هوای پاریس بارانی .
خب بالاخره رسید به فرودگاه شارل دوگل . اینقدر جیش داشت مغزش کار نمی کرد .
خوشحال بود . خوشحالم . دیشب هم تو فرودگاه بحرین که بود با هم حرف زدیم .
پدر و مادر ها به نظرم مرض نگرانی دارند . همش دلشون میخواد نگران باشن انگار . بابام فکر میکرد الان مانا احساس میکنه که دیگه تنها شده و ناراحته اما اینطور نبود . مانا میگفت احساس استقلال میکنم و خوشحالم . خیلی داره بهم خوش میگذره . من اصلا براش نگران نیستم فقط دلم میخواد پیگیری کنم و ببینم چه میکنه . چون مانا بچه کوچیک خانواده ست همیشه همه فکر میکنن بچه ست . من چون بچه بزرگم همیشه همه فکر میکنن من بزرگم . اما به خدا مانا دیگه بزرگ شده . من اولین بار که رفتم پاریس بیست سالم بود . تازه یک کلمه فرانسه هم بلد نبودم که هیچی انگلیسی هم در حد مرغ و خروس بلد بودم . ولی برای خودم یک شلنگ تخته ای می انداختم که نگو . البته من تنها نبودم ولی خیلی تنهایی این ور اون ور میرفتم . مانا تازه سه سال هم ازون موقع من بزرگ تره . هم انگلیسی بلده هم فرانسه . هم کلی تجربه داره ولی باز هم براش نگرانن . خیلی لوسی مامان خانم . تازه یادت نره من که رفتم پاریس برام نامه ننوشتی ولی برای مانا نامه نوشتی که تو هواپیما بخونه. چه رمانتیک . ازین به بعد باید برای من هم نامه بنویسی . شوخی کردم .
راستی از همه دوستان مجازی و حقیقی که برام کامنت گذاشتند خیلی خیلی خیلی ممنونم . باور کنین که همین که میگین جاش خالی نباشه و براش آرزوی موفقیت میکنین احساس سبکی میکنم .
دیروز صبح اومد تو تختم که برای آخرین بار بیدارم کنه . من عمدا از تختم بیرون نیومدم تا بیاد بیدارم کنه . امروز اما تا چشممو باز کردم دیدم باید بلند شم چون کسی نمیاد نازمو بکشه . زودی مشغول جمع و جور شدم اما همه جا نشونه هاش هست هنوز . چند روزی طول میکشه تا همه چیز عادی بشه . یک جوریه . البته اینا همش تلقینه چون وقتی مانا میرفت ایران هم مثل الان بود دیگه ولی اون موقع می دونستم که برمیگرده . الان احساس میکنم دیگه هیچوقت این شکلی بر نمیگرده که با هم تو یک خونه زندگی کنیم . انگار یادم رفته که بابا جان مثلا ما خودمون شوهر و خونه زندگی داریم ها . یعنی چی که از سه سال زندگی مشترک ما دو سالش مانا هم با ما بوده اما خب عادته دیگه . به هم عادت کرده بودیم . دلم براش تنگ شده .
خیلی ماجرا رو عاطفی کردم . حالا بریم به بررسی قسمتهای مثبت رفتن مانا . من از شستن یک عالمه لیوان خلاص شدم . اتاق بزرگ خونه میشه مال من . موهای بلند کف زمین نمی ریزه دیگه . یک مقدار خرید قاقالی لی خونمون کم میشه . دیگه از اتاق شلوغش عصبانی نمیشم و یک چیزایی تو این مایه ها . اینا رو نوشتم که خودمو دلداری بدم .
مامانم سریع اتاقشو پاکسازی کرد . باز هم یک عالمه خرت و پرت از اتاقش اومد بیرون . منتظرم مامان و بابام که رفتند اتاقو رنگ کنم . آخ جون باز هم رنگ بازی .
از چک پاسپورت هم رد شد . الان چکش کردم . حالا یک سفر با قطار داره تا برسه به استراسبورگ .
حالا بعدا باز میام گزارش میدم . فعلا