2006/09/30
Blue Velvet
اینم از حاصل یک هفته تلاش شبانه روزی و تقریبا یک نفره من . پرده های مخمل آبی رو خیلی دوست دارم . منو یاد مامان بزرگم می اندازه که خیلی مخمل دوست داره و همیشه تو بقچه هاش یک عالمه مخمل های قدیمی و رنگارنگ داره . فضای اتاق خیلی مطبوع شده برامون . خیلی احساس آرامش میکنیم توش واین مخمل های آبی با اینکه خیلی لطیف و نازکن اما حسابی جلوی آفتاب شدید اینجا رو میگیرن و به اتاق یک نور آبی لطیف میدن .
پ . ن : یک وقت فکر نکنین پژمان شوهر بدیه و به من کمک نکرده و من مجبور شدم تنهایی همه این کارها رو انجام بدم ، نه !!! چون خیلی سرش شلوغ بود و من هم خودم کرم این کارا رو دارم ترجیح میدادم همشو خودم انجام بدم .



Sheikh Zayed Road


ازین بیلبورد خوشم میاد . تو بزرگراه شیخ زاید قبل از امارات مال قرار داره . تو شب چراغهای ساختموناش هم روشن میشه .
2006/09/29
اولا ، دوما ، سوما ، ....
اولا ، هر وقت یک لباسی میخرم که خیلی باهاش راحتم نگران اینم که اگه این خراب بشه من چکار کنم ؟ فکر میکنم دیگه لباسی به این راحتی پیدا نخواهم کرد . بعد تصمیم میگیرم برم چند تا ازهمون لباس بخرم که خیالم راحت باشه . اما این کار مسخره ایه . چون چند وقت بعدش دوباره یک لباس راحت دیگه پیدا میکنم و دوباره با خودم فکر میکنم این دیگه آخرین لباس راحت دنیاست و این داستان ادامه داره . یک جور وسواسه .
......................................
دوما ، من خیلی دلم میخواست الان به جای مانا میرفتم کنسرواتوار و دوباره تمرینات پیانو رو شروع میکردم .
......................................
سوما ، چه خوبه روز جمعه آقای خونه ظرف بشوره . نه ؟
......................................
چهارما ، میگم چه مسخره ست که دختر بشینه تو خونه و یکی یکی خواستگارا بیان تماشا که آیا بپسندند یا نپسندند . مگه بقالیه ؟؟؟؟
2006/09/28
نقاش ، شیشه شو ، حمال
تمام پیچ و مهره هام شل شده اند بس که این هفته کار کرده ام . خداییش تنهایی بعضی از کارها رو نمیشه انجام داد . منم که اصلا عادت به معطلی ندارم خیلی برام سخت بود که برای یک کار کوچیک یک روز انتظار بکشم تا پژمان بیاد و کمکم کنه به همین خاطر تا اونجایی که احساس میکردم اگه این کار رو بکنم نمیمیرم خودم همه رو انجام دادم . رفتم به نگهبان ساختمون گفتم یکی رو بفرسته تا شیشه ها رو بشوره . گفت : نداریم . نمیدونم ایندفعه چرا هیچکس رو نداشتند . خودم دست به کار شدم . پنجره ها رو درآوردم و بردم تو حموم شستم و خشک کردم و گذاشتم سر جاش . خیلی سنگین بودند ولی مگه من چیم از رضا زاده کمتره ؟ تازه اون یک همکار هم داره که اسمش ابوالفضله ولی من هیچکسو نداشتم . وقتی می خواستم شیشه ها رو جا بندازم یکدفعه ترس برم داشت که نکنه الان این پنجره به این بزرگی از دستم در بره و از نوزده طبقه بیافته پایین رو کله یک نفر و .... یکدفعه خودمو تو دادگاه تصور کردم که دارم میگم : من بی گناهم . خیلی ترسیدم و به همین دلیل از شستن دو تا پنجره دیگه منصرف شدم . پژمان به دادم رسید و برای شستن بقیه کمکم کرد .
خودم تنهایی اتاق مانا رو نقاشی کردم . حالا دیگه اتاق بزرگه خونه مال ماست . اتاق کوچیکه هم شد اتاق مهمون . دیشب ازذوقمون تو اتاق بزرگه خوابمون نمیبرد . چقدر تنوع خوبه . هنوز عادت ندارم به اتاق جدید . هر دفعه میخوام برم تو اتاقمون اول یک دور میرم تو اتاق کوچیکه بعد یادم میافته که اینجا نیست .
مانا میگفت : دلم برای اتاقم تنگ شده !!!! خبر نداره دیگه اتاقی وجود نداره . حالا دیگه خودش خونه داره برای خودش . اتاق میخواد چکار؟
دو هفته ست که نرفتم خرید برای خونه . یخچال به معنای واقعی خالی خالیه . امروز به سلامتی میریم خرید . دیگه بگم که هفته دیگه یکی از دوستام از تهران میاد پیشم و یک هفته ای با هم خواهیم بود . آخ که چقدر دلم برای غیبت کردن تنگ شده . ها ها ها . دختر بد . خنده نداره که !!!!
2006/09/26
زندگی روشن با پنجره های تمیز
خسته ام .
تا حالا که هیچ کدوم از سریال های ماه رمضون بهم نچسبیده .
زندگیمون روشن شده . زیبا تر شده . شفاف شده . لذتبخش تر شده . شما هم پنجره های خونتون رو بشویید ، زندگیتون اینقدر خوب میشه که حد نداره . امتحان کنید .
دلم کیک میخواد . شکلاتی . خیلی شکلاتی . سیاه .
میگما ، اگه آدم قدر شانس های زندگیشو بدونه چه خوب میشه . چشماتو باز کن . هدفتو پیدا کن .
2006/09/25
مستاجرهای بیرحم

من دوست دارم از هیچی یک چیزی بسازم . دوست دارم با امکانات کم یک کار خوب انجام بدم . کلا تو شرایط سخت و محدود خلاقیتم تحریک میشه . خب دیگه ما اینیم .
.......................................
امروز داشتم حموم رو میشستم فکر کردم وقتی ما ازین خونه بریم غیر از رنگی که به دیوار ها زدیم و تازه من فکر میکنم خیلی هم قشنگتر از سفید ساده ست ، بقیه خونه از روز اولش هم بهتر شده و سالم سالمه . من همیشه تو هر خونه ای میریم احساس میکنم خونه خودمه . همونجوری ازش مراقبت میکنم و بهش می رسم . از صاحبخونه طلب ندارم . بعضی از مستاجرها خونه رو می جوند . فکر نفر بعدی رو نمی کنند که چه بلایی سرش میاد . خونه قبلیمونو درست دو روز بعد از اینکه حسابی تمیزش کرده بودم و برقش انداخته بودم خالی کردیم چون خیلی ضرب العجلی و پیش بینی نشده بود . دو تا پسری که خونه رو بعد از ما اجاره کردند فقط اسبابهاشونو آوردند و گذاشتند تو خونه . جایی نبود که احتیاج به تمیز کردن داشته باشه .
برای اسباب کشی زنگ زدیم به یکی ازین شرکتها که میان و همه چیز رو میبرن . من خیلی با دقت همه چیز رو جدا و الویت بندی کرده بودم اما اینا اومدند و از یک گوشه شروع کردند و با سرعت برق قبل از اینکه من بفهمم چی شد همه چیز رو جمع کردند و بردند . جالبش اینجا بود که حتی کفشهای پژمان رو هم برده بودند . یعنی اگه من و پژمان یک جا ثابت مینشستیم ما رو هم میزدند زیر بغلشون و می انداختنمون تو کامیون .
2006/09/24
بخاری نفتی
باز هم بوی رنگ میاد تو خونمون . باز من افتادم به جون در و دیوار . دیگه مطمئنم وقتی بخواهیم ازین خونه بریم به اندازه قیمت خونه ازمون خسارت میگیرن اما خب بالاخره این سالهای عمرمون رو که تو این خونه داریم میگذرونیم باید لذت ببریم دیگه . نمی شه که همه عمر به انتظار بگذرونیم .
گاز رو روشن کردم تا برای خودم یک چای دبش دم کنم . بوی رنگ خونه با بوی آتیش قاطی شد . رفتم تو بچگیم . بخاری نفتی . زمستون . سرما . حیاط . شبهای سوت و کور و مرده مشهد . مامان . بابا . من بچه یکی یه دونه مامان و بابام . مانا کیه ؟ هنوز به دنیا نیومده . نمی شناسمش . سردم شد . زمستون کی میاد ؟ بابا من دلم برای چهار فصل تنگ شده . دلم میخواد پوست پرتقال بگذارم روی بخاری کلاسمون تا بوش تو کلاس بپیچه . حالا میگی من چکار کنم ؟
خودکفایی
بدینوسیله به اطلاع خوانندگان این وبلاگ و وبلاگ " پاک بوم" میرسانم که کامپیوتر خانم یوسفی خراب شده و اینه دلیل غیبت چند روزه . نگران نباشید طبق آخرین خبرها کامپیوتر دیروز بعداز ظهر روانه تعمیرگاه شد جهت سرویس و به زودی برمیگرده خونه سر خدمت .
........................................................................................
تو این سه سالی که ایران زندگی نمی کنم همه کارهای آرایشی و پیرایشی مو مانا انجام میداد و حسابی بد عادت شده ام . چون اینجا آرایشگاه رفتن خیلی خرجش بالاست و البته من خیلی هم اهل این کارا نیستم فقط در حد کوتاه کردن مو و مرتب کردن ابرو و گاهی رنگ مو . در زمینه ابروکه فقط کار مانا رو قبول داشتم و به هیچ عنوان حاضر نیستم از کس دیگه ای کمک بخوام . برای همین این چند ماه آخر یک خرده از مانا یاد گرفتم که یه جوری از پس خودم بربیام . البته فقط خودم .
موهام رو هم که دو سال کوتاه کوتاه بود و هر دوماه مانا برام مرتب میکرد ، گذاشتم بلند بشه چون نمی تونم هر دو ماه برم سلمونی . حالا اومدم بگم که در زمینه رنگ مو هم به خودکفایی رسیدم . چجوری ؟ هیچی . خیلی آسون بود . رنگ رو آماده کردم . یک دستکش پلاستیکی دستم کردم و همه رنگها رو با دست مالیدم به موهام . شونه کردم . ماساژ دادم که به همه موهام برسه . دوباره شونه کردم و کلاه رو کشیدم رو سرم . همه این کارا دو دقیقه هم طول نکشید . نتیجه هم راضی کننده بود الحمدلله . آدم وقتی مجبور باشه از پس همه کاراش بر میاد . بعله .
2006/09/23
شیدایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه چشم از غم دل ، دریایی
شهرهای زنده
من از شهرهایی که تو شب زنده و پر جنب و جوش هستند خوشم میاد . خوشبختانه دبی شبهای خیلی خوبی داره . رستوران ها تا خیلی دیر بازند و مراکز خرید هم معمولا تا ساعت ده شب و جمعه و شنبه ها تا دوازده شب باز هستند . سوپر مارکتمون ( کارفور ) هم که تا دوازده شب بازه هر روز هفته . ماه رمضون ها درسته که اینجا یک خرده سخت میشه چون روزها بیشتر رستوران ها و کافه ها تعطیلند و یا فقط غذا رو برای خونه ها حمل میکنند اما عوضش از افطار تا سحر همه رستوران ها بازند و مراکز خرید هم ساعت کاریشونو بیشتر میکنند تا رخوت و تنبلی روزهای ماه رمضون رو جبران کنند . من که از رسیدن ماه رمضون فقط به خاطر اینکه پژمان شبها زودتر میاد خونه خوشحالم و بس .
مامانم فردا صبح برمیگرده ایران و دیگه جدی جدی من و پژمان میمونیم و حوضمون .
بابام دیشب رفته بود کنسرت " شهرام ناظری " و امشب هم کنسرت " عالم قاسم اف " . عالم قاسم اف رو از نزدیک ندیده ام اما خیلی آوازش به دلم مینشینه . خواستم یک مطلب و عکس از عالم قاسم اف پیدا کنم اینجا براتون بگذارم که این صفحه رو پیدا کردم و کلی خاطره برام زنده شد .
این دختر بدخشانی که میرقصه اسمش " صاحبه " ست و یکی از کنسرتهاشو تو تاجیکستان دیده ام و یک بار دیگه هم تو یک فستیوال موزیک در اسپانیا با هم شرکت کردیم . گروه بدخشانی ها با یک هفته تاخیر بعد از گروه ایران کنسرت داشتند و دور تا دور اسپانیا عین سایه دنبال ما بودند و چند بار همدیگه رو دیدیم .
اون یکی آقاهه اسمش " همایون سخی " ست ونوازنده ربابه . یک بار تو تئاتر شهر پاریس یک کار مشترک انجام دادیم . البته اجرای عمومی نبود و فقط در حد آشنایی گروه ما با گروه افغان ها بود و چقدر کیف داشت همنوازی سازهایی که زبان مشترک نوازنده هاش یکی بود اما لحنی متفاوت داشتند و این تفاوت لحن در موسیقی مون بارز بود ولی به هر حال همه به یک زبان مشترک سخن میگفتیم . وقتی دلها به هم نزدیک باشه و احساسات رو سانسور نکنی به زبان مشترک خواهی رسید در کار هنری .
این یکی آقا اسمش " عبدوولی " ه . استاد دانشگاه موسیقی دوشنبه ست . بسیار بسیار دوست داشتنی و مهربان و مهمان نواز . یک هفته تمام ، تمام دوشنبه رو به ما نشون داد و ترتیب ملاقات گروه ما رو با تمام گروه های موسیقی تاجیک داد . ایران هم چند بار اومده و در جشنواره موسیقی فجر برنامه اجرا کرده . سفرمون به تاجیکستان سفری بود تعریف کردنی . باید حتما در موردش بنویسم . از همه چیزش . یک چیزی که به موضوع بالا مربوط میشه در مورد شهر های زنده و مرده اینه که در" دوشنبه " ( پایتخت تاجیکستان ) بعد از تاریک شدن هوا هیچکس جرات تردد در شهر رو نداره . خیلی نا امنه . باید حتما با محافظ اینور و اونور بری . خیلی سخته . آدم احساس خفگی میکنه . همه فعالیتها در روشنایی روز انجام میشه به همین دلیل مثلا کنسرتهاشونو ساعت دو بعد از ظهر برگزار میکنند که قبل از تاریکی هوا حتما تموم بشه . یک جوریه آدم ساعت دو بره کنسرت . هم برای نوازنده یک جوریه و هم برای تماشاگر .
وااااااااااای چقدر حرف میزنم . اگه ولم کنین تا صبح همینطور حرف میزنم . شدم عین این پیرزن هایی که همش دلشون میخواد خاطراتشونو بارها و بارها برای گوشهای مفت تعریف کنند . خودم خیلی از یادآوریشون لذت میبرم .
2006/09/22
از همه چی
تا حالا نشده بود که فقط من و پژمان و مامان دبی باشیم . همیشه مانا یا بابا هم بودند . یک خرده عجیبه .
هوای دبی داره خنک میشه و من خوشحالم . وقتی از روی پل قرهود یا آل مکتوم رد میشیم خیلی انرژی میگیرم . همیشه دلم میخواسته تو شهری زندگی کنم که یک رودخونه از وسطش رد بشه . از تماشای رودخونه هم تو شب و هم تو روز انرژی میگیرم .
چند روز پیش مامانم افتاد به جون ریشه های بامبوهام و همشونو چید . ازون روز به بعد احساس میکنم سرحال تر شده اند و یکیشون یک جوانه جدید زده . خوشحالم .
راستی دیروز تو نظر سنجی ایکیا شرکت کردم و یک قهوه مجانی جایزه گرفتم . اگه میشد دلم میخواست دو بار نظرم رو بگم تا دو تا قهوه جایزه بگیرم .
از مانا هم خبر داریم . مشغوله حسابی . امیدوارم که کم نیاره و سختی های اولیه رو تحمل کنه .
دلم یک شکلات خوشمزه میخواد . خیلی خوشمزه .
2006/09/21
پست تکمیلی
خب من به مثبت اندیشی همگی شما تبریک میگم اما این حرکت از روی عجله و فشار جیش نبوده و نیست . این فقط یک عادته که از بچگی داشته و هنوز در سن پنجاه و چند سالگی ترک نشده . البته گاهی وقتا واقعا خنده داره و بعضی وقتا اعصاب خردکن .
2006/09/20
نمونه یک مرد ایرانی تنبل
یک وقت فکر نکنین این از شاهکارهای پژمانه . نه . کار یکی دیگه ست .
2006/09/19
ای خدا پولشو برسون !!!

خیالمون دیگه راحت شد . مانا به سلامتی رسیده به مقصد . از پاریس قطار گرفت و رفت استراسبورگ پیش یکی از دوستامون . از لحظه ای که از خونه دراومدیم و رفتیم فرودگاه تا موقعی که رسید به خونه دوستمون دقیقا بیست و سه ساعت طول کشید . خوبه حالا اروپا کنار گوشمونه اگه میخواست بره آمریکا چی میشد ؟
امروزهم شماره تلفن موبایلشو بهمون داد و دیگه راحت تر شدیم . از این به بعد دیگه کار من چیه ؟ اگه گفتین ؟ خب معلومه دیگه . برنامه ریزی برای سفر به فرانسه . خب آخه من فقط همین یک خواهر رو دارم . دلم تنگ میشه دیگه . دست من نیست که . دله دیگه . نباید به شش ماه برسه . چون می ترسم از دلتنگی بمیرم و چون می دونم کسی دلش نمی خواد من بمیرم باید حتما ترتیب سفر رو بدم . ای خدا پولشو برسون . زیاد هم برسون . دستت درد نکنه .
حالا امروز فکر کنم خودش وبلاگشو آپدیت کنه ولی نمی دونه که من همه خبرها رو گزارش کرده ام . ها ها ها .
تو پست قبلی از همه دوستان حقیقی و مجازی تشکر کردم اما یادم رفت از خدا هم تشکر کنم که مثل همیشه همه چیز رو به موقع و در بهترین شرایط مهیا کرد . درسته که خیلی طول کشید تا این پروژه به نتیجه برسه اما یقین دارم الان از هر زمان دیگه ای بهتر بوده . ممنون . ممنون . ممنون .
2006/09/18
گزارش
هوای پاریس بارانی .
خب بالاخره رسید به فرودگاه شارل دوگل . اینقدر جیش داشت مغزش کار نمی کرد .
خوشحال بود . خوشحالم . دیشب هم تو فرودگاه بحرین که بود با هم حرف زدیم .
پدر و مادر ها به نظرم مرض نگرانی دارند . همش دلشون میخواد نگران باشن انگار . بابام فکر میکرد الان مانا احساس میکنه که دیگه تنها شده و ناراحته اما اینطور نبود . مانا میگفت احساس استقلال میکنم و خوشحالم . خیلی داره بهم خوش میگذره . من اصلا براش نگران نیستم فقط دلم میخواد پیگیری کنم و ببینم چه میکنه . چون مانا بچه کوچیک خانواده ست همیشه همه فکر میکنن بچه ست . من چون بچه بزرگم همیشه همه فکر میکنن من بزرگم . اما به خدا مانا دیگه بزرگ شده . من اولین بار که رفتم پاریس بیست سالم بود . تازه یک کلمه فرانسه هم بلد نبودم که هیچی انگلیسی هم در حد مرغ و خروس بلد بودم . ولی برای خودم یک شلنگ تخته ای می انداختم که نگو . البته من تنها نبودم ولی خیلی تنهایی این ور اون ور میرفتم . مانا تازه سه سال هم ازون موقع من بزرگ تره . هم انگلیسی بلده هم فرانسه . هم کلی تجربه داره ولی باز هم براش نگرانن . خیلی لوسی مامان خانم . تازه یادت نره من که رفتم پاریس برام نامه ننوشتی ولی برای مانا نامه نوشتی که تو هواپیما بخونه. چه رمانتیک . ازین به بعد باید برای من هم نامه بنویسی . شوخی کردم .
راستی از همه دوستان مجازی و حقیقی که برام کامنت گذاشتند خیلی خیلی خیلی ممنونم . باور کنین که همین که میگین جاش خالی نباشه و براش آرزوی موفقیت میکنین احساس سبکی میکنم .
دیروز صبح اومد تو تختم که برای آخرین بار بیدارم کنه . من عمدا از تختم بیرون نیومدم تا بیاد بیدارم کنه . امروز اما تا چشممو باز کردم دیدم باید بلند شم چون کسی نمیاد نازمو بکشه . زودی مشغول جمع و جور شدم اما همه جا نشونه هاش هست هنوز . چند روزی طول میکشه تا همه چیز عادی بشه . یک جوریه . البته اینا همش تلقینه چون وقتی مانا میرفت ایران هم مثل الان بود دیگه ولی اون موقع می دونستم که برمیگرده . الان احساس میکنم دیگه هیچوقت این شکلی بر نمیگرده که با هم تو یک خونه زندگی کنیم . انگار یادم رفته که بابا جان مثلا ما خودمون شوهر و خونه زندگی داریم ها . یعنی چی که از سه سال زندگی مشترک ما دو سالش مانا هم با ما بوده اما خب عادته دیگه . به هم عادت کرده بودیم . دلم براش تنگ شده .
خیلی ماجرا رو عاطفی کردم . حالا بریم به بررسی قسمتهای مثبت رفتن مانا . من از شستن یک عالمه لیوان خلاص شدم . اتاق بزرگ خونه میشه مال من . موهای بلند کف زمین نمی ریزه دیگه . یک مقدار خرید قاقالی لی خونمون کم میشه . دیگه از اتاق شلوغش عصبانی نمیشم و یک چیزایی تو این مایه ها . اینا رو نوشتم که خودمو دلداری بدم .
مامانم سریع اتاقشو پاکسازی کرد . باز هم یک عالمه خرت و پرت از اتاقش اومد بیرون . منتظرم مامان و بابام که رفتند اتاقو رنگ کنم . آخ جون باز هم رنگ بازی .
از چک پاسپورت هم رد شد . الان چکش کردم . حالا یک سفر با قطار داره تا برسه به استراسبورگ .
حالا بعدا باز میام گزارش میدم . فعلا
ارثیه خواهری
امروز از صبح مشغول مانا بودیم . بسته بندی و چمدون بندی و تلفن و خریدهای خرده ریز و اومدن بابا در ساعات آخر و ..... حسابی سرمون گرم بود . نفهمیدیم چجوری شب شد . رفتیم فرودگاه . مانا واقعا رفت . مثل یک شوخی می مونه . همش سر به سر مامانم می گذاشتیم که می خواد تو فرودگاه گریه و زاری راه بندازه . اونم حالمونو گرفت و اصلا گریه نکرد . البته خیلی به خودش فشار آورد . بابام هم همینطور . گریه نکرد اما رنگ لبو شد . پژمان هم که اصلا اهل این کارا نیست . منم که خواهر جدی و خشن . گریه معنی نداره که . ( اما به کسی نگین من و مانا وقتی منتظر آسانسور بودیم تا بریم سوار ماشین بشیم و بریم فرودگاه گریه کردیم . یعنی اشکهامون خودش می اومد . دلم گرفته بود . )
الان زنگ زدم به مانا . رسیده بود بحرین . اونجا هواپیما عوض میکنه و میره پاریس . این موبایل چقدر کارها رو آسون کرده .
اتاقش خالی شده حسابی . از فردا برای اتاقش یک نقشه ای میکشم . کلی ارث به من رسید از مانا . یک عالمه گوشواره و گردنبند و اینجور چیزا . چند تا کمد خالی . خمیر دندون نصفه . چند تا شمع نیمه سوخته . یک عالمه لوازم آرایش نصفه نیمه . لیوان بزرگ مخصوص آب و کلی چیز دیگه . ثروتمند شدم . برای میز وتخت و چیزای دیگه ش هم باید یک فکری بکنم .
صبح که بیدار بشیم بهش تلفن میکنیم تا ببینیم کجاست . هنوز کلی راه داره تا برسه . من که رفتم لا لا .
اما جاش خالیه .
2006/09/17
هوووووووووووم
اینم عکسی که قول داده بودم . داشت یادم میرفت ازش عکس بگیرم .
زندگی
کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه خواهر بنده همزمان با اولین زن فضانورد ایرانی پرواز میکنه به یک فضای کاملا جدید و پر از آموختنی . درسته که خیلی منتظر این روز بودیم اما راستش یک خرده هنوز باورم نمی شه .
حالا ازین به بعد وبلاگ مانا برای من هم چیزهای جدید خواهد داشت . چون دیگه از موضوعات مشترک نخواهیم نوشت . دیگه من ازین اتاق داد نمیزنم که بپرسم : " مانا وبلاگت رو آپ کردی ؟ " اونم بگه : "نه !!! " منم تهدیدش کنم : " پس منم لینکتو از تو صفحه ام بر میدارم !!! "
زندگی همینه دیگه .
دلمه بادمجون
بوی غذای مامان پز یک چیز دیگه ست . امروز برامون دلمه بادمجون و فلفل درست کرده . همه خونه بوی خوشمزه میده .
مانا حسابی مشغوله کارهاشه . جمع می کنه . پهن میکنه . دوباره جمع میکنه . خلاصه مشغوله . بعد از ظهر دندونپزشکی داره و شب هم با دوستامون قرار شام داریم . هنوز امیدوارم که بابام خودشو برسونه . اگه قرار باشه بشه ، میشه .
راستی یک وقت فکر نکنین عکس دلمه بادمجون رو براتون نمیگذارم . وقتی آماده شد حتما .
2006/09/15
Ma Petite Soeur
اون فصل تازه ای که بوش رو احساس میکردم خیلی نزدیک شده . داره میرسه . دیگه مطمئنم .
مامانم تا چند ساعت دیگه میاد پیشمون . بابام اما نتونست ضرب العجلی کاراشو جمع و جور کنه . احساس میکنم یک چیزی ناقصه . دلم میخواست بابا هم می اومد . خیلی کنجکاو نشین . بچه ای در کار نیست . بعدا خودتون می فهمین .
امروز ناهار یک چلوکباب مشدی خوردیم . جاتون خالی . نون تازه با ماست موسیر و سبزی خوردن و پیاز و چلوکباب و دوغ . باشه دیگه نمی گم . دهن خودم هم آب افتاد دوباره .
انگار هر چند وقت یک بار یک طوفانی میاد و آدما رو جابجا میکنه . گاهی وقتا از اومدن طوفان باخبری و خودتو آماده میکنی . بعضی وقتا اما بیخبر میاد و کارشو انجام میده و میره . اونوقت وقتی کار از کار میگذره تازه باید ببینی چکار میشه کرد . فکر میکنم اگه آدم همیشه برای طوفانها آماده باشه قدر لحظات زندگی رو بیشتر می دونه . هیچکس از فردای خودش خبر نداره . زندگی خیلی پیچیده ست . پیچیدگی هاش بعضی وقتها خیلی هم قشنگه . مثل الان .
من که خیلی خوشحالم برات . امیدوارم که همه چیز به خیر و خوشی پیش بره . احساس میکنم پروژه پنج ساله ای که من شروعش کردم رو تو به نتیجه رسوندی . احساس خوبی دارم .
Bonne chance et bon courage ma petite soeur
ترجمه کلمه به کلمه
دوبله فارسی جمله " فاک یو " میشه : " فکتو داغون میکنم . "
2006/09/12
طبل های تو خالی

هنوز ماجراهای " ازدواج به سبک نیکی " رو تموم نکردم اما میخوام در مورد عروسی های مدل جدید بنویسم . یک زمانی یادمه عروسی ها همه یک جورایی معمولی و ساده برگزار میشد . یک سفره عقد بود و لباس عروس و یک مجلس در قد و اندازه خانواده ها و یک شام که اون هم خیلی ساده تر ازین چیزایی بود که الان هست . شام سلف سرویس و این حرفا اون موقع نبود . اون موقع که دارم ازش حرف میزنم مربوط به دوران کودکی منه . بعد از جنگ که یک خرده عقاید سیاسی مردم ازون هیجانات انقلابی افتاد و وضعیت اقتصادی مملکت هم مثلا رو به بهبود رفت کم کم مدل های جدیدی از مراسم عروسی هم راه افتاد . قدیما خودشون سفره عقد میچیدند ، حالا چند میلیون تومان باید داد که یک نفر سفره رو طراحی کنه و یک نفر هم اجرا . نصف یک خونه رو سفره عقد پهن میکنند . اگه اندازه سفره عقد و چیزهای توش توبیشترخوشبخت شدن عروس و داماد تاثیر داره یک نفر به منم بگه تا بدونم . هر دختری که تو عمرش لباس رکابی هم نپوشیده حتما باید شب عروسیش لباس دکلته بپوشه . حتما باید روی بازوش تاتو داشته باشه . حتما باید قاطی موهاش چند رنگ موی رنگ و وارنگ اضافه کنه . تازگی ها که آرایش های عروس شده شبیه گریم فیلم های ترسناک . تقریبا بیشتر عروسها شب عروسیشون زشت تر از همیشه میشن . دامادها اینقدر ژل به موهاشون می مالند که هر دسته موشون میشه عین شاخه درخت . شنیدم الان آرایشگاه ها برای عروس از هفتصد هزار تومان تا چند میلیون میگیرند . عروسی حتما باید تو باغ باشه . اجاره باغ هوش از سر آدم می پرونه . انگار می خوان باغ رو بفروشن . دوازده میلیون تومان برای اجاره یک شب زیاد نیست ؟ دیگه از تشریفات که نگو . یک ور باغ آش رشته می پزند ، یک طرف دیگه کباب درست می کنند . یک گوشه چای خونه سنتی ، یک گوشه دیگه قلیون و دیزی سنگی . شیرینی و میوه و شربت و بستنی هم که سر جاشه . بعدش میرسیم به شام . یک میز با کلی گل و شمع و پاپیون و تور و ربان . بیست مدل غذای ایرونی و فرنگی . چندین مدل دسر . چیزای جدید دیگه ای هم مد شده مثل یک ویدیو کلیپ که از عروس و داماد تهیه میکنند و روی پرده بزرگ برای مهمون ها نمایش میدن . یک عکس بزرگ در ابعاد دو متر درسه متر از عروس و داماد چاپ میکنند و میگذارند برای تماشا . حالا یک چیز جدید تر پرواز با هلیکوپتر به سواحل خزره برای عکاسی . یعنی عروس رو از آرایشگاه سوار هلیکوپتر می کنند به اتفاق آقای داماد و جناب عکاس باشی میرن شمال . کنار دریا عکس میگیرند و برمیگردند به مراسم میرسند . دیگه هزینه های لباس عروس و داماد و طلا و جواهرات و آینه و شمعدان و .... رو هم به همه اینا اضافه کنید . بعد از همه همه همه اینا میرسیم به یک خونه که عروس و داماد باید فراهم کنند و چهار تا تکه وسایل که توش بریزن . فکر میکنین همه اینا چقدر هزینه داره ؟ خودتون حساب کنین .
غیر از اون ویدیو کلیپ و عکس گنده و لباس دکلته و تاتو و آرایش و موهای عجیب غریب منم از بقیه اش خوشم میاد اما هر کس باید به اندازه خودش عروسی بگیره . اگه پول داری و برای خرج عروسیت مجبور نیستی از صد جا وام بگیری و پول قرض کنی ، هر جور دوست داری عروسی بگیر اما اگه خودت پول کرایه تاکسی نداری و فقط اتوبوس سوار میشی دیگه تو رو خدا یک خرده به شعورت فشار بیار و دست ازین کارا بردار . به خاطر حرف مردم که آدم نباید زندگی کنه . آدم باید به وضعیت مهموناش هم نگاه کنه . اگه قراره بشقاب غذاشونو لبریز از غذا کنند و همه مدل غذا رو با هم قاطی کنند ، ماست و سالاد هم بریزن روش و کنار همون باقالی پلو کرم کارامل و ژله هم بریزند از ترس اینکه نکنه تموم بشه و بهشون نرسه ، خب بهتره همون مدل قدیمی به هرکس یک پرس چلوکباب بدی با نوشابه . هم اونا راحت ترند و گه گیجه نمیگیرند که چی بخورند و چی نخورند و هم تو راحتی . میخوان باکلاس بازی دربیارن گند میزنن .
من فکر میکنم این قضیه کاملا فرهنگیه . آدمای معمولی چون تو زندگیشون فقط یکی دو بار فرصت دارند تا مرکز توجه قرار بگیرند که عروسی شاید مهمترینش باشه ، میخوان سنگ تموم بذارن و حاضرن از شکم خودشون بزنن اما عروسی آنچنانی بگیرند . آدم باید خودش باشه . آخه چرا ؟ آخه چرا ؟ پانزده میلیون خرج عروسی میکنن بعدش تا چند سال باید قسط بپردازن و پول رهن خونه نداشته باشن . خیلی این روزها ازین خبرهای احمقانه شنیدم . چه بد . دلم میسوزه .
خودم زودتر بگم تا کسی نیومده کامنت بگذاره : " آخه به تو چه !!! " منم میگم : " خلایق هر چه لایق !!!!! "
بیست و چهار ساعت
پریشب داشتیم سریال " نرگس " رو تماشا میکردیم که یکدفعه برقها قطع شد . خیلی عجیب بود . اینجا معمولا برقها قطع نمی شه یا اگر بشه یعنی یک مشکل بزرگی پیش اومده . حدود یک ماه پیش بود که برق ساختمونمون برای چند ساعت قطع شد اما اون مشکل داخلی ساختمون بود . اما پریشب کل برق منطقه ما قطع شده بود . تلفن زدیم به اداره برق و گفتند دو ساعت طول میکشه . ما هم ناچار رفتیم خوابیدیم . همش به خودم تلقین میکردم که اصلا گرمم نیست . مسئله اصلی نبودن برق گرماست . ساعت شش صبح که دیگه واقعا از گرما بیدار شدم هنوز برق نیومده بود . دیگه هر سه تامون کلافه شده بودیم . فکر کردیم بهترین راه اینه که بریم از خونه بیرون . مشکل بعدی این بود که حتی آسانسورها هم قطع بود . چراخهای پله های اضطراری هم قطع بود . آخه برق اضطراری ساختمون هم دیگه بعد از هشت ساعت قطع شده بود . مسخره ست . خلاصه ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت پلکان اضطراری تا بیست طبقه با پای پیاده نزول کنیم . کورمال کورمال خودمونو رسوندیم پایین . بین راه یک عده دیگه از همسایه ها رو هم دیدیم که داشتند تو پله ها بالا و پایین می رفتند . وقتی رسیدیم به ماشین زانوهام اینقدر میلرزید که نگو . چهارصد تا پله زیاده . کولر ماشین رو روشن کردیم و یک نفس راحت کشیدیم . مرحله بعدی خروج از پارکینگ بود که درش برقیه . نیم ساعت هم پشت در پارکینگ موندیم تا بالاخره در رو باز کردند و آزاد شدیم . آزاد .
روز به روز بیشتر به برق وابسته میشویم . چه خوب . چه بد . نمی دونم کدومش بیشتر ؟
پژمان رو رسوندیم به محل کارش و با مانا رفتیم ایکیا . خیلی این روزها ترافیک دبی زیاد شده . ساعت ده رسیدیم . هوس صبحانه کردیم . جاتون خالی . به من که خیلی چسبید . خریدمون رو انجام دادیم و برگشتیم خونه . برق ساعت ده اومده بود .
عصر ساعت پنج و نیم هم رفتیم استخر و یک ساعت شنا کردیم . بعدش دوباره رفتیم دنبال پژمان و شام خوردیم و اومدیم خونه و نرگس تماشا کردیم . بعدش هم بیهوش شدیم .
2006/09/11
چه و چه و چه !!!
باور میکنین الان شبکه دوم تلویزیون جمهوری اسلامی داره کارتون " بامزی " رو نشون میده . همون قسمتی که اون اژدهاهه میاد . واااااااای نه . اژدها بامزی رو خورد .
حالا نمی دونم باید متشکر باشیم از صدا و سیما که نمیذاره خاطرات کودکیمونو فراموش کنیم یا باید ناراحت باشیم که این کارتون های بدون کیفیت رو هنوز هم پخش میکنند ؟؟؟ اصلا به من چه . من که دیگه بزرگ شدم . کارتون مال بچه هاست . مگه نه ؟ نه !!!!!
چند شب پیش خواب یکی از هم دانشکده ای هامو دیدم که خیلی باهم حال میکردم . خواب دیدم بچه دار شده ولی خوشحال نیست . میگم چرا خوشحال نیستی ؟ میگه آخه من و ... هنوز ازدواج نکردیم . دیشب هم با پژمان کلی یاد واحد گروه نوازی کردیم تو دانشگاه که من و همین دوستم و یکی دو تای دیگه چه آتیشی می سوزوندیم تو کلاس و استادمون که اتفاقا رفیقمون هم بود نمیدونست با ما چه بکنه و همش در حال خط و نشون کشیدن بود . یکی از خاطره انگیزترین واحدهای درسیمون بود . خیلی بهمون خوش گذشت . البته بماند که همین درس برای بعضی ها که تو عمرشون دونوازی هم نکرده بودند حکایت کندن کوه بود و آخرش هم چه ترکمونی زدند به اجرا و چقدر خندیدیم و چقدر خوش گذشت و چه و چه و چه . بعد از اجرا هم که تو سالن فارابی دانشگاه هنر بود ، من و پژمان ( که اون موقع هنوز با هم زن و شوور نشده بودیم ) و همون استادمون که رفیقمون بود و دو تا از بچه های به یاد موندنی دیگه رفتیم ساندویچی اکبر رحمتی که پشت تئاتر شهره و ساندویچ استیک خوردیم و چقدر خوش گذشت و چقدر خندیدیم و چه و چه و چه . اون روز تولد همون استادمون بود که رفیقمون هم بود و ما چقدر پررو بودیم که می خواستیم اجرای اون روز رو تقدیمش کنیم به عنوان کادوی تولد . طفلک چقدر حرص خورد . فکر کنم بدترین کادوی عمرش بود . پژمان اون روز اومد و از تمرین و اجرای اصلی عکس گرفت که بعدا برای همه بچه ها چاپ کردیم و مطمئنم خاطره اون روز رو هیچکدوم فراموش نخواهند کرد . چه اونایی که اولین گروه نوازی عمرشون بود و چه ما که در کنار اونا بدترین اجرای عمرمونو داشتیم . آخه شما بگین آدم وارد دانشکده موسیقی میشه که ساز زدن یاد بگیره ؟ من همیشه گفتم کنکور سه مرحله ای هنر ( که حالا شده دو مرحله ) باید از آخر به اول برگزار بشه . میخوای بری دانشکده موسیقی ؟ خب اول بگو ببینم چی بلدی ؟ موسیقی چیه ؟ بلدی ساز بزنی ؟ بلدی نت بخونی ؟ تا حالا پیانو دیدی؟ تا حالا کنسرت رفتی ؟ ..... بعد که ازینا نمره کافی رو آوردی تازه برو عربی و دینی و انگلیسی و ... امتحان بده . بیچاره بچه های هنرستانی . اطلاعات موسیقیشون بیست بود اما عربی بلد نبودند ، دینی بلد نبودند و به همبن دلیل سالها پشت کنکور می موندند و بعد هم منصرف میشدند که البته چیزی رو هم از دست نمی دادند . بعد یک عده ای از یک جاهایی می اومدند با عربی و دینی وارد دانشکده موسیقی می شدند . بعد تازه می خواستند شروع کنند به فراگیری موسیقی و به فرهنگ مملکتشون خدمت کنند . نتیجه خیلی از ورود های اشتباه رو داریم میبینیم . مثلا یکی از هم کلاسی های خودم . جلسه اول دیکته موسیقی آقای هوشنگ کامکار دفتر نتشو از دستش گرفت و من خودم دو تا شاخ آقای کامکار رو روی سرش دیدم به خاطر یک شکل جدید از الفبای موسیقی که این آقا همون لحظه وارد فرهنگ نت نویسی کرده بودند . حالا همین آقا به عنوان پژوهشگر موسیقی نواحی در آخرین جشنواره موسیقی فجر چندین سخنرانی داشت و من یادم نمیره اون روزی که بچه های خوابگاه پسرا با یک ضبط صوت داغون ، مجموعه ای از فش فش ، تکنوازی تار یکی دیگه از بچه ها رو ضبط کرده بودند و دور نوار رو هم یک کم تند کرده بودند که حالت قدیمی پیدا کنه و این آقا رو گذاشتند سر کار و ایشون ادعا میکرد این یک اثر بی نظیر از یک استاد بی نظیره که قبلا هم شنیده بودند . یعنی میخوام بگم چقدر بعضی ها پررواند .
حالا اگه بعضی هاتون می خواهید بگین خب حتما تو این سالها زحمت کشیده و باسواد شده باید بگم به خودتون مربوطه . هر جور دوست دارین فکر کنین . بازم اگه بعضی هاتون میخواهید بگین : " شما خیلی مغرور به نظر میرسید و از خودتون تعریف میکنید و دیگران رو تحقیر ." باید بگم به خودتون مربوطه هرچی فکر میکنین . من که نظرم رو تحمیل نمی کنم . من دارم حکایت میکنم . چه جسارتااااااااااااااااا .
اصلا به من چه . فرهنگ و هنر مال آدمای با فرهنگ و هنره . من که دیگه باهنر و فرهنگ نیستم . مگه نه ؟ نه !!!
همه اینا به کنار . دلم برای بهادر تنگ شده بود . زنگ زدم بهش و گفتم که خوابتو دیدم و بچه و ... . گفت که یک ساله با همون ... ازدواج کرده و من چقدر خوشحال شدم . قرار شد یکی دیگه ازونایی که ته کلاس گروه نوازی آتیش میسوزوندیم و اگه آتیش ما نبود اصلا کارگروه پیش نمیرفت عکس عروسی بهادر رو برام میل کنه و چقدر خوشحال شدم و چقدر یاد اون روزا کردم و چقدر ور ور کردم و چه و چه و چه .
2006/09/10
خاکستر
من عاشق خونه تکونی اتاق مانا هستم . هر خرت و پرتی که دلتون بخواد توش پیدا میشه . از پاکت های خالی و سی دی های خالی و قاب عکس های خالی گرفته تا سیگارهای خشک شده و قوطی های خالی اسپری مو و تن و ماتیک های تموم شده . از لباس های خیلی قدیمی و داغون که بیشتر جنبه یادگاری داره تا عینک های طبی و آفتابی از رده خارج شده . دلش نمیاد بندازتشون دور . دل بسته شونه . وقتی من میرم تو اتاقش خیلی راحت تر همه چیز رو میریزه دور . یکی ازون سیگار گندیده ها رو روشن میکنم . دوست دارم فقط روشنش کنم . یک پک میزنم و بدون هیچ پیشرفتی از دودش فرار میکنم . باز هم ادامه میدم تا اونجایی که بتونم خاکسترشو بتکونم . فقط همینقدر . فقط هم به عشق تکوندن خاکستر وگرنه من از سیگار بیزارم .
از محاسن استخر رفتن دیروز اینه که همه جام درد میکنه . یک کتاب دارم میخونم به نام " خوبی خدا " . مجموعه داستانهای کوتاه از نویسندگان خارجکیه . قشنگه . یکی از مشتری های پژمان که اومده بوده دبی این کتاب رو با خودش آورده بوده که تو سفر بخوندش و بعد که تمومش کرده هدیه داده به پژمان . دستش درد نکنه . به این میگن مشتری خوب .
2006/09/09
ورزشکاران ، دلاوران

امروز چه اکتیوی شدیم ما تنبل ها . یک ساعت و نیم شنا کردیم . حالا تو بگو یک ساعت . ناهار هم ساب وی خوردیم که عین آب میمونه البته برای من شکمو . بعد هم که اومدم خونه نخوابیدم و یک دستی به سر و روی خونه کشیدم . الان خوابم میاد .
ببینم تاحالا شده یک نفر که اصلا ازین عادتها نداشته تلفن کنه بهتون و برای یک بعد از ظهر دعوتتون کنه خونش ؟ یک خرده مشکوک نمیشین ؟ اما من میدونم برای چی دعوت شدم .
زیستگاه
فکر کنم اشتباه شد . این شهر هایی که نام بردم رو رفتم و گشتم ولی تو همشون زندگی نکردم . من مشهد به دنیا اومدم و تا سیزده سالگی اونجا بودم . بعدش تا بیست و پنج سالگی تهران زندگی کردم و الان هم بیشتر از سه ساله که امارات هستیم . همین .
2006/09/08
یادآوری برای خودم
خب به ترتیب حروف الفبا مینویسم . اسامی شهرها ومکان هایی که من توشون اقامت کردم ( فقط تو ایران ) . جاهاییکه فقط ازشون رد شدم رو حساب نکردم .
آباده ، آستارا ، آمل ، اردبیل ، ارومیه ، اصفهان ، الیگودرز ، بابل ، بابلسر ، بجنورد ( شهر مامانم ) ، بندر ترکمن ، بندر عباس ، بهبهان ، تبریز ، تهران ، چالوس ، خمام ، رشت ، رودبار ، رودهن ، ساری ، سرخس ، سرعین ، شاهرود ، شیراز ، قزوین ، کاشان ، کرج ، کرمان ، کلات ، کلارآباد ، کلاردشت ، کیش ، گرگان ، گنبد کاووس ، ماسوله ، ماکو ، مرودشت ، مشهد ( شهر خودم ) ، نکا ، نیشابور ، همدان ، یاسوج و یزد .
از کشورهای خارجکی هم :
فرانسه ( پاریس ، نانت ، لیل ، اونیون ، مونت پلیه ، مارسی ، سن فلوران )
آلمان ( کلن ، بن ، مونستر )
بلژیک ( بروکسل )
هلند ( آمستردام ، رتردام ، ماستریخ ، اوترخ ، انتورپن ، بردا )
لوکزامبورگ
مراکش ( فز)
عربستان سعودی ( مکه ، مدینه )
امارات متحده عربی ( دبی ، شارجه ، العین ، فجیره ، ابوظبی )
تاجیکستان ( دوشنبه )
هندوستان ( دهلی ، آگرا و جیپور )
اسپانیا ( مادرید ، بارسلون ، سانتاندر ، والادولید ، آرانخوئس ، لئون ، جزایر قناری )
خب ، خیلی هم بد نیست تو بیست و هشت سال سنم . اسم بعضی از شهر ها رویادم رفته بود اما خاطراتشونو هرگزفراموش نمی کنم .
من عااااااااشق سفرم .
2006/09/07
ایران بهشتی دیگر
دلم میخواد ایران گردی کنم . این برنامه " ایران بهشتی دیگر " دوباره داغ دلم رو تازه کرد . هر هفته پنجشنبه ها من اینجا دلم کباب میشه . اما چه میشه کرد ؟؟؟ امروز یک بنای تاریخی به نام " اسپی مزگت " رو معرفی کرد در استان گیلان . اسپی مزگت یعنی " مسجد سفید " اما به نظر نمیاد این بنا به منظور مسجد ساخته شده باشه . چون مربوط به دوره پیش از اسلام بوده . بنا که چه عرض کنم . چیزی ازش باقی نمونده . اما با این حال بسیار دیدنی بود . فرم آجرهای لبه داری که در ساخت بنا استفاده شده بود باعث شده بود این دیوارها و طاق ها خیلی محکم باشند . نقش و نگاری که روی دیوارها بود خیلی خیلی جالب بود . نمی تونم توضیح بدم باید ببینید . من فقط هیجان زده هستم و دل کباب . دلم میسوزه .
دلم میخواد با یک آدم درست حسابی و آگاه برم ایران گردی . البته داستان توالت فراموش نشه . هرگز نشه فراموش ....
خب یک بنای جدید . خانه یک بازرگان در جنگل ارس باران . در آذربایجان شرقی . این بازرگان ارمنی بوده و صاحب هفتاد روستا بوده . چه بنایی . چه بنایی . شومینه داشته . چه چشم اندازی . لوله کشی آب . البته خیلی قدیمی نبود . بیش از صد سال . آقای میلانی با سه تا پیرمرد صبحت کرد که وقتی بچه بوده اند دوران شکوه این ساختمان رو دیده بودند . پدر یکی از این پیرمردها در ساخت این ساختمان مشارکت داشته . این پیرمرد ها خاطراتی ازین ساختمان زیبا و با شکوه داشتند چون اون موقع پسر بچه هایی بودند کنجکاو . مثلا میگفتند که در چهار گوشه این ساختمون چهار تا خروس بوده . خروس های سنگی که در چهار گوشه روی ساختمون نصب کرده بودند . چه قشنگ بوده . اوایل قرن بیستم به خاطر جنگ بین ارامنه و مسلمونا این آقای بازرگان بساطشو جمع میکنه و از ایران میره و در واقع انگار فاتحه بنا رو می خونه . صاحب خونه که نباشه کی رحم میکنه به اموال دیگری ؟؟؟
من خوشحالم که تو ایران خیلی سفر کردم . اما کافی نبوده . یعنی باز هم فرصت سفر کردن در ایران را خواهم داشت ؟ حالا تو پست بعدی برای یادآوری خودم جاهایی که رفتم رو مینویسم . از یادآوریشون هم لذت میبرم .
درست چهل و پنج روز دیگه میریم عمان . من و پژمان . اولین سفر دو نفره مونه با ماشین که یک راه دور میریم . از دبی تا مسقط چهار ساعت بیشتر نیست اما ما فقط یک شب تو مسقط می مونیم و بعدش میریم صلاله . هزار کیلومتر از مسقط تا طلاله راهه . یعنی میریم تا ته عمان . ساحل صلاله پر از درخت نارگیله . کنار اقیانوس هنده . سبز و خرمه مثل شمال . هم کوه داره هم دریا . خیلی هیجان انگیزه . پارسال عید فطر رفتیم هند ، امسال میریم عمان . شنیدم جاده های عمان عالی هستند . خدا رو شکر .
چقدر حرف زدم . بازم حرف دارم اما شکم گشنه دین و ایمون نداره . من رفتم که یک سس جدید رو که ساختم به مرحله اجرا بگذارم . آهنگساز نشدم اما آشپز خوبی شدم . باز هم خدا رو شکر .
2006/09/05
پالتو یا حوله ؟؟؟

یک حوله خیلی نرم و ناز دیدم که عاشقش شده ام . خیلی گرون بود حالا پنجاه درصد ارزون شده اما باز هم گرونه . اگه شامل هفتاد و پنج درصد تخفیف بشه میخرمش . اینقدر نرمه که اگه با چشم بسته لمسش کنم اصلا احساسش نمی کنم .
راستی این پالتو چقدر قشنگه !!!!!!!!!!!!!!!!!
الان سه روزه که مدرسه های امارات باز شده اند و ترافیک سنگین تر از همیشه شده . اصلا دلم نمی خواد برگردم به دوران مدرسه . فقط خاطراتشو دوست دارم ولی حاضر نیستم یک روز دیگه برم مدرسه مخصوصا تو ایران . دانشگاه هم حاضر نیستم برم تو ایران . یکی از هم دانشکده ای هامون اون زمونا اسم دانشکده موسیقی رو گذاشته بود " دپرس کده موسیقی " . خیلی هم بیراه نمی گفت .
دیروز فیلم " آتش بس " رو دیدم . امروز هم میخوام " ماهی ها عاشق میشوند " رو ببینم . کلی فیلم دیگه هم رسیده که هنوز ندیدیم .
غذای چینی

بعضی وقتها که میریم رستوران ، بعد که شکمم سیر میشه ، عذاب وجدان میگیرم . غذاهای چینی یکی ازون غذاهایی هستند که بعد از خوردنشون احساس سلامتی میکنم . پر از سبزیجات زنده و تازه . به به .
توجه کردین بیشتر مطالب این وبلاگ در مورد غذا و رستوران و شکمه ؟؟؟؟
2006/09/04
تاخت
حاضرین آرزوهاتونو با هم تاخت بزنین .
اگه الان یک نفر بیاد و بگه این آرزوتو برآورده میکنم به شرطی که اون یکی آرزوتو برای همیشه فراموش کنی ، قبول میکنید ؟
2006/09/03
نوش جان

امروز یک غذای خوشمزه درست کردم . یک سس اختراع کردم و تکه های مرغ رو توش خوابوندم تا ترد بشن . بعد هم گذاشتمشون توی فر به مدت یک ساعت و نیم . رفتم فرودگاه دنبال مانا و وقتی برگشتیم خونه تمام راهرو بوی مست کننده غذا پیچیده بود . مواد سس ازین قرار بود : چند حبه سیر ، یک پیاز ، نمک و فلفل ، سس سویای شیرین ، سبزی معطر و یک خرده روغن آوکادو و البته مقدار زیادی انگیزه و علاقه به طبخ غذای خوشمزه . همشونو با هم میکس کردم و ..... .
2006/09/01
کارخونه جوجه کشی

خب از مزایای سریال های پربیننده اینه که لا به لاش میشه هر چیزی رو به خورد مردم داد دیگه . اینقدر ناشیانه اینکار رو انجام میدن که آدم مشکوک میشه .
امشب تو سوپر مارکت یک زن عرب رو دیدم که هاج و واج واستاده بود جلوی قفسه کاندوم ها که اتفاقا خیلی هم کامل و متنوع بود و داشت با تعجب نگاه میکرد . وقتی شوهرش رسید زنه ازش پرسید : " اینا چیه ؟ " و شوهره خیلی سریع گفت : " هیچی . بیا بریم " از زنه اصرار و از مرده انکار . دور و برشون هم سه چهار تا بچه قد و نیم قد بود .
پر واضح بود که مرده نمی خواست همسرش از وجود پدیده ای به نام کاندوم مطلع شود چون در اونصورت در کارخونه جوجه کشی رو باید تخته میکردند .
البته شاید هم زنه اسم کاندوم رو شنیده بوده ولی ندیده بوده . من خودم اولین بار که تو یک دارو خونه بسته بندی کاندوم دیدم فکر کردم آدامسه . خب من خیلی دیر نفهمیدم ولی بعد ازچهارتا بچه آدم خیلی دلش میسوزه که هنوز هم میخوان سرش کلاه بگذارن . زن بی نوا .