دلم تنگ نشده برای ایران . چرا ؟
...................................................................
تا بحال به لباس پوشیدن دخترهای عرب توجه کردید ؟ یک گروهشون که مانتوهای مشکی وبلند و گرون قیمت عربی میپوشند با کلی نقش و نگار و روسری های مشکی . یک گروهشون هم که حجاب ندارند معمولی لباس میپوشند .گروه سومی هم هستند که هم حجاب دارند و هم هر چی دلشون میخواد می پوشن که این یکی یک خرده اولش عجیب به نظر میاد ولی کم کم عادت میکنی . یعنی مثلا یک بلوز سفید آستین بلند چسبون میپوشند بعد یک تاپ سرخابی مکش مرگ ما هم روی اون با شلوارچسبون و روسری ای که به سبک خودشون میبندند و فقط گردی صورتشون می مونه بیرون . یا مثلا یک پیراهن رکابی رو روی یک بلوز آستین بلند چسبون میپوشند و یک شلوار جین هم زیرش !!! به کیف و کفش هم خیلی علاقه دارند و خیلی خیلی چیزهای عجیب و غریب دوست دارند . مثلا یک کیف با یک عالمه پولک و پر و سنگهای رنگی . آرایششون هم که دیگه معروفه . آرایش خلیجی ( ظاهرا خیلی هم الان تو ایران مد شده )خیلی پر رنگ و غلیظ .
جدیدا تو کانال های ام بی سی خیلی این داستان رو تبلیغ میکنند که زنهای عرب لزومی نداره حتما مانتو یا عبای مشکی بپوشند . می تونن هر چی دلشون خواست بپوشند ولی با سیستم خودشون و جالبه که بگم بعضی هاشون واقعا خوشگل میشن .
درخت من
من ریشه نرم و نازک و جوان یک درخت تنومند و قدیمی هستم . وظیفه ام رو خوب میدونم و خوب عمل میکنم اما همیشه نگرانم که مبادا تند بادی درخت منو ، تنه منو یعنی دلیل بودن منو بشکنه .
2006/06/25
آرزوی بزرگ
تا بحال شده تو خیابون لنگ مستراح باشین ؟
اون لحظه حتی بزرگترین آرزوهای آدم هم رنگ می بازند و فقط و فقط یک چیز معنا پیدا میکند .
ای موال !!!
به نظر من توالت یکی از جاهای مهم و حساس خونه ست . خیلی باید باحال باشه . البته گاهی این باحالی کار دست آدم میده . مثلا مهمون آدم میره تو توالت و نیم ساعت بعد میاد بیرون و کلی از مطالبی که تو توالت خونده رو تحویلت میده . بعضی ها هم هروقت میان خونت دلشون میخواد حتما سری هم به مستراح بزنند و استراحتی بکنند (حتی اگر کاری نداشته باشند !!! )
2006/06/24
ذهن اشغالی
من اشغال شده ام .
احساس میکنم یک نفر داره ازذهن من استفاده میکنه .
نمی تونم افکارم رو متمرکز کنم . نگاهم خالی شده .
کمک !!!
2006/06/20
ماگ
این کافی شاپ کوچولو چقدر طرفدار داره و ما خبر نداشتیم . دیدم خیلی احساسات از خودتون نشون دادین گفتم یک چیز خیلی جالب از کافه ماگ براتون تعریف کنم . میز و صندلی های اونجا رو یادتونه ؟ صندلی های لهستانی کهنه با میز های گرد کوچک و قدیمی که پر بودند از یادگاری هایی که تو چند سال کافه ماگی ها روشون کنده بودند . یک عالمه اسم و تاریخ و جملات شاعرانه و عاشقانه .
این میز و صندلی هایی که میگم تا سال هشتاد و دو تو اون کافی شاپ کوچولو و دوست داشتنی بودند و دلبری میکردند . قبل از اینکه بیاییم دبی با پژمان رفتیم جمعه بازار ناصرخسرو . من عاشق خنضر پنزر(!!! )های اونجام . همینطور که داشتم دید میزدم یکدفعه چشمم افتاد به چند تا صندلی لهستانی . من خیلی چوبهای کهنه رو دوست دارم . به پژمان گفتم اگه قرار بود ایران زندگی کنیم همین الان این صندلی ها رو می خریدیم اما حیف که نمی تونیم ببریمشون . با یک آه حسرتبار از اونجا اومدیم بیرون .
فردای اون روز با دوستان همیشگی کافه ماگ قرار داشتیم . به محض اینکه نشستم احساس کردم یک چیزی تغییر کرده . یک کم دقت کردم و دیدم که میزها و بعضی از صندلی ها عوض شده اند .به جای اون میزهای کهنه میزهایی نو با همون قد و اندازه گذاشته بودند . حامد ( پسری که تو اون کافه کار میکنه ) اومد بالا . ازش پرسیدم میزها کو ؟ صندلی ها کو ؟ چکارشون کردین ؟ گفت : " جمعشون کردیم ." گفتم کجا گذاشتینشون ؟ گفت : " تو انبار . " گفتم میفروشین ؟ تعجب کرد . به شوخی گفت : "آره ." گفتم میخرم . دو تا صندلی با یک میز . معامله انجام شد و چند روز بعد پژمان و برزو رفتند دو تا از صندلی های خوبشو انتخاب کردند با یک میز . شانس آوردیم که تقریبا یک ماه بعدش هفت نفر مهمون برامون از تهران اومد و من هم ازشون خواستم که میز و صندلی رو با خودشون بیارن . اونا هم همینطوری دو تا صندلی و میز رو داده بودند به بار هواپیما . وقتی رفتیم دنبالشون دیدیم که این کارگرهای فرودگاه ، میز و صندلی ها رو از بار گرفتند و گذاشتند گوشه سالن تا صاحبش بیاد سراغش . همه با تعجب به این اشیاء عتیقه نگاه می کردند و لابد از خودشون می پرسیدن این تیر و تخته های داغون مال کیه ؟؟؟؟؟
خلاصه الان دو تا صندلی لهستانی و یک میز تو خونمون داریم که هزار تا خاطره ازشون داریم . ژرفا جون ، بلا جون شاید یکی از همون صندلی هاییست که شما هم یک روزی روش مینشستید و توت فرنگی و خامه می خوردید . یاد بستنی های کرم شکلات و هات چاکلت های بدون شکرش بخیر . اولین هفت سین زندگی مشترکمون رو روی این میز چیدیم و آقای نوری تا مدتها عکس اون هفت سین رو زده بود به اون تابلوی پای پله ها . اون عکس رو دیده بودین ؟
میگم شاید ما همدیگرو قبلا ملاقات کرده باشیم ؟؟؟؟
این هم عکسشون برای تجدید خاطرات .
2006/06/19
کیک
یک هفته قبل از عقدمون رفتیم مهمونی خداحافظی یک از دوتامون که داشت میرفت ایتالیا و اتفاقا شب قبلش عروسی برادرش بود . اونجا یک اجرای قدیمی از ترانه " ای یار مبارک بادا " شنیدیم که خیلی بهم چسبید و همون چیزی بود که می خواستم . ای کاش بشه اینجا آپلودش کنم !!!! حداقل مال چهل سال پیشه .
شب قبل از عقد کلی کار داشتیم . با پژمان رفتیم قنادی شیرین ( تو خیابون فرشته ) و برای دسر کیک بستنی سفارش دادیم . بقیه دسر ها رو خودم درست کردم . ژله های چند رنگ با میوه و خامه . قنادی شیرین یک شیرینی های مخصوصی می پزه برای مجالس . همینطوری نداره . باید سفارش بدی . قیافشون عین کارتون می مونه . خیلی کوچولو ( به اندازه دو بند انگشت ) با رویه های صورتی و سفید و آبی و ... و گلهای خیلی ریز رنگارنگ . آدم دلش می خواد فقط اینا رو نگاه کنه . یک چیزی بود شبیه به اینا فقط با رنگهای مختلف ولی به همین قشنگی . به اندازه دو کیلو هم شیرینی سفارش دادیم . میدونستم مهمونهای من بیشتر از این هم شیرینی نخواهند خورد . ( همینطور هم شد . بیشتر از نصفش باقی موند !!! ) مهمون هم بود مهمونهای قدیم . برای عقد تو محضر هم شیرینی شکلاتی خریدیم . با اینکه رنگش تیره بود و شاید برای مراسم عقد مناسب نبود اما مگه من می تونم از شکلات بگذرم . چیزی نمونده بود کیک عروسیمون رو هم با رویه شکلاتی سفارش بدم . برای سفارش کیک دیگه نتونستم به قنادی مورد علاقه ام خیانت کنم و یکراست رفتم سراغ شیرینی فروشی " بی بی " . من عاشق کیک های پنیر و شکلاتی و نسکافه اش هستم . گاتاهای کره ایشو که دیگه نگو . اووووووووم . این هم عکس کیک ما .
بعد از قنادی رفتیم کافی شاپ همیشگیمون تا آخرین شب مجردیمونو با هم جشن بگیریم . آقای نوری ( صاحب کافی شاپ ) تعجب کرد و سریع دفترشو نگاه کرد و گفت : " مگه شما فردا مراسم ندارین ؟ اینجا چکار می کنین ؟"
راستشو بگم . مدام از هم می پرسیدیم که الان چه احساسی داریم و هر دومون فکر میکردیم که چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیافته و فردا هم مثل امروز خواهد بود . آخه چطور چهار تا جمله عربی می تونه آدم رو احساساتی کنه یا ایجاد تعهد کنه ؟ تعهد واقعی یک جای دیگه ثبت میشه که ما قبلا ثبتش کرده بودیم . اتفاقات فردا بیشتر برای پدر و مادرهامون هیجان انگیز بود که هردو برای اولین بار بود این تجربه رو میکردند .
پژمان تنها پسر و تنها فرزند خانواده ست . من هم که دختر اول مامان و بابام . یک چیز جالب بگم اینکه اسم مامان های من و پژمان یکیه و از همه جالب تر اینکه اسم باباهامون هم یکیه . به نظر شما این اتفاق چند بار ممکنه بیافته ؟
شب خوبی بود . با هم خداحافظی کردیم و قرار بعدیمون رو در محضر گذاشتیم . فردا ساعت یازده صبح . خداحافظ .
................................................................................................
اینقدر راجع به کیک حرف زدم که دهنم حسابی آب افتاده . اینقدر کیک های خوشگل تو دنیا هست که آدم دلش می خواد چند بار عروس بشه .
2006/06/18
دزد یا ؟؟؟
این تبلیغ رو در دبی نشون میدن ولی اون آقایی که از تو کمد تشریف میارن بیرون دزد هستند و لباس راه راه زندان به تن دارند .
2006/06/17
تارهای صوتی آسیب دیده
اینقدر خسته ام که انگار یک کوه خوردم . به اندازه تمام زندگیم جیغ کشیدم . یک جیغ های بنفشی میکشیدم که خودم باورم نمی شد . ببینین من خیلی فوتبالی نیستم ولی وقتی فوتبال نگاه میکنم از جونم مایه میذارم . چه کنیم . ما اینیم دیگه .
اسکارلت جون دستت درد نکنه . ما رفتیم به مرکز تجاری دبی و اونجا بازی رو دیدیم . البته پژمان می دونست که بازی ها اونجا نمایش داده میشه وچند تا بازی رو هم اونجا دید .
یادم رفت بگم که روی صورتم پرچم ایران کشیدم و خیلی کیف کردم . اونجوری که من جیغ می کشیدم خودم هم باورم شده بود که عاشق ایران و تیم فوتبالشم . نه اینکه نباشم ولی نه در قد و اندازه جیغ هایی که می کشیدم!!!!!
یک بار دیگه هم برای یکی از بازیهای رئال مادرید و بارسلون در مادرید بودم و دیگه آدم وقتی تو یک سرزمین فوتبالی با اون مردم فوتبال دوست باشه و استادیومی که بازی توش انجام میشد هم تو مادرید باشه و اتفاقا شب صدمین سال تولد رئال مادرید هم باشه و همه خیابونها رو آماده آتش بازی کرده باشند ، خب حسابی جو گیر میشه دیگه . من که اون شب خودکشی کردم و آبروم حسابی جلوی میزبان رفت و باعث شرمندگی همراهانم شدم . بدتر از همه این بود که رئال مادرید باخت و مردم مادرید دو روز خونه نشین شدند و همه بساط شادمانیشون به هم خورد . حیف شد . ولی برای من فرقی نمی کرد . من فقط تشویق می کردم .
2006/06/16
تنبل
امروز رفتیم دریا . همیشه از اونایی که به زور منو میبرند دریا ممنونم . اگه گفتین چرا ؟
چون من تنبلم و تنبلها رو دوست ندارم .
الان اتفاقی زدیم کانال آی سی سی اگه گفتین چه فیلمی نشون میداد؟
بربادرفته!!!!!!!!!!!!!!!!! قابل توجه اسکارلتی هاش .
2006/06/15
عروس و داماد بدجنس
در عالم بچگی هر وقت خودمو به شکل عروس خانم تصور میکردم هیچوقت دوست نداشتم لباس عروس بپوشم . از لباس عروس سفید اصلا بدم نمیاد . حتی از بعضی لباسها خیلی هم خوشم میاد اما نه برای خودم . نمی دونم چرا ؟ ولی به هر حال من لباس سفید عروس نپوشیدم و تا حالا که پشیمون نشده ام .
دلم می خواست عقد در محضر برگزار بشه . سفره عقد هم نمی خواستم . فقط آینه و شمعدان و یک ظرف آب . آینه و شمعدون نقره خریدیم . یک آینه بیضی شکل با دو تا شمعدون دو شاخه . الان که اینجا هستیم حسابی سیاه شده اند و من بیشتر دوستشون دارم . یکدونه شمع روآبی میخواستم برای روی همون آبی که سر عقد می خواستم باشه . دبی که بودیم یادم رفت بخرم . تو تهران من یک شمع درست حسابی رو آبی پیدا نکردم . همشون خیلی خیلی زشت بودند . آخرش یکدونه شمع به شکل گل رز سفید خریدم که نسبت به بقیه بهتر بود ولی باز هم چنگی به دل نمیزد و پنج دقیقه بعد ازروشن کردنش خاموش شد چون فیتیله اش کوتاه بود و در واقع نمایشی بود . من نمیدونم شمعی که نشه روشنش کرد به چه درد میخوره ؟؟ هنوز که هنوزه هر وقت شمع روآبی میبینم یاد اون شمع ایرانی مزخرف می افتم و حسابی حرصم میگیره .
قرآن رو هم کادو گرفتم از خانواده الهی قمشه ای با یک نوشته زیبا در صفحه اول . تاریخ عقد و اسم من و پژمان هم اولش نوشته شده بود . یادگاری خوبیه .
همیشه هروقت حرف عروسی و جشن و بریز و بپاش میشد من مخالف بودم . به خدا اصلا ادا نیست . من واقعا فکر میکنم هیچ لزومی نداره آدم خودشو برای یک شب بکشه . چه توانایی مالی داشته باشه و چه نداشته باشه . شادی کردن خوبه به شرط اینکه هدف واقعی شادی و جشن باشه نه به رخ کشیدن و چشم و هم چشمی . فهمیدی مادر جون ؟؟؟ از من به تو نصیحت . دارم عین مامان بزرگها حرف میزنم .
همیشه دوست داشتم یک جشن عروسی داشته باشم که سرم رو به هرطرف برمیگردونم از دیدن آدمها لذت ببرم . دلم نمی خواست از یک کنارهمه فامیلها و آشنا ها رو دعوت کنیم . اولش بابام مخالف بود و همش میگفت : " آخه نمی شه . ناراحت میشن . بده . ما عروسیشون رفتیم و ..... " ولی دست آخر رضایت داد و قرار شد من و پژمان خودمون دو تا تصمیم بگیریم کی به جشن عروسی ما بیاد و کی نیاد . بدون در نظر گرفتن نسبت خونی و گوشتی و استخوانی و دوستی و هرچیز دیگه . البته بماند که بعدش چه خبر شد تو فامیل . اونایی که حسابی به دلشون صابون زده بودند خیلی ضایع شدند . چه عروس و داماد بدجنسی !!!!!
2006/06/14
مطالب تکراری
چه پررو شدم ها . فکر کردم هرجا عروسی دعوتم کردند باید برم . یک بار برای عروسی دعوتمون کردند هندوستان ، ما هم سرمونو انداختیم پایین و رفتیم . بد عادت شدم . حالا امروز از لندن برام دعوتنامه عروسی اومده . یعنی باید برم دیگه . آخ که اگه پول داشتم !!!!!
در ضمن می خواستم همینجا یک معذرت خواهی از خوانندگان این وبلاگ و این و این یکی بکنم به خاطر مطالب تکراریمون . اما چه کنیم ؟ زندگی مشترک ، ماجراهای مشترک ، خاطرات مشترک و دوستان مشترک این مشکلات رو هم داره دیگه .
some banned commercial
چند تا تبلیغ خنده دار از ایکیا پیدا کردم . چقدر تبلیغ هایی اروپایی با تبلیغ های آسیایی متفاوته .
اولیش اینه .
این هم از دومیش .
2006/06/13
لباس عروس


بعد از خرید حلقه به فکر لباس افتادیم . یک لباس عروس سفید با دامن پف پفی و یک تاج پر از نگین و یک دسته گل برای من و یک دست کت و شلوار دامادی و پاپیون برای پژمان .
نه نه نه . نشد . هرکار کردم نتونستم خودمو راضی کنم لباس عروس بپوشم . پژمان هم که اصلا از کت و شلوار فراریه . رفتم پیش دوستی که همیشه طراحی لباس های کنسرت هامونو انجام می داد و کارش لباس سنتی یه . یک کم با هم مشورت کردیم و به یک نتیجه رسیدیم . یک کت و شلوار سرداری برای پژمان و یک پیراهن برای من که تمامش از حریر باشه . حریر سفید و حریر ملانژ طلایی و یک حلقه گل برای سرم که یک حریر سفید بلند بهش وصل بشه و البته نوارهای سرخ و طلایی هندی قدیمی برای دور یقه و زینت کردن لباس .
پژمان همه چیزو سپرده بود به من و این کار رو راحت میکرد . این میون من مجبور بودم برای گرفتن اقامتم یک سفر بیام ( برم !!) دبی . با مامانم چهار روز اومدیم ( رفتیم !!) دبی . از فرصت استفاده کردیم وحریر های لباس منو خریدیم و البته کفش هم لازم بود که این هم خودش مشکلی بود . من با کفش پاشنه بلند نمی تونم راه برم . خیلی عذاب آوره برام . به همین دلیل دنبال یک کفشی می گشتم که هم پاشنه مناسبی داشته باشه وهم ساده یاشه . در نهایت یک کفشی پیدا کردم که جنسش از ابریشم خام گره دار و به رنگ ابریشم خام بود . این بهترین انتخاب بود برای اون ترکیب لباس . خلاصه این هم از لباسهامون . تاج گل سرم رو هم یک هفته قبل از عروسی رفتم کوچه برلن و اونجا سفارش دام تا برام بسازند که خیلی خوب از عهده اش براومدند و خودم خیلی دوسش دارم .
دسته گل عروس هم که نمی خواستم چون به نظرم یک چیز اضافه بود تو دستم . ماشین عروس هم دوست نداشتم و فقط به یک کارواش کفایت کردیم . آخه من که نمی خواستم برم آرایشگاه ماشین عروس می خواستم چه کنم ؟ حالا آرایشگاه رفتنم هم داستان داره . باشه سر فرصت .
خانواده جادوگر
دو روزپیش که رفتم دندونپزشکی ، سیم دندونهای ردیف بالا رو برداشت و یک سیم کلفت تر جاش گذاشت . دندونام داره همینطور کش میاد و کش میاد و کش میاد . خیلی احساس عجیبیه . احساس می کنم تمام دندونام لق شده اند .
دو هفته پیش پژمان یک تبخال خیلی شدید و عجیب روی پیشونیش سبز شد که آثارش هنوز روی پیشونیش هست . کم کم زخمش داشت خشک میشد و پوست جدید ساخته میشد اما دیشب یک دفعه رفت جلوی آینه و زخم خشک شده رو کند . اتفاق خیلی جالبی که افتاده اینه که جای زخمش به شکل یک صاعقه روی پیشونیش مونده . درست عین پیشونی هری پاتر . باور نکردنیه . الان قیافه زخمش یک کم چندش آوره . صبر میکنم یک خرده بهتر که شد عکسشو براتون میگیرم تا باور کنید ما خانوادگی جادوگریم !!!!!!!
2006/06/12
دماغ سوخته دوست ندارم
چقدر بوی دماغ سوخته میاد . اول از همه دماغ خودم . من میدونم که ما ایرانی های عزیزهیچ استعدادی در کارهای گروهی نداریم ولی خب چه میشه کرد . دلم میخواست ایران برنده میشد . نیمه اول خیلی حال کردیم . برای اولین بار بود تماشای فوتبال رو به صورت دسته جمعی تجربه میکردم . خیلی جالب بود خوشبختانه محیط خیلی خوبی بود و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت غیر از اون قسمت آخرش که می خواستن تو شلوغ پلوغی کلی ازمون بیشتر پول بگیرند و ما مچشونو گرفتیم .
بعد از گل اول ایران ، آنچنان جیغ و دادی به پا شد که نگو و نپرس . من که خیلی جیغ زدم . یک لحظه احساس کردم الان گوشهام کر میشن ، اما نشد . من خیلی اهل فوتبال نیستم ولی اگه بشینم و تماشا کنم از جونم مایه میگذارم و هر اتفاقی ممکنه برام بیافته . حتما هم بعد از نیمه اول یک نفر به من یادآوری کنه که دروازه ها عوض شده وگرنه من تا همچنان امیدوارم توپ بره تو همون دروازه اولی !!!!
بعد از تموم شدن بازی نفس هیچکس در نمی اومد . همه با لب و لوچه آویزون راه افتادند و رفتند خونه هاشون . ما هم اومدیم خونمون .
چه حیف . دلم میخواست کلی خوشحالی کنم .
2006/06/11
دودورودودودو

آقا ما امروز می خواهیم از اون حرکتهای غیر منتظره انجام بدیم . گاهی وقتا آدم رگ جواد بازیش میزنه بالا دیگه . البته نمی دونم شاید هم شب خوبی بشه . اما با تجربه ای که از جمع های ایرانی در دبی دارم فکر کنم آخرش یک چیزی بشه . حالا بعدا براتون میگم چه خبرا بود . ما امشب میریم رستوران آبشار که بازی ایران و مکزیک رواونجا ببینیم چون ما کانال پولی برای تماشای فوتبال نگرفتیم و این پژمان بیچاره عین مرغ سرکنده میشه موقع بازی ها . بازی ایران رو دیگه نمی شه از تو اینترنت و رادیو دنبال کرد .
دودورودودودو ایران
دودورودودودو ایران
عاقدی به شکل "بنر"

تصمیم گیری من و پژمان برای ازدواج یک هفته بیشتر طول نکشید .یک ماه بعد از تصمیم گیری هم تمام مراسم اجراشد . اولین کاری که کردیم تعیین تاریخ عقد بود که خیلی اصرار داشتیم به هیچ مناسبتی نباشه . بعد رفتیم نزدیکترین محضرازدواجی که سراغ داشتیم که دور میدون شهرک غرب بود . من تا به حال محضر ازدواج ندیده بودم . برای همین هیچ مقایسه ای برام پیش نیومد . خیلی جای کوچولو و تمیزی بود . عاقد هم یک آقای توپولی بامزه کت و شلواری بود که خیلی شبیه به " بنر " بود . از اونجا نامه گرفتیم و رفتیم برای انجام آزمایشات که اون هم خودش کلی خنده دار بود . یک خانم گردن کلفت رو کاشته بودند دم در موال و ایشون خیلی اصرار داشت شاهد قضای حاجت همه عروس خانم ها باشه . نه اینکه من خیلی قیافه ام شبیه معتادها بود !!!!! ما برای انجام آزمایشات رفتیم اون آزمایشگاهی که کنار تالار سنگلج بود چون شنیده بودیم اونجا خلوت تره و کلاس آموزشی اجباری هم نداره . انصافا هم خلوت بود . تماشای دختر و پسرهایی که می اومدند برای آزمایش خیلی جالب بود . کاملا می شد تشخیص داد این دخترقراره با کدوم پسر ازدواج کنه . از قیافه ها معلوم بود کی جفت کیه . اینقدر برای هم عشوه می اومدند که نگو .
تقریبا بیشتر از سه هفته وقت داشتیم و خیلی هم اصرار داشتیم همه کارامونو خودمون انجام بدیم . یک روز رفتیم که با هم حلقه بخریم ولی من به هیچ نتیجه ای نرسیدم . پژمان همون لحظه اول اعلام کرد که یک رینگ ساده میخواد که طلای سفید باشه و خیال خودشو و منو راحت کرد ولی من با اینکه این همه حلقه قشنگ تو مغازه ها بود نمی تونستم انتخاب کنم . علتش هم این بود که وقتی حلقه ها رو میکردم توانگشتم احساس خواهرهای سیندرلا بهم دست میداد . اصلا هیچکدوم از حلقه ها رو انگشتم نمی نشست . خلاصه اون روز بیخیال حلقه شدم و چند روز بعدش که با مانا از کلاس می اومدیم یک دفعه یک حلقه ای پشت ویترین به من چشمک زد . رفتم تو و به محض اینکه اونو تو انگشتم کردم احساس کردم که سیندرلا شدم . همونی بود که می خواستم . اصلا انگار برای من ساخته بودند . احساس میکردم همیشه این حلقه مال من بوده . خریدمش . آقای فروشنده که هیجانزدگی من و مانا رو دید فکر کرد ما خل و چلیم و نمی فهمیم این حلقه ازدواجه . گفت : " ببخشید خانم این حلقه ازدواجه . انگشتر نیست . " گفتم خب من هم اتفاقا حلقه می خوام بخرم . گفت : " پس آقای داماد کجا هستند . نمی خواهید ایشون هم نظر بدن ؟ " یک کم فکر کردم و گفتم : نه !!!
خلاصه ما با حلقه اومدیم خونه و به پژمان هم اطلاع دایم که حلقه خریداری شده و آیا شما مخالفتی دارید که ایشان فرمودند :" خیر . ما همیشه موافقیم . " خدا رو شکر . این موافق بودن همیشگی پژمان منو کشته .
2006/06/10
کامنت دونی نامیزون
بعضی ها به من میگن که نمی تونن اینجا به راحتی کامنت بگذارند . نمی دونم باید چکار کنم ؟ خودم امشب میخواستم برای کسی کامنت بگذارم پدرم در اومد و تازه فهمیدم که چه بد دردیه !!!!
2006/06/09
آشپزی سریع و آسان
بالاخره نمردیم و پژمان برای ما روز جمعه ای ناهار درست کرد . ماکارونی بی نمک با گوشت فوق العاده تند . تزییناتش منو کشته بود . از بس که این پسر با سلیقه ست . البته قبلا پی به خوش سلیقه گیش برده بودم . راستشو بخوایین من همیشه به پژمان حسادت می کنم که چنین زنی داره . زن نگو فرشته آسمونا . من ترجیح دادم بعد از آشپزی آقا وارد آشپزخونه نشم تا خودش بره و آثار جرمشو پاک کنه . علت اینکه امروز ازش خواستم ناهار درست کنه این بود که هفته پیش داشت برای شوهر خاله اش از یک آشپزی تعریف میکرد که تو تلویزیون دیده بود ومیگفت : " در کمتر از پنج دقیقه چه غذاهایی درست میکنه که بیا وببین . خیلی آسون و سریع ." خواستم بهش نشون بدم که آشپزی فقط قاطی کردن مواد غذایی با هم نیست .تهیه وتمیز و آماده کردن مواد غذایی و شستن ظرفهایی که ضمن آشپزی کثیف می شه بیشترین وقت رو میگیره که خوشبختانه همین الان که داره ظرفها رو میشوره به این نتیجه رسیده .
چه جمعه مفیدی بود .
از صبح تا حالا انگشت سبابه دست راستم درد میکنه . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حالا چه جوری دستمو تو دماغم بکنم !!!!!
خیلی حرفهای کثیف زدم . خب بعضی روزا اینجوریه دیگه .
شربت گلاب و بیدمشک
آره مادر . جونم واست بگه . کجا بودیم ؟ آهااااااان . تا سالاد کاهو براتون تعریف کردم . سالاد رو خوردیم و خوش و خرم از هم خداحافظی کردیم . راستی یادم رفته بود بگم که من بعدا فهمیدم چرا من نتونستم برم پاریس و همه برنامه هام به هم خورد چون مامان بزرگ پژمان در این مدت که از علاقه من و پژمان خبر داشته غصه میخورده که چرا من میخوام برم و این پسر یکی یکدونه رو تنها بگذارم . دلش برای پژمان میسوخته و حسابی نگرانش بوده . خلاصه این مادر بزرگ مهربان شروع میکنه برای نوه سوگلی دعا کردن و از اونجایی که دعاش رد خور نداره به من ویزا ندادند با اینکه دفعه چهارمی بود که در چهار سال گذشته اش می خواستم برم پاریس . وقتی هم که شنید من موندنی شدم با صراحت تمام اعتراف کرد که من دعا کردم که تو نری . پس پژمان چی می شد ؟ در صورتی که پژمان بنده خدا اصلا شکایتی نداشت . چون از قبل آمادگیشو داشت . خلاصه .
هفته بعد از اون شب سالاد خورون ، یک شب خانواده همسر رسما اومدند خونمون برای همون رسم و رسومی که بابام میگفت و برای من و پژمان هیچ اهمیتی نداشت . با گل و شیرینی . وای که چقدر خنده دار بود . مامانم که خیلی جو زده شده بود و خیلی حس مادر زنی برش داشته بود تازه فهمیده بود که ما تو خونمون استکان چای در حد خانواده داماد نداریم و سریعا برای جبران این کمبود اقدام کرده بود ( البته به من نگفته بود چون میدونست اولین عکس العمل من یک ساعت خنده ست ) . اگه فکر کردین من برای مهمونها چای آوردم اشتباه کردین . این پژمان بود که رفت تو آشپزخونه و چای رو آورد . در عوض من هم آن شب نوشیدنی مورد علاقه خود را فراهم آورده بودم که همانا شربت بید مشک بود و برای رفع عطش در مرداد ماه بسیار مطبوع و گوارا می نمود و از آنجا که بسیار مقبول طبع صاحبنظران افتاد ( حالا یا از روی ادب و یا واقعا !!!) در شب عروسی هم همان نوشیدنی را سرو کردیم که موجبات حیرت مهمانان را فراهم آورده بود . البته شب عروسی فقط شربت بیدمشک و گلاب نبود که همه رو شوکه کرده بود . شاید این کمترینش بوده .
اون شب راجع به همون چیزایی که معمولا میگن ، گفتند و شنیدند . بزرگترها راجع به مهریه حرف زدند و ما هیچ نگفتیم . ما از شروط ضمن عقد گفتیم و بزرگترها هیچ نگفتند . من خودم به مهریه هیچ اعتقادی ندارم . به نظر من مهریه فقط به درد مواقعی می خوره که میخوام پژمان رو تهدید کنم مثلا اگه ظرفا رو نشوری مهریه ام رو ازت میگیرم . اگر مجله هاتو جمع نکنی مهرمو میذارم اجرا . خب اگه مهریه نداشتیم خیلی بد میشد . دیگه سوژه نداشتیم که .
تا اینجای قضیه همه چیز خیلی عادی و تا حدی سنتی پیش رفت اما از اینجا به بعدش حسابی من و پژمان هر کار دلمون خواست کردیم و تا مدتها پدر و مادر ها داشتند برای فامیل توضیح میدادند و رفع کدورت میکردند . اون هم تنوعی بود براشون . خیلی زندگیشون یکنواخت شده بود گفتیم یک شوک وارد کنیم تا از یکنواختی در بیاد !!!!!!!! چه پادشاهی ای کردیم تو اون روزها . یادش بخیر .
2006/06/08
به یاد روزهای بارونی
چه عادت بدیه که من دارم و اون اینکه هیچوقت به عنوان یک آدم تنها خودمو تحویل نمی گیرم . دیروز که برای چکاپ رفته بودم دکتر یک ساعت ونیم همینطور سیخونکی نشسته بودم و بعدش هم یک ساعت و نیم تو ترافیک رانندگی کردم تا برسم به پژمان ، شدیدا دلم یک نوشیدنی می خواست ولی همش با خودم میگفتم ولش کن ، الان تنهایی نمی چسبه ، حالا میریم خونه دیگه و هزار تا دلیل مسخره دیگه . ولی در یک لحظه تصمیم گرفتم یک جور دیگه فکر کنم . اولین پمپ بنزینی که رسیدم رفتم و برای خودم یک هات چاکلت خریدم و نشستم تو ماشین . اولین جرعه ای که نوشیدم احساس کردم عجب ظلمی داشتم به خودم می کردم . البته این عادت همیشگی منه . حاضرم از گرسنگی بمیرم ولی تنهایی نرم رستوران . همیشه به آدمهایی که می تونن تنهایی برن رستوران و با اشتها غذا بخورن حسودی می کنم .
دیروز هر چقدر کانال های رادیو رو عوض کردم حوصله شنیدن هیچ کدومشونو نداشتم . هیچکدوم از نوارهای تو ماشین هم چنگی به دلم نمیزد . شدیدا دلم میخواست از آهنگهای ژاک برل گوش کنم . ساعت هشت بود . ساعت ده رادیوی فرانسوی شروع میشد و می تونستم امیدوار باشم که به آرزوم برسم ولی کو تا ساعت ده .
همیشه وقتی تو ماشین تنهام خیلی میرم تو هپروت . یاد خیلی چیزا میافتم . یاد خاطرات ، یاد دوستان و دوستی ها و عشق های قدیمی ، روزهای خوب و بد گذشته . به آینده فکر میکنم . چقدر نقشه دارم برای آینده . اما عالم بی عمل فقط به درد عمه اش میخوره و بس !!
تسلیم شدن در برابر زندگی خیلی حرصم رو درمیاره ولی گاهی اوقات دیگه واقعا راهی وجود نداره . مجبوری فقط بپذیری و هیچ کاری از دستت برنمیاد .
تهران که بودیم خیلی وقتها تنها تو شهر رانندگی میکردم . تو برف و بارون و آفتاب . هر هوایی یک حال و هوایی داشت . من عاشق بارونم و برف . از روزهای آفتابی خوشم نمیاد . حالا که یازده ماه سال رو در آفتاب زندگی میکنم فقط با گوش دادن به موزیکهای بارونی و برفی یاد اون روزا رو برای خودم زنده کنم . این آهنگ فقط مال بارونهای شبانه بهاریه و بس . این آدم یک اعجوبه به تمام معناست از نظر اجرا . من یک بار فیلم یکی از کنسرت هاشو دیدم واقعا تا چند روز منگ بودم . همه چی تمامه . چقدر واحد مبانی اجرا پاس کردیم بیخودی . کافی بود فقط یک بار این فیلم رو ببینی و خلاص .
2006/06/07
دریا
گردنم درد گرفته امروز از بس رانندگی کردم تو ترافیک دبی .
صبح رفتیم دریا . هوا فوق العاده بود . آفتابی با یک خرده باد خنک .
2006/06/06
سالاد کاهو به جای شیرینی

یادمه یک بار که داشتیم از کلاردشت بر میگشتیم تهران ، تمام این راه رو داشتم با بابام راجع به پژمان حرف میزدم و نمی دونستم چه جوری بهش بگم که ما دلمون نمی خواد به خاطر دبی رفتن از هم جدا بشیم . مطمئنم بابام از همون اول میدونست من چی می خوام بگم ولی حسابی خودشو زده بود به اون راه تا من مجبور بشم حرف بزنم . تو دلم هم خنده ام گرفته بود و هم حرص می خوردم که چرا هیچ کمکی نمی کنه .
خلاصه چهار ساعت تمام من از در و دیوار گفتم و هر یکی در میون یک پژمان هم می گفتم . این اتفاق ها جمعه افتاد و هیچ نتیجه ای گرفته نشد . همون شب با پژمان تلفنی تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم . این تنها راهی بود که به نظرمون رسید و مسخره ترینش هم بود . چون از نظر خودمون سه سال بود که نسبت به هم احساس تعهد میکردیم و اصلا من به این مراسم مسخره آلرژی داشتم و دارم و هیچ جوری تو کتم نمیره که با بیست و چند تا امضا و چهار تا جمله که نمیدونم معنیش چیه دو نفرنسبت به هم احساس تعهد کنند .
بیچاره پژمان وقتی فهمید که باید بیاد و با بابام جدی صحبت کنه فکر کنم یک خرده سختش بود ولی با صداقت و رک گویی که در پژمان سراغ داشتم می دونستم از پس این مهم بر خواهد آمد .
شنبه بعد از ظهر بهش گفتم ما امشب خونه هستیم بیا و با بابام صحبت کن . یک کمک تردید کرد و وقتی ازش پرسیدم چی شده ، گفت که امروز با ناهار مقادیر فراوانی سیر تناول فرموده و به همین خاطر خجالت میکشه . عجب داستانی . ولی به هر حال همون شب اومد و عجب شب خاطره انگیزی بود اون شب .
پژمان که همیشه در مورد هر موضوعی کلی حرف داره بزنه اون شب روزه سکوت گرفته بود . بابام که همه فامیل برای این جور مراسم دعوتش میکردند تا صحبت کنه ، انگار زبونشو گربه خورده بود و اینکه اون شب تلویزیون ما نسوخت کار خدا بود چون بابام هر یک ثانیه دو تا کانال عوض می کرد و مطمئنم که هیچی نمی دید و تو مغزش غوغایی به پا بوده . من و مامانم و مانا هم زیر زیرکی می خندیدیم به این دو تا مرد . دلم میخواست اون موقع با صدای بلند میگفتم : " خب بریم سر اصل مطلب !!!! ." عجب عروسی !!!!
در این جدال درونی که بابام و پژمان درگیرش شده بودند آخر پژمان پیروز شد و شروع به صحبت کرد . چقدر هیجان انگیز بود . خواستگاری نبود . چون من هرگز نمی تونستم تصور کنم یک روز من بشینم تو خونه و یک آقایی با دسته گل و شیرینی و خواهر و مادر و پدر و برادر و عمه خانم و خاله خانمش بیاد خواستگاری و من تو استکان های پایه نقره ای براشون چای بیارم و داماد منو زیر چشمی بپاد . وااااااااااای چقدر بامزه ست . ولی من اهلش نبودم . بابام هم منو یک جوری بار آورده بود که انتظار خواستگار و این چیزا رو نداشت و براش عادی بود که همه چیز غیر عادی باشه و همیشه استرس داشت که این قضیه غیر عادی به چه شکلی اتفاق خواهد افتاد . در واقع اون شب یک جلسه اطلاع رسانی بود و ما اعلام کردیم که چون دلمون نمی خواد از هم جدا بشیم تصمیم گرفتیم که رابطمون رو جدی تر کنیم . ای کاش یک دوربین مخفی از این صحنه ها فیلم برداری میکرد . ما منظورمون این بود که حالا کم کم رسما اعلام کنیم که ما قصد داریم ازدواج کنیم و بعد ببینیم چی میشه . اما بابام ظاهرا به نظرش رسیده بود حالا که ما یک چیزی خورده تو کلمون بهترین فرصته برای اینکه کارو یک سره کنه . مدام دستشو انگار که یک سیب درسته تو دستشه تکون میداد و میگفت رابطه باید جدی تر باشه و پژمان و من که حالیمون نمیشد منظورش چیه مدام راه حل پیشنهاد میکردیم که خیلی خوبه . بله . خانواده ها بیشتر با هم رفت و آمد کنند . بله . خوبه و..... بیچاره بابام هی میگفت : نه . جدی تر و مدام دستشو با یک سیب نامرئی تکون می داد . این جمله تقریبا ده دفعه تکرار شد تا ما بالاخره فهمیدیم منظور بابام عقده . خنگی هم بد دردیه ها . بیچاره بابام . خودشو کشت تا به ما حالی کنه چی می خواد بگه . ما که حسابی سورپرایز شده بودیم یک نگاهی به هم کردیم وگفتیم باشه . فردا خوبه ؟
این بار بابام سورپرایز شد . گفت : نه حالا چرا اینقدر زود . بالاخره یک رسم و رسومی هست و از این حرفا . پژمان هم گفت باشه هر وقت شما بگین ما حاضریم و خلاصه به میمنت این جلسه غیر رسمی ، مامانم یرای هممون سالادکاهو با سرکه بالزامیک درست کرد که به جای شیرینی بخوریم . عجب سالادی بود . به به .
هذیان
آی آدمهایی که در آن طرف کره زمین زندگانی میکنید و الان در خواب هستید ،
یک نفر اینجا در نیمکره دیگر زمین خوابش می آید ولی رویش نمی شود برود بخوابد چون تازه پنج ساعت است که از خواب بیدار شده !!!!!
راستی اگر یک وبلاگ نویسی بمیره چی میشه ؟
وقتی دیگه وبلاگش آپدیت نشه یعنی مرده ؟ بعد این وبلاگش همینطور می مونه و خاک می خوره ؟ آدم دلش میگیره که .
خوابم میااااااااااااااااااااااااااااااد . کمک !!!!!!!!!!!!!
زنده باد مهاجرت
گاهی وقتها حسرت دوران دانشجوییمو می خورم . فکر میکنم خیلی بچه مثبت بودم و اون جور که باید شیطونی نکردم . چند تا دوست خوب دور و برم بودند که خیلی دیر شیطنتهای همدیگرو کشف کردیم . آخ که اگه الان دوباره با همون بچه ها دانشجو می شدیم می دونستم چکار کنم !!! تمام شیطنتهای من خلاصه می شد در حالگیری استادهای الکی مون . هر چقدر به اون درست و حسابی هاش احترام میگذاشتم عوضش حال اون قلابی ها رو ( که تعدادشون خیلی هم زیاد بود ) میگرفتم . چند تا نمره بیست از چند تاشون گرفتم به خاطر اینکه مبادا من ترم بعد دوباره بخوام همون درس رو باهاشون بگیرم . در واقع منو از سر خودشون باز می کردند . من هم البته ترم آخر سر مهم ترین امتحانمون که حفظ و اجرای تمام ردیف موسیقی سنتی بود یک تصفیه حساب اساسی با همشون کردم . اونایی که در چهار سال افتخار نداشتن استاد من باشن و من نتونسته بودم از خجالتشون در بیام همون جلسه آخر چنان حالشون گرفته شد که بعد از امتحان من هیئت ژوری ( زوری ) یک ساعت وارد شور شدند و امتحان متوقف شد و البته از سال بعد حفظ کل ردیف از واحد های درسی حذف شد و شکلش عوض شد . بگذریم .
آشنایی با پژمان سال آخر دانشگاه رو برام خیلی لذتبخش کرده بود . یک خرده هم شیطنت کردیم البته . هیجان رابطمون کم بود چون هیچ چیز یواشکی نداشتیم .( البته هیچیه هیچی هم که نه !!! )
در مورد اون مسافرت ها هم که گفتم فکر نکنین بابام خیلی با آغوش باز پذیرفت . خیر . با هزاران خواهش و تمنا و پاچه خواری و وعده و وعید رضایت میداد . آخرین مسافرت رو نوروز هشتاد و دو رفتیم چمخاله . دو روز بعد از اینکه از مسافرت برگشتیم من جواب منفی ویزامو ( در کمال ناباوری ) از سفارت فرانسه گرفتم و دیگه نمی دونم چی شد که دو هفته بعدش با اینکه ما مدتها بود از دبی اومدن منصرف شده بودیم برای دبی اقدام کردیم و یک ماه و نیم بعدش اقامتمون رو گرفتیم و شاید جدی شدن مهاجرت باعث شد که ما یک خرده جدی تر به با هم بودن فکر کنیم . زنده باد مهاجرت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2006/06/05
تجدید خاطرات
رفتم سراغ آرشیو وبلاگ ژرفا و حسابی تحریک شدم که داستان ها و ماجراهای ازدواجمون رو تعریف کنم . شاید این بهانه ای باشه برای اینکه بالاخره خاطرات اون روزها رو بنویسم .
از کجا باید شروع کنم ؟ نمی دونم .
مهرماه سال هفتاد و هشت برای اولین بار پژمان رو تو راه پله های دانشگاه دیدم . یعنی اول اون منو دید چون من تو هپروت بودم . اومد جلو و از من راجع به کنسرت شب پیشمون در تالار وحدت سوال کرد . پرسید تو همونی هستی که دیشب تو گروه .... ساز میزدی ؟ و من خیلی متعجب جواب دادم : بله .
بعد از اون برخورد کما بیش متوجه هم بودیم ولی یازده ماه بعد بود که پژمان برای اولین بار اومد خونمون . آمدن همانا و باز هم آمدن همانا . (چه جمله ادبی پر مغزی شد !!!!!)
از اونجایی که من خیلی اهل ماجراجویی و دردسر نبودم و نیستم از همون اول همه روابط در کنار خانواده بود . دلیل دیگه این موضوع اینه که تو ایران آدم نمی دونه با دوستش کجا می تونه بره و ساعتی رو با هم بدون مزاحم بگذرونه . یا باید بری کافی شاپ (که آخه چقدر ؟ ) یا باید بری سینما ( مگه در ماه چند فیلم قابل دیدن تو سینما ها موجوده ؟ ) یا باید بری رستوران و یا تو خونه دیگه . این گزینه آخر از همه بهتر بود . مامانم که هیچوقت مخالفت نمیکرد فقط این وسط راضی کردن بابا یک خرده سخت بود که اون هم خیلی زود حل شد . بعد از اینکه چند بار با پژمان معاشرت کرد دیگه فکرکنم محک هاشو زد . فقط هر چند وقت یک بار یک یاد آوری و اعلام وجود میکرد که یادمون نره باید بچه های خوبی باشیم . این داستان تا سال هشتاد و دو ادامه داشت و حاصل این مدت رابطه دوستانه چند مسافرت کوتاه و بلند بود که پژمان هم با خانواده من همراه شد . تو این سالها از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و برنامه هایی برای ادامه تحصیل داشتم و همه چی خیلی خوب پیش میرفت . با اینکه از اول رابطمون میدونستیم من تو ایران موندنی نیستم ولی خیلی لحظه به لحظه رابطه رو پیش بردیم تا ببینیم به کجا می رسه و چی پیش میاد . فقط میدونم برنامه ای برای ازدواج نداشتیم .
شنیدین تیم مکزیک میخواد برای بازی های جام جهانی جادوگر ببره سر زمین ؟ من گاهی اوقات به این چیزا اعتقاد پیدا میکنم چون دیدم که دعای بعضی ها چه جوری میگیره . من پیشنهاد میکنم مامان بزرگ پژمان رو ببرن سر بازی های ایران تا براشون دعا کنه چون حتما دعاش میگیره . حالا این که این موضوع چه ربطی به داستان داره ، بعدا میگم .
2006/06/03
فقر فرهنگی
تقریبا به یک نتیجه کلی رسیده ام در مورد آدما . اگر از هر جامعه ای یک نفر رو انتخاب کنیم و همه آنها را در یک محیط یکسان با تمام حق و حقوق انسانی و امکانات مالی و فرهنگی و آزادی و خلاصه منظورم یک مدینه فاضله ست ، قرار بدیم اون موقع میشه پی به مشکلات و کمبود های جوامع مبدأ برد . دقیقا به همین دلیل هم هست که مثلا ایرانی ها وقتی در یک محیط آزاد قرار می گیرند دقیقا کارهایی رو انجام میدن که در ایران از انجام آنها منع شده اند . این چیزیه که خیلی تو ذوق میزنه . دلشون میخواد در مدت کوتاهی که از یک آزادی نسبی بهره مند شده اند تمام کمبود ها رو جبران کنند و این یعنی تفریط . وقتی این عربهایی که از صدقه سر یک سری آدم (مثل ایرانی ها ) به یک نون ونوایی رسیده اند رو نگاه میکنم که تمام عشقشون شده اتومبیلهای چند صد هزار دلاری و موبایلهای آخرین سیستم و ساختن بزرگ ترین ، عجیب ترین ، درازترین ( !!! ) و مدرن ترین پروژه های دنیا ، میفهمم که اینا دارن دقیقا کمبود هایی رو جبران میکنند که در تمام تاریخ داشتن و حالا که دری به تخته ای خورده تا اونجا که ممکن باشه در صدد جبران بر میان . این آدما که تا سی سال پیش تو چادر زندگی میکردند حالا بیا وببین چه عمارت هایی برای خودشون می سازند وچه و چه .
داستان از اینجا شروع شد که آشنایی سفارش موبایلی داده بود که من هرچه فکر میکنم نمی فهمم این موبایل در ایران به چه دردی میخوره ؟؟؟ اگه این موبایل با سیستم پیشرفته ای که داره تمام مشکلات عالم بشریت روهم حل کنه وقتی تو ایران حتی به درستی آنتن نمیده دیگه به چه دردی میخوره آخه ؟ جز اینکه این همه خرج برای جبران کمبودهای دیگر است . این همه خرج از روی کم اطلاعی و شاید بی اطلاعی از خیلی چیزاست و فقط مرهمی میشه برای آروم کردن چند روزه یک زخم همیشگی . همینطور به زندگی ادامه میدهیم . صورت مسئله رو پاک میکنیم ولی مسئله حل نمی شه . فقط جوابهای کوتاه و موقت و نادرستی داده میشه و داستان ادامه پیدا می کنه.
من معتقدم فقر فرهنگی یکی از بدترین انواع فقره چون می تونه تمام ثروتها رو به باد بده و این چیزیه که خیلی ها منتظرش هستن .
پادری پرانرژی

جلوی در آپارتمانمون هیچوقت پادری نداشتیم ولی حالا داریم .
2006/06/02
جمع پشیمان
ما در یک لحظه تاریخی از رفتن به سینما برای تماشای فیلم " رمز داوینچی " پشیمون شدیم . قرار شد یکی دوماه صبر کنیم و به تماشای دی وی دی این فیلم در منزل بسنده کنیم . اونایی که تو وبلاگهاشون راجع به این فیلم چیزی نوشته بودند بدونند که تاثیر خودشون رو گذاشتن و ما به نظرشون در مورد فیلم اعتماد می کنیم و نمیریم سینما .
باز صبح شد و من هنوز دارم فکر میکنم که برم بخوابم یا هنوز زوده ؟؟؟؟ اذان صبح را دارن میگن . خداییش اذان هایی که تو ایران میگن خیلی قشنگ تر از اذان های این عربهاست . خیلی لوس و بی احساس و بدون هیچ موزیکالیته ای اذان میگن . بگذریم .
تازگی ها هر وقت میرم تو سایت ارکات میبینم چند نفر از دوستام محل سکونتشون رو تغییر داده اند . استرالیا گویا مکان جدیدی برای مهاجرته . کانادا دیگه از تب و تاب افتاده . حالا دور دور استرالیاست . دلم میگیره . نمی دونم چرا . خیلی آدم باید خودخواه باشه که خودش از ایران بیاد بیرون اونوقت انتظار داشته باشه بقیه سر جاشون بمونند . نه؟