2006/10/31
عروس تعریفی
حکایت عروس تعریفی رو شنیدین که گوزو از آب در میاد ؟
از خودم تعریف کردم که صبح زود از خواب بیدار میشم ، با اجازتون امروز باز خراب کردم . ولی خدا وکیلی خواب صبح خیلی مزه میده .
راستی من باز هم تو اون سایته عکس گذاشتم برای رای دادن . اگه دلتون خواست باز هم یک سری بهش بزنید . یکیش اینه و یکی دیگه اش هم اینه .
2006/10/30
درخت
برای شما هم اینطوریه ؟ من وقتی میرم مسافرت متر زمان و مکان برام عوض میشه . یعنی احساس میکنم زمان داره کش میاد . در یک روز یک عالمه کار میشه انجام داد . کل سفرمون پنج روز بود اما به نظرم پانزده روز می اومد .

پنج روز مجبور شدم ساعت شش صبح بیدار شم که بتونیم از روشنایی روز استفاده کنیم ، حالا عادت کردم . البته نه اینکه شش بیدار شم ولی از ساعت یازده به نه و نیم رسیدم . عالیه . نه ؟

راستی تا حالا فکر کردین که درخت چه موجود جالب و زیباییه ؟ ریشه در خاک . سر در آسمان . فقط حیف که نمی تونه راه بره .

این عکس مربوط به جاده ایه که به صلاله میرسید . خونه های سفیدی که در سمت راست میبینید در واقع شهر صلاله ست . نور مورب بعدازظهر خیلی سایه های قشنگی درست کرده بود .


2006/10/29
ریال عمانی
پژمان کار منو راحت کرد و مطلبی که من می خواستم با عکس براتون بگذارم رو پست کرده . حالا متن رو اونجا بخونید و عکسشو اینجا ببینید . اشکالی داره ؟

هتل
چقدر دلم ازون صبحانه خوشمزه های هتل میخواد . قبلا هم گفتم که از هتل رفتن به چند دلیل خوشم میاد . لحظه اول که فقط هیجان اینو دارم که وقتی در اتاق رو باز میکنیم با چه اتاقی روبرو میشیم . بعد از اون بازرسی کامل اتاقه . اگه خوب باشه حسرت میخورم که چرا نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم و اگه خیلی خوب نباشه خودمو دلداری میدم که تو سفر هیچ چیز نباید باعث حالگیری بشه و مهم نیست و .... .

قسمت هیجان انگیز بعدیش صبحانه های هتله . وااااااای . نگو . اصلا سیر نمیشم . هیچوقت هم نمی تونم تصمیم بگیرم بالاخره صبحانه گرم مثل املت و بیکن و سوسیس و لوبیا و .... بخورم یا کره و پنیر و مربا و عسل و کرواسان یا میوه و شیر و کرن فلکس ؟

هیجان بعدی برای اینه که ببینم چه کسانی همزمان با ما تو هتل هستند و از کجای دنیا اومدند . خیلی برام جالبه بدونم چه حکمتی تو کار بوده که این آدمها در یک زمان مشخص از سراسر دنیا جمع شده اند دور هم ولی هیچی ازهم نمی دونند . سر یک میز با هم صبحانه میخورند ، با هم شنا میکنند ، با هم میرقصند و خلاصه .

یک چیز بامزه بگم از هتلی که تو صلاله رفتیم . ما برای صلاله هتل پنج ستاره رزرو کرده بودیم که دیگه خیلی بهمون خوش بگذره . از دو ماه قبل یک استاندارد روم تو هیلتون صلاله رزرو کرده بودیم . صلاله کلا دو تا هتل پنج ستاره داره که کنار اقیانوس قرار دارند و ساحل اختصاصی دارن . یکی هیلتون و دیگری کراون پلازا که از هیلتون گرون تر و بزرگ تره . ما همون هیلتون رو رزرو کرده بودیم که هم خوش بگذره و هم خیلی ولخرجی نکرده باشیم . وقتی در اتاق رو باز کردیم هر دومون شوکه شدیم . یک اتاق خیلی بزرگ با میز نهار خوری و مبلمان و یک تختخواب گنده و خلاصه خیلی خیلی بیشتر از چیزی بود که ما انتظار داشتیم . اینقدر اختلافش با انتظار ما زیاد بود که شک کردیم و پژمان رفت پرسید که چه اتفاقی افتاده و آقای رسپشن فرمودند چون در حال حاضر اتاق معمولی نداریم برای شما بیزینس روم در نظر گرفته ایم البته با همون قیمت اتاق معمولی . دیگه کلی حال کردیم و از شانسمون تشکر کردیم . به افتخار این شانسمون برای خودمون مهمونی گرفتیم و شام رو تو هتل خوردیم که اونم خیلی عالی بود . هتلش خیلی فضای خوبی داشت . روزی هم که داشتیم تسویه حساب میکردیم پژمان متوجه شد که دارن تو حسابا اشتباه میکنن و حدود پنجاه هزار تومان بیشتردارن ازمون پول میگیرن . به آقای رسپشن گفت و ایشون گفتند که این مبلغ مالیات و سرویس شارژه در صورتیکه قیمتی که قبلا به ما داده بودند شامل مالیات و سرویس شارژ میشد و دیگه نباید مبلغی اضافه میشد . شانس آوردیم که پژمان پرینت رزرواسیون رو داشت و وقتی نشونشون داد رفتند آقای رییس رو صدا کردند و آقای رییس هم هرچی نگاه کرد دید حق با ماست و خلاصه ما رو از پرداخت معاف کرد چون اشتباه خودشون بوده . تقریبا ما باید دوبرابر مبلغی که پرداختیم ، پول میدادیم اگر خودمون میخواستیم بیزینس سوییت بگیریم و مالیات هم بدیم .

این اتفاقهای پیش بینی نشده خیلی میچسبه . حالا اگه خودمون اون اتاق رو رزرو میکردیم دیگه برامون اینقدر جذابیت نداشت . مثل یک کادو بود .

جای همتون خیلی خالی بود .

راستی این سایت در مورد اون فرشیه که تو مسجد سلطان قابوس بود . اطلاعات جالبی توش هست . مثلا اینکه این فرش بزرگترین فرش دنیاست و ما نمی دونستیم .
2006/10/28
صلاله


ماشاالله ماشاالله همتون تو این چند روز که من به اینترنت دسترسی نداشتم خیلی فعالیت کردین . تقریبا هشت ساعت طول کشید تا تونستم خودمو بهتون برسونم .


ما پنجشنبه شب برگشتیم دبی یک روز زودتر از برناممون . قرار بود از صلاله بریم به یک شهر دیگه و شب اونجا بمونیم و جمعه تا ظهر تو همون شهر بگردیم و از اونجا از یک جاده دیگه برگردیم دبی اما در لحظات آخر چهارشنبه شب تصمیم گرفتیم یک کله از صلاله برگردیم دبی . این به معنای پانزده ساعت رانندگی بود که به جان خریدیم . ساعت نه صبح از هتل اومدیم بیرون و دوازده شب تو پارکینگ خونمون بودیم . وقتی از مسقط میرفتیم به سمت صلاله با خودمون گفتیم دیگه برنمیگردیم مسقط اما دوباره برگشتیم . من میگم اتفاقی که دو بار میافته ، سه بار هم خواهد افتاد . زندگی هم به همین اندازه غیر قابل پیش بینیه . اصلا نمی تونی بگی چه اتفاقی دیگه نمی افته یا می افته !!!


کلا سه هزار و پانصد و پنجاه کیلومتر رانندگی کردیم که از این همه فقط هزار تاشو من روندم . بیشتر بار رانندگی رو دوش پژمان بود . خدایی نکرده مردی گفتن !!!!


چیزایی که قبلا نوشتم رو ادامه این پست میگذارم .


......................................................................................


چهار شنبه ، بیست و پنجم اکتبر




عجب هتل گرونی ! عمرا من ده هزار تومان بدم پول اینترنت برای یک ساعت . من صبرم زیاده . گفتم صبر، یاد صبر ایوب افتادم . امروز رفتیم سر قبر ایوب پیامبر . اینقدر گنده بود که نگو . جای پاش هم روی زمین بود . کاملا دو برابر پای پژمان بود . من سریعا یاد هاگرید مدرسه هاگوارتز افتادم . اگه کسی در مورد ایوب نبی اطلاعاتی داره برای من بنویسه البته خودم هم جستجو خواهم کرد . آرامگاهش بالای یک کوهی بود که راه و طبیعت خیلی قشنگی داشت . اسم منطقه اتین بود . رفتیم اون بالای کوه و یک عالمه شتر و گاو دیدیم . طبیعتش فوق العاده ست .
بعد از اونجا رفتیم یک منطقه دیگه شهر برای ویزیت کردن یک ساختمان قدیمی که متعلق به والی شهر " طاقه " بوده در بیشتر از صد سال پیش . بازسازیش کرده بودند اما ویژگی های قدیمیشو حفظ کرده بودند . اون هم خیلی قشنگ بود . بعدش از یک جاده خاکی رفتیم بالا و چشممون به اقیانوس هند یا همون دریای عرب روشن شد . ما بالای صخره ها بودیم و دریا خیلی خیلی پایین تر از ما بود . موجهای بزرگ و کف آلود میرفتند به سمت ساحل . آب خیلی آبی بود . نمی تونم توضیح بدم حتی تو عکس هم نمی تونم اون چیزهایی که دیدیم رو بهتون نشون بدم . اینجور تجربه ها شخصیه . با عکس و تعریف کردن حق مطلب ادا نمیشه .
بعدش رفتیم تو شهر دنبال بازار صنایع دستی گشتیم که تعطیل بود و بعد اومدیم هتل و رفتیم شنا کردیم و بعد دوباره رفتیم تو شهر گشتیم . یک چیز جالب در مورد عمانی ها این که انگلیسیشون خیلی ضعیفه . مردم عادی که تقریبا اصلا انگلیسی نمی دونند . یک چیز جالب در مورد صلاله اینکه تو خیابونها به فاصله هر صد قدم یک سلمونی هست . اصلا اغراق نمی کنم . فکر کنم هر کس از مامانش قهر میکنه میره سلمونی میزنه مثل ایران که هر کی از مامانش قهر میکنه خواننده میشه . الان تو هتل ولو شده ایم . یک فیلم فرانسوی خیلی قشنگ دیدم که اسمشو نمی دونم . اما سوژه خیلی جالبی بود . فرار از گذشته .
خیلی خوابم میاد . دیگه تعطیلم .
شب بخیر .
به سوی صلاله
سه شنبه ، بیست و چهارم اکتبر
............................................................
الان پژمان داره رانندگی میکنه . چهارصد کیلومتر دیگه مونده به صلاله . ششصد تاشو اومدیم . ساعت شش بیدار شدیم . صبحانه خوردیم و چک آوت کردیم و راه افتادیم . یخ های خشکمون رو داده بودیم که بذارن تو فریزر برای کلمن اما خنگا یادشون رفته بود . مجبور شدیم یخ معمولی بریزیم تو کلمن . یک کلمن خوبی خریدیم شب قبل از سفرمون که قشنگ سی و شش ساعت توش آب خنک داشتیم .
ساعت الان یک ربع به دو بعد از ظهره . امروز اینجا عیده . دقیقا الان شش ساعته که راه افتادیم . سه ساعت من رانندگی کردم و سه ساعت هم پژمان . جاده مسقط به صلاله خیلی خلوته . تا اینجا که همش خشک بوده ولی جاده راحتی بوده . شبیه جاده های تو فیلم " یو ترن " ه . کلی هم شتر دیدم . یکیشون که داشت وسط جاده پیاده روی میکرد . خیلی هم خوش قد و بالا بود . با دلخوری از جاده رفت کنار تا ما رد بشیم . تفریحمون اینه که به ماشینهایی که رد میشن چراغ بدیم و دست تکون بدیم . از کنار هم میگذریم و بدون هیچ وجه اشتراکی فقط یک انرژی رد و بدل میکنیم و میریم . ماشین های پلاک امارات تو این جاده کم نبودن . اینطوریه که الان هر پنج دقیقه یک ماشین از روبرو میاد و جز چند ماشین سنگین که یواش میرفتند ما از هیچ ماشینی سبقت نگرفتیم . خب یعنی ماشینی نبوده . جاده اختصاصیه . چهارمضراب " خزان " پرویز مشکاتیان رو داریم گوش میکنیم . آلبوم " مژده بهار " .
خیلی امروز یاد مسافرتهایی افتادم که با مامان و بابام و مانا با ماشین میرفتیم . قبل از اینکه ویلای کلاردشت رو بسازیم به همه جای ایران سر زدیم با ماشین ولی بعد از اینکه کلاردشت آماده شد دیگه هر فرصتی پیش می اومد میرفتیم اونجا . خیلی خاطره دارم از مسافرتهای زمینی داخل ایران . ازاون استیشن نخودی رنگی که بابا صندلی عقبشو برامون میخوابوند و ما اون پشت برای خودمون حالی میکردیم . می خوابیدیم ، بازی میکردیم . یاد اون اسمارتیزه افتادم که درش تو کلمن باز شده بود و رنگ همشون رفته بود و من چقدر گریه کردم . بچگیه دیگه .
فکر کنم مامان و بابام هم الان تو راه یک جایی باشن . حتما میرن سفر چون چند روز ایران هم تعطیله . مانا هم که برای خودش یک جایی میره لابد . عجب خانواده ای . اگه الان روی نقشه جای ما رو علامت بذارن ما نزدیک خط استواییم ، مامان و بابام وسطن و مانا شمال . به به .
2006/10/27
مسقط
دوشنبه ، بیست و سوم اکتبر


بعد از مسجد رفتیم به سمت " شنگریلا هتل " . اون بالاها تو ارتفاعات مسقط بود . باید از یک کوهی میرفتیم بالا تا برسیم به هتل . جاده ش کوهستانی بود یعنی اصلا داشتیم کوه رو میرفتیم بالا . یک جایی اون وسطای راه یک چشم انداز خیلی خیلی زیبا داشت به دریای عمان . آب دریای عمان خیلی آبی بود و آروم . وقتی کنار دریا واستاده بودیم هیچ صدایی از دریا نمی اومد . آروم آروم . چشم اندازاش یک خرده شبیه بود به چشم اندازهایی که در شهر " مارسی " دیده بودم . هوا هم حسابی یاری کرده و نور خوبی داشتیم امروز برای عکاسی . حسابی از دیدن طبیعت اینجا کیفور شدیم . هتل شنگریلا خیلی زیبا بود . یکی از زیباترین توالت های عمرمو اونجا دیدم . توالت یکی از جاهاییه که نمیشه ازش گذشت و زیارتش نکرد . ما اینیم . ساحل خیلی قشنگی هم داشت برای شنا . اگه خواستین برین مسقط و محدودیتی هم تو پول خرج کردن نداشتین حتما برین " هتل شنگریلا " . بعد از اونجا باز دوباره راه افتادیم تو شهر و به همه سوراخ سمبه هاش سر کشیدیم . رفتیم یک جا کنار آب که ساحل صخره ای داشت . روی صخره ها پر از خرچنگ بود و توی آب پر از ماهی های رنگارنگ . آب زلال بود به حدی که تمام ماهی ها دیده میشدند . ماهی های کوچولو و رنگارنگ .
بعد از اون هم رفتیم یک ساحل دیگه . شلوارامونو زدیم بالا و کنار ساحل قدم زدیم . دیگه از روی نقشه جایی نمونده بود که ندیده باشیم . برگشتیم هتل . یک خرده استراحت کردیم و عکسهایی که گرفته بودیم رو تماشا کردیم . البته پژمان با دوربین آنالوگ عکاسی کرده و نتیجه اش فعلا معلوم نیست . عکسای مسجد رو که دیدم داغ دلم تازه شد و تصمیم گرفتیم دوباره بریم مسجد که درست و حسابی و با سه پایه عکس بگیرم . هتلمون خیلی به مسجد سلطان قابوس نزدیکه . خوشبختانه بعد از نماز مغرب رسیدیم . نماز تموم شده بود و تو حیاط مسجد سفره بزرگی پهن کرده بودند و داشتند افطار میکردند . بالاخره عید شد یا نشده هنوز ؟
یک ساعت و نیم عکس گرفتم و پژمان با قدماش فرش نمازخونه رو اندازه گرفت . فرشش مربع نبود چون صد و ده قدم در نود و دو قدم معمولی بود . حالا فقط مونده ببینیم هر قدم پژمان چقدره . فقط میدونم خیلی بیشتر از اون چیزیه که قبلا نوشتم . کنار فرش نوشته شده بود : بافته شده توسط فرش مشهد ایران برای مسجد جامع سلطان قابوس از سال هزار و نهصد و نود و هفت تا دو هزار . سه سال بافتش طول کشیده . ما نفهمیدیم فرش دست بافت بود یا ماشینی چون هیچ کدوممون ازین چیزا سر در نمیاریم اما با توجه به اینکه فرش مربوط به شرکت فرش مشهد بود باید ماشینی باشه . جالبیش اینجا بود فرش دقیقا برای اونجا بافته شده بود چون مثلا ستونهای خیلی پهن وسط مسجد از وسط فرش دراومده بود و فرش با توجه به اونا بافته شده بود و خلاصه باید خودتون ببینید . حالا عکساشو براتون میگذارم .
امشب که رفتیم توی مسجد و نورهای داخلش رو از نزدیک دیدم نظرم در مورد نور پردازیش که گفته بودم چیز خاصی نیست عوض شد . البته از بیرون واقعا نور خاصی نداره . از داخل قشنگتره . نور پردازیش بیشتر داخلیه .
بعد از مسجد رفتیم شام خوردیم و برگشتیم هتل که زودتر بخوابیم برای اینکه صبح زود بیدار شیم و زود راه بیافتیم به سمت صلاله .
پ . ن : هر قدم پژمان حدود چهل و پنج سانتیمتره .
2006/10/23
روز دوم
صبحانه رو زدیم و راه افتادیم تو شهر . اول رفتیم مسجد " سلطان قابوس " که گفتم سومین مسجد بزرگ دنیاست . یک گروه انگلیسی هم اومده بودند که همه بالای شصت سالشون بود . اینقدر بامزه به خودشون چیز میز پیچیده بودند که مثلا حجاب داشته باشند و تو مسجد راشون بدن .
من نمی دونم احساس من اینطوره یا واقعا اینجا خیلی فضاهای عکاسی نداره . همش با هندوستان مقایسه اش میکنم . اونجا همینطوری از در و دیوار سوژه عکاسی وجود داره . همه چیز پخته و پرحس و حاله . این مسجدی که امروز رفتیم خیلی بی روح بود و یک جور خودنمایی توش دیده میشد . قسمت داخلی مسجد که نماز میخونند خیلی خیلی پر زرق و برق بود . همه چیز از طلا و نور بود . یک فرش نفیس ایرانی یک تکه کف نمازخونه پهن شده بود که فکر میکنم اندازه هر ضلعش سی و پنج متر بود . مربع بود . خیلی بزرگ بود . حالا باید وقتی اینترنت دم دستم بود سرچ کنم و ببینم اندازه واقعیش چقدره .
هنوز تازه میخواستم از محرابش عکاسی کنم که گفتند وقت تمومه و میخواستند مسجد رو ببندند برای نماز . آخه اینطوریه که یک بار صبح و یک بار بعد از ظهر روی همون فرش خوشگله رو یک پارچه هایی می اندازند و یک راه مشخص درست میکنند برای توریست ها و اجازه نمی دن هیچ توریستی پا روی فرش بگذاره لابد فکر میکنند غیر مسلمونا نجس اند . باید با پای بدون کفش فقط روی اون پارچه آبی راه برن . عکاسی هم آزاده که خب خیلی خوب بود دیگه .
فعلا پژمان کامپیوتر رو میخواد . همینو داشته باشین تا فرصت بعدی .
عمان
ما رسیدم مسقط . صبح ساعت هشت و نیم راه افتادیم و خیلی خوش خوشان اومدیم به سمت عمان . دو ساعت بعد از حرکتمون از مرز عمان رد شدیم و سه ساعت بعد از اون هم رسیدیم مسقط . مسقط شهر تمیزیه . خیلی هم پستی و بلندی داره . یعنی بعضی از خونه ها تو بلندی قرار دارند مثل شمال تهران . خیلی سرسبز تر از دبی ه . پر از درخت های سبز و بزرگ و گلهای کاغذی صورتی و سفید و بنفش . رانندگیشون یک خرده تهرانی قاطی داره . پشت چراغ قرمزها پاها رو گازه و به محض اینکه چراغ طرف مقابل قرمز میشه همه راه میافتند . اونقدر که تو دبی به قوانین احترام میگذارند اینجا نمی گذارند . هتلمون نزدیک مسجد " سلطان قابوس " ه که سومین مسجد بزرگ دنیاست . تو شب که اصلا نورپردازی خاصی نداره فقط خیلی بیخودی گنده ست . البته هنوز از نزدیک ندیدمش . فردا میریم اونجا . اگه فردا عید بشه که صبر میکنیم نمار عید فطرشونو بخونن و بعد از ظهر ما میریم اونجا . راستی بالاخره عید شد یا نه ؟ عجب داستان خنده داریه ها . بابا هلال ماه در ابروی یار باید دید و بس . برای ما که هر روز عیده .
امروز داشتم فکر میکردم همین الان در تمام دنیا چند نفر و کجای این دنیای گرد و قلمبه ، دارن نوار " بیداد " رو گوش میکنن مثل ما !!!
از پولهای عمانی براتون بگم که ما رو خل و چل کرده . یک ریال عمانی میدی کلی چیز بهت میدن و یک عالمه هم پول خرد به شکل اسکناس . اعصابمون خرد شده . نمی تونیم بشمریم . پنج ریال دادیم و یک شام اساسی خوردیم . از پوند هم گرونتره .
امسال دومین ماه رمضونی بود که ما قسمتهای آخر سریالهای ماه رمضون رو نمیدیدیم . پارسال که عید فطر رفتیم هند ، امسال هم اینجا . ولی اصلا ناراحت نیستم چون مطمئنم بیست دفغه دیگه شبکه های مختلف تلویزیون ایران همه رو تکرار میکنند .
راستش مسافرت با ماشین خیلی بهمون چسبید . هر جا که میریم وقتی برمیگردیم تو ماشین خودمون احساس میکنم خونمونه . احساس امنیت میکنم . تازه میتونیم هر جا که دلمون میخواد هر ساعتی از روز و شب بریم و هر چند دفعه که میخواییم دور بزنیم و هر جا میخواییم واستیم تماشا .
امروز بعد از ظهر تمام مسقط رو چند دفعه رفتیم و اومدیم . خیلی جاهای قشنگ داره . خونه های ویلایی خیلی قشنگ مثل منطقه جمیرای دبی ولی خیلی سرسبزتر . رفتیم کنار دریای عمان ولی چون شب بود فقط از کنارش گذشتیم تا فردا . هوا خوبه فقط یک خرده رطوبتش از دبی بیشتره . اینو از موهام می فهمم که حسابی فر خورده .
خیابونا پر از پمپ بنزین های خیلی بزرگ و شیک اند . بنزین هم یک خرده از دبی ارزونتره .
به بازار قدیمی مسقط که اسمش هست " سوق مطرح " هم سر زدیم . اینجا اینجوری نیست که عاشقش شده باشم اما دیدن هر جایی تو دنیا از ندیدنش بهتره . برای ما موقعیت خوبی بود که عمان رو ببینیم چون
همینطوری عمان جایی نیست که آدم انتخاب کنه برای مسافرت . شاید ترجیح بدی جاهای بهتری بری .
خب امروز خیلی همت کردم این همه گزارش دادم . قسمت هیجان انگیز تر سفرمون رفتن به " صلاله " ست که کنار اقیانوس هنده و خیلی نزدیکه به خط استوا . پس فعلا تا بعد .
2006/10/21
نظر خواهی
میخوام یک چیزی بگم و یک چیزی ازتون بخوام . البته من همیشه یک بنده خدایی رو مسخره میکردم که برای همه ایمیل میزد و میگفت بیایین برین به فلان لینک و به من رای بدین اما حالا خودم ازتون میخوام بیایین به این لینک و اگه دلتون خواست به عکس من رای بدین . فقط اگه دلتون خواست . فرق من با اون بنده خدا اینه که اون میگفت فقط به من رای بدین ولی من میگم اگه دلتون خواست به من رای بدین . اینجوری خیلی هم احساس بدی ندارم . آخیش . قلمبه شد بود تو دلم .
همه چی
یک چیز خنده دار بگم تا یادم نرفته و اونم اینکه پریش تو خواب یک دفعه زدم تو دهن پژمان . عمدا نبود . اومدم بچرخم احساس کردم یک عالمه جا دارم و دستامو باز کردم و یک دفعه با پشت دستم فرود اومدم تو دهن این پژمان طفلکی . نمی دونم چقدر تو خواب برق ازش پریده ؟ تنها کاری که کردم همونطور که دستم رو دهنش بود چشمامو باز کردم و دیدم اونم چشماشو باز کرده و داره منو نگاه میکنه . یک لبخندی زدم و گفتم ببخشید و سریع رفتم که ادامه خوابم رو ببینم . دلتون سوخت برای پژمان ؟ این که چیزی نیست . بابای یکی از دوستای پژمان تو خواب دست زنشو شکسته چون خواب دیده یک گرگ بهش حمله کرده و اونم داشته حال گرگه رو میگرفته . نگو اون گرگه دست زن بد بختش بوده .
الان کانال متزو داره یک رسیتال پیانو پخش میکنه . دستای این آقای نوازنده خیلی شبیه دستای امیر صرافه ( استاد پیانومون ) که خیلی هم قشنگه . یعنی من خیلی از اکول دستش خوشم میاد . یاد کلاس پیانومون بخیر . چه بستنی خورونی راه انداخته بودیم سر کلاس با نغمه . بستی چوبی های کاله . چه مزه ای میداد . اینقدر شلوغ بازی درآوردیم تا آقای صراف خیلی محترمانه ساعتهای کلاس هامونو جدا کرد که ما به پست هم نخوریم .
دیگه اینکه ای جماعت اینترنتی به هوش و آگاه باشید اون بلایی که چند ماه پیش سر من اومد سرتون نیاد . من در دو روز گذشته دو بار لینکهایی دریافت کردم که توش ازم آی دی و پسورد یاهو میخواست . نکنید اینکار رو . آی دی و پسوردتون رو هیچ جا وارد نکنید هرچقدر هم که تیتر لینک جالب بود از خیرش بگذرید که اصلا ارزش هک ( حک ) شدن رو نداره . از ما گفتن . الان یکی از دوستامون از ایران زنگ زد و همون داستانی رو تعریف کرد که برای من اتفاق افتاد و بعضی ها رفتند به یک حسابی پول واریز کردند به گمان اینکه دارن برای دوستشون پول واریز میکنند . از ما گفتن بود .
2006/10/20
اشتباه لپی
فکر کنم عوضی اشتباهی شد . من به خدا نمی خوام برم فرانسه . یعنی من دلم میخواد اما الان نمی تونم . انشاالله در آینده زود . اینکه گفتم دارم چمدونامو میبندم برای عمان ه . ما یکشنبه میریم عمان . به مدت شش روز . دو نفری . تنهایی . با ماشین خودمون . الان هم رفته بودیم کارفور یک خرده خرید کردیم برای سفرمون . یک کلمن خریدیم و یک عالمه نوشیدنی و قاقالی لی و ژل ضد عفونی کننده دست و .... .
هتل هایی که رزرو کردیم همه خیلی خوبن و حتما اینترنت خواهیم داشت و از همونجا گزارش روزانه خواهم داد و امیدوارم با یک عالمه عکس برگردم . میگن بهترین فصل عمان اکتبره . یعنی همین الان . پس فعلا .
2006/10/19
خرااااااااااب
شبها که به رختخواب میرم هزاران فکر به ذهنم هجوم میارند . کلی مطلب برای وبلاگ اما دریغ از یکیشون وقتی فرداش میخوام یک چیزی بنویسم . قبلا هم گفته ام من شبها تازه زنده میشم . روزها انگار مرده ام . برای همین شبها که پر از انرژی هستم هزاران ایده دارم و روز بعد همه فراموش میشوند و شب بعد دوباره می آیند . سالهاست که این داستان ادامه داره . باید برم یک کشوری که همیشه شب باشه . نه ، نه شوخی کردم . همون فرانسه خوبه . فکر کنم اگه برم فرانسه خوب شم . شاید هم نه . نمی دونم . باید امتحان کرد .
ببینم یک سوال : کسی هست که ازین " سهیل محمودی " خوشش بیاد ؟ نپرسین کیه که اصلا حوصله ندارم راجع بهش توضیح بدم و در ضمن ممکنه خیلی توضیحات خوبی ندم . پس بی خیال .
راستی چرا همه راههای هیجان انگیز به پاریس ختم میشه ؟ چرا هر آدم جالبی میبینم حداقل یک دوره ای از زندگیشو تو پاریس گذرونده ؟
دارم میرم چمدونامونو بیارم از کمد بیرون و کم کمک بار سفر ببندیم . خیلی کیف میکنم از چمدون بستن و خلاصه هر چیزی که به سفر مربوطه . ای خدا شکرت که می تونم سفر کنم .
راستی اماراتی های عزیز یاری کنید تا من یک سلمونی ارزون و خوب پیدا کنم فقط برای کوتاه کردن موهام . گذشت اون زمانی که زلف کجی داشتیم و خلاصه دلبری ای میکردیم . دیگه نمی تونم موی بلند رو تحمل کنم . البته از سر تنبلیه . چون من خیلی به موهام ور نمیرم . باید یک جوری باشه که هر لحظه دلم خواست به یک صراطی مستقیم بشه دیگه . حالا شما فکراتونو بکنین به من بگین تا هفته دیگه یک فکری براش بکنم .
چقدر آدمیزاد عجیب و غریبه . یک لحظه خوبه ، یک لحظه خرااااااااااااااب . راستی گفتم خراب ، یاد اون جکه افتادم که آقاهه به دوستش میگه : قهوه میخوری ؟ دوستش میگه گفتی قهوه حال مادرت چطوره ؟ آقاهه میگه : خراااااااااب . میگه راستی گفتی خراب حال خواهرت چطوره ؟
چه بی ادب .
رسانه وحشت زا
خدای من چرا اینقدر تلویزیون ایران جنازه و خون نشون میده ؟
این چند روز گذشته میون هر دو تا برنامه یک عالمه تصاویر ناراحت کننده و ترسناک نشون دادن . جنازه متلاشی شده آدم ها ، جسد کودکان . خودم صحنه روی مین رفتن یک نفرکه برای تفحص رفته بود رو از شبکه یک دیدم . بعدش هم دوربین رفت جلو و جسد متلاشی شده اش رو نشون داد . خون و قطعات ریز ریز شده بدن انسان ها که به در و دیوار ساختمان ها پاشیده شده اند رو چرا باید از تمام شبکه های یک رسانه عمومی پخش کنند ؟ اگه یک بچه این صحنه ها رو ببینه ( که میبینه ! ) چه باید کرد ؟ میشه تاثیری که این تصاویر روی یک بچه پنج ساله میگذاره اندازه گرفت ؟ میشه تاثیرشو پاک کرد ؟
2006/10/18
خواب خاطرات
همیشه موقع جمع و جور کردن گوشه کمدها و وسایل خاک گرفته ، با یک مشت خاطرات خاک گرفته روبرو میشم که بدون استثناء اشک رو به گوشه چشم یا حتی روی گونه دعوت میکنند . یا غرق لذت خاطرات میشم یا دلتنگ خاطرات . دلتنگ اونایی که خاطرات رو ساختند و حالا یا نیستند و یا بودنشون با نبودنشون _برای من_ فرقی نمی کنه .
یک سری نوار از تو وسایل مانا پیدا کردم که از عصر تا حالا مشغولشونم . ده سال گذشته رو مرور کردم با این نوارها . نواری از صدای مامان بزرگم وقتی که برای آخرین بار اومده بود تهران و مانا باهاش یک مصاحبه انجام داده و در واقع از زیر زبونش حرف کشیده تا صداشو ضبط کنه . نمی دونم چرا این کار رو کرده چون از چند سال قبلش ما دوربین فیلمبرداری داشتیم و احتیاجی به ضبط کردن صدا روی کاست نبوده . شاید برای اینکه مامان بزرگ همیشه جلوی دوربین معذب بود این کار رو کرده . نمی دونم . هرچی بود که حسابی .... . صدای خنده های من در ده سال پیش ( چه سرمستانه میخندیدم ) صدای بابام که با مامان بزرگ سر شعر خوندن چونه میزنه ( چه جوون و پر انرژی ) صدای مانا که نوجوونی بیش نیست . سرعت حرف زدنش زیاده و یک خرده سینش میزنه . صدای مامان بزرگ که خیلی با آب و تاب از کوچ شصت و پنج سال پیشش به ایران میگه . از شوهرش و بچه هاش . نمی دونم مانا چی بهش گفته که ناراحت شده و بابا واسطه میشه و از طرف مانا از مامان بزرگ معذرت خواهی میکنه و اون هم زود میگه باشه بخشیدم و مانا هم زود میگه اگه منو بخشیدی برامون یک شعر بخون . چیزی نمونده چهار سال بشه که دیگه نیست .
نوار بعدی پر از بوهای مختلفه . پر از فضاهای مختلفه . آدمهای مختلف . روزهای زندگی من . مکالمه تلفنی بابام با یکی از دوستانش . بابام داره از نیکی حرف میزنه که فردا میره مدرسه و .... . من ؟ نیکی ؟ مدرسه میرفتم ؟ من دانش آموز بودم . چند سال پیش بود ؟ دوست با تار قطعه " آداجیو " اثر آلبینونی رو که به تازگی درگیرش شده اجرا میکنه و توضیحاتی بسیار ابتدایی در مورد قطعه میده . بابا تایید میکنه . مثل همیشه تشویق میکنه . دوست از تشویق شدن لذت میبره . همیشه لذت میبرده و هنوز هم . فراموش کرده بودم نیکی دختر دبیرستانی ای بوده .
قسمت بعدی مربوط به آخرین جلسات تمرین گروهیه که خودمون تاسیس کردیم . شش دختر تازه دیپلم گرفته . من دیپلم تجربی و دیگران دیپلم هنرستان موسیقی ( که آرزوشو داشتم ) . گروه ما سرپرست نداشت . همه سرپرست بودیم . بیشتر از یک سال تمرین کردیم . دو شب کنسرت در تالار رودکی . نه سال پیش . در واقع میخواستیم بگیم ما این شدیم و خودمون دیگه بلدیم روی پای خودمون بایستیم . همه موزیسین هایی که می شناختیم و نمی شناختیم رو دعوت کردیم که بگیم بیایین ما رو بشناسین . خیلی به خودمون مطمئن بودیم . اشتباه هم نکرده بودیم . هنوز وقتی اجرای سر صحنه رو گوش میکنم موهای تنم سیخ میشه از صداقت و خلوص و همدلی که در موسیقی ما روان بود و دیگر نیست . خیلی وقته موسیقی ایرانی خالص نشنیده ام . اجراهای جدید حالم رو به هم میزنند . کارهای استودیویی که نوازندگان و خواننده حتی یک بار هم با هم دست نداده اند چه برسد به هم همسازی و هم کلامی . ما جوون بودیم و ایده آلیست . خیلی زود اما آموختیم که کار هنری کردن مساوی ست با بدهکاری . در اولین کنسرت مستقل و موفقمون به تالار رودکی بدهکار شدیم بعد از بیش از یک سال و نیم تمرین مداوم . ما پول نمی خواستیم . هدفمون چیز دیگه ای بود اما انتظار بدهکار شدن رو هم نداشتیم . حرف پول که اومد وسط ، همدلی رو با خودش برد و هرکس رفت پی کار خودش . از به به و چه چه اساتید مون مست شده بودیم . همین رو میخواستیم . همین رو میخواستیم ؟ نمی دونم . من نخواستم . رها کردم . رها شدم .
قسمت بعدی نوار : چهارگاه . " دخترک ژولیده " با سه تار . منم گویا . چه خوب بودم .
قسمت بعدی اجرای اولیه قطعه ای در نوا توسط دوست بابا که آن زمان نامی نداشت هنوز . ( قطعه نامی نداشت وگرنه دوست که همیشه نام دارد . اگر دوست نباشد دشمن که هست !!! ) قطعه نوا تازه خلق شده بود و قرار بود من برایش نامی برگزینم که بعد ها بیخبر " هامون " نامیده شد و من هرگز راضی نشدم . نه از تنظیمش و نه از نامش .
بوی نمایشگاه کتاب سال هفتاد و پنج پیچید تو اتاق . اردیبهشت چه بویی دارد ؟ تصنیف " جور فلک " که ای کاش باز خوانی نمیشد با آن صدای عشوه گر و مردانه که چندش آور ست . خوب شد " روح انگیز " زنده نبود تا بشنود چه کسی ترانه هایش را باز خوانی کرده است . البته چاره ای هم نبود و نیست گویا . چه بسیار ترانه های ماندگاری که در این سالها توسط مردان باز خوانی شده اند که ای کاش نمی شدند . خوانندگی برازنده صدای زن است و گاهی مرد .( فقط گاهی . آن هم بستگی به مردش دارد . )
شور . تکنوازی کمانچه . مانا . مبتدیست . سوزی از سازش برنمی آمد هنوز .
این دفترچه خاطرات صوتی با تصنیف " وطن من " با صدای ایرج بسطامی بینوا به پایان آمد و من هنوز گیجم که این نوار از کجا و چطور تو اون کشوی خاک گرفته بوده و من باز یاد اون روزی افتادم که خبر مرگ بسطامی رودر زلزله بم به بابا دادند و بابا که گوشی تلفن دستش بود فقط آهی کشید و رنگ از رخش رفت و من فهمیدم که صاحب خاطره " جورابهای قرمز " دیگه جوراب قرمزی نمی پوشد . این همه خاطره روی یک نوار و به طور کاملا اتفاقی و تصادفی ضبط شده اند . روی نوار چیزی نوشته نشده است . خواب دیده ام شاید این همه را !!!!!!
2006/10/17
هفدهم اکتبر
امروز یک اتفاق جالب افتاد . کتاب " خوبی خدا " رو برداشتم و رفتم تو توالت تا سر فرصت به مطالعه بپردازم . چه جایی بهتر و راحت تر از مستراح اون هم از نوع فرنگیش . رفتم سراغ یک داستان کوتاه به نام " آقای رییس جمهور " . داستان اینطوری شروع شد : هفدهم اکتبر هزار و نهصد و نود و یک .
امروز هم هفدهم اکتبره . جالب نبود ؟ بود ؟ بود .
2006/10/16
یک دختر لوس

لیوان آبی که پژمان دستم میده بهترین و گوارا ترین نوشیدنی دنیاست . آخه من لوسم . آب سرد نمی خورم . دمای آب باید از دمای اتاق یک خرده خنک تر باشه . خودمون بهش میگیم " شاهانه " . خودم که حال ندارم برای خودم آب شاهانه درست کنم . همیشه پژمان اینکار رو برام میکنه و من خیلی کیف میکنم . حسودیتون شد ؟

دیروز یک کار دیگه هم کرد که خیلی مزه داد . برام سیب سبز پوست کند و چون نمی تونم گاز بزنم برام کوچولو کوچولو میکرد و میداد دستم . مست شده بودم . مامان شوهرا و مامانا اینجا رو نخونید چون میدونم الان تو دلتون میگید بیچاره پژمان چه گیری افتاده . مامانم که میگه پژمان تو رو لوس کرده . هر چی میگین بگین . به ما که خوش میگذره . تازه تمام این کارها در برابر خاروندن پشت پژمان که من یک ساعت از شبانه روز رو به این مهم مشغولم هیچی نیست . مگه نه پژمان ؟

الان هم جاتون خالی برای پژمان جون سالاد الویه درست کردم که خیلی دوست داره . چند شب پیش داشت میگفت که سالاد الویه و ماکارونی همیشه براش هیجان انگیزه . منم خواستم خوشحالش کنم . جالبه که به محض اینکه وارد خونه شد گفت : سالاد الویه داریم ؟ نمی دونم از کجا فهمید . مگه سالاد الویه هم بو داره ؟ بعدش بازاون برای من لقمه گرفت و من خوردم . هی اون لقمه گرفت و من خوردم . الان دارم می ترکم .

راستی فیلم " سیریانا " رو دیدین ؟ نه اونی که تلویزیون ایران نشون داد . اصلشو ؟ من عاشق فارسی حرف زدن این جرج کلونی پدر سوخته شدم . کم کشته مرده اش نبودم حالا دیگه بدتر . با اون تیپش وقتی با یک لهجه مسخره میگه : " دنبال دستشویی میگشتم . " از خنده مردم . چون خیلی از صحنه های فیلم تو دبی فیلم برداری شده کلی جای آشنا دیدیم . حتی اتوبان دبی به شارجه هم یک قسمت فیلم نشون میده . ببینیدش اما به نظر من جرج کلونی بازی خاصی نکرده بود که بهش اسکار دادند . کسی نظر منو پرسیده بود ؟؟؟؟



2006/10/15
اسپرسوی ایرانی یا همان آب زیپو
دیشب رفتیم یک رستوران ایرانی . البته نرفته بودیم که چیزی بخوریم فقط یک قرار داشتیم اونجا و به اجبار یک چیزی هم سفارش دادیم که صدای صاحب رستوران در نیاد که ای کاش درمی اومد . من نمی دونم آخه چرا آدم باید کاری رو انجام بده که هیچ تخصصی درموردش نداره . یک منو دادند دست ما که توش همه چی پیدا میشد . از قهوه اسپرسو تا کوفته تبریزی . خیلی سعی کرده بودند که فضای خوبی تو رستوران ایجاد کنند اما کاملا معلوم بود که بدون عمقه . از یک طرف کلی شمع روشن کرده بودند که یک خرده باحال بشه و از طرف دیگه عین بقالی ها دم صندوق یک عالمه آدامس و کیت کت و قاقالی لی می فروختند . رستورانه قابلیت داشت که باحال بشه اما تقریبا ریده بودند توش . ( ببخشید )

قیافه خانمی که به نظر می اومد صاحب رستوران باشه به قدری تلخ بود که نگو . انگار چشم دیدن هیچکس رو نداشت . ترسناک بود . من فقط برای خالی نبودن عریضه و بدون اینکه فکر کنم اینجا یک رستوران ایرانیه و بهتره مثلا توش فالوده بخورم تا اسپرسو ، یک اسپرسو سفارش دادم . چند ثانیه بعد یک فنجون خیلی قر و قمیش دار گذاشت جلوم که تا خرخره اش پر بود . والله ما هر جای دنیا اسپرسو خوره بودیم یادمونه شات اسپرسو خیلی کمه و اصلا حال اسپرسو به کم بودن و قوی بودنشه . یادم نبود که ایرانی ها بد میدونند سر لیوان یا فنجون خالی باشه و همیشه هر ظرفی رو تا جایی که میشه پر میکنند که یک وقت خدایی نکرده نگن طرف خسیس یا نادار بوده . خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا چشمم افتاد به فنجون فهمیدم اوضاع از چه قراره . اولا که کف روی اسپرسو بعد از چند ثانیه شروع به ناپدید شدن کرد . بوش کردم ، بوی آب میداد . چشیدم ، خدا نصیب نکنه . در نهایت بی سلیقگی و بی انگیزگی دو تا شکر کوچولوی بی ریخت گذاشته بودند تو همون نعلبکی پیچ و تاب دار . یک خرده شکر ریختم و دوباره امتحان کردم اما باز هم نشد . از خیرش ( شرش ) گذشتم . دوست همراهم هم یک نسکافه سفارش داد که دست کمی از اسپرسو من نداشت . من از رنگ قهوه میتونم تشخیص بدم چه خبره . آدم یا قهوه میخوره یا نمی خوره اما اینکه یک قهوه آشغال بخوره غیر قابل تحمله . خیلی ها هستند که از قهوه استفاده میکنند فقط برای اینکه فکر میکنند با کلاسه . یک نفر رو میشناسم که هر وقت میرم خونشون خیلی اصرار داره برام نسکافه درست کنه . یک بسته ازین نسکافه های آماده که با شکر و کافی میت همراهه و برای یک ماگ بسه رو میریزه تو سه تا ماگ . مزه آب جوب (جوی ) میده . بابا جان شما که سوادتون زیاده و تو کشور خارجکی هم زندگی میکنید حداقل روی اون بسته لعنتی رو بخون که آب زیپو به شکم خلق الله نبندی .

پژمان هم یک کلاب ساندویچ سفارش داد که مزه ساندویچهای مدرسه ( از نوع خیلی بیمزه ) رو می داد . فقط خندیدیم . کاری از دستمون بر نمی اومد . گفتیم صورت حساب رو بیاره که سریع بزنیم بیرون . به خدا من اصلا دلم نمی خواد اینجا از ایرانی ها بد بگم و همش بزنم تو سرشون اما خودشون باعث میشن . منم ایرانیم ولی خیلی حرصم میگیره و نمی تونم هیچی نگم . صورتحسابمون ازین قرار بود : هشت درهم اسپرسو ، هفت درهم نسکافه ، پانزده درهم ساندویچ ، پنج درهم سرویس و پانزده درهم هم شارژ میز !!!!!!!!!!! این آخریشو دیگه ما ندیده بودیم واالله . شارژ میز برای چی ؟ نه موزیک داشت ، نه فضای خاصی . حتی از معمولی هم بد تر بود . چقدر آدم باید حرص بخوره . شاید هم برای تماشای ریخت نحس خانم صاحب رستوران باید پانزده درهم می دادیم . لحظه ای که می خواستیم از در رستوران بیاییم بیرون اتفاقا گارسنی که به میز ما سرویس می داد میخواست بیاد داخل . یک نگاهی به ما کرد که میخواستیم در رو باز کنیم و خارج بشیم ، در کمال بی ادبی و پررویی در رو برای خودش باز کرد و قبل از ما اومد داخل و در رو بست . به این میگن یک گارسن معرکه !

خیلی چیزهای بد دیگه هم بود که دیگه بی خیال . الان همش دارم به این فکر میکنم که بگم البته فلان خوبی رو هم داشت اما هیچی پیدا نمی کنم . چه حیف .
آش رشته برای پستچی حرفه ای
بالاخره مجبور شدم از سایت فلیکر" اکانت پرو" بخرم . شما الان دارید وبلاگ یک عکاس پروفشنال رو میخونید . ( ای بابا . ای کاش همه کارای دنیا همینجوری آبکی بود و با بیست و چند هزار تومان همه هنرمند اون هم از نوع حرفه ایش میشدند . ما خودمون میدونیم چند مرده حلاجیم و گول این اکانت پرو رو هم نمی خوریم . ) گفتم زود خودم اینجا بگم که هیچ پخی نیستم نکنه تو دلتون بگین واه واه چه از خودش خرسنده !!! در واقع این کار رو کردم که عکسهایی که انشاالله هفته دیگه از عمان خواهم گرفت بتونم آپلود کنم . چون دیگه کوپنم پر شده بود .

اینجانب به مقام پستچی مخصوص منسوب شده ام . از امروز به مدت نامعلومی و تا اطلاع ثانوی وبلاگ مانا رو من آپدیت میکنم . البته مانا مینویسه و من فقط پست میکنم . گاهی وقتها عنوان هم برای پستهاش انتخاب میکنم و عکس هم توش میگذارم .شما هم خوب دقت کنید اگر از کار من راضی بودید میتونید هر وقت خواستین برین مسافرت کلید وبلاگتونو بدین دست من تا برم به گلدوناتون آب بدم .

امشب یک خانمی رو بر حسب تصادف دیدم که دو سال پیش تو آموزشگاه موسیقیش درس می دادم . دو سال پیش هم تو ماه رمضون دیدمش بهمون آش رشته داد . امشب هم که بعد از دو سال دیدمش دوباره آش رشته نذری پخته بود و دوباره یک کاسه هم به ما داد . فکر کنم برای دیدن من آش نذری میپزه . قسمته دیگه .

2006/10/14
مهمان خواهر
این بلاگفا جدا شورشو درآورده . من نمی تونم وبلاگهای دیگران رو بخونم .


مانا رفته برای خونش حسابی خرید کرده و دیگه فکر کنم آماده مهمون داری شده . زودی تا به تنهایی عادت نکرده و مثل خودم بد عادت نشده باید برم سراغش و یک چند ماهی مهمونش باشم . آخ که چه کیفی داره آدم مهمون خواهرش باشه .


امروز دوباره باید برم دندونپزشکی و این سیمها رو سفت کنه . چند روز اول بعد از هر بار که سیم ها رو سفت میکنه دندونام حسابی دردناک میشن . این همه درد تحمل میکنم که آخرش بشم شکل این . ارزششو داره ؟
2006/10/13
بز دارچینی


این قضیه آیین مهمون شدن فقط یک درد دل بود خیلی به خودتون نگیرید . من خودم هم به اجبار گاهی به این شکل مهمون کسانی بوده ام و همیشه قدردانشون هستم اما باور کنید که انتخابی نبوده و از سر جبر بوده و تا جایی که از دستم بر اومده سعی کردم بعدش جبران کنم . شاید هم موفق نشده باشم و اون میزبان بیچاره الان دلش خون باشه از دست من . به هر حال از وقتی زندگی مستقلی با پژمان شروع کرده ایم سعی کردیم اینطوری نباشیم و این روش رو ادامه میدیم . ولی به هر حال جدا فکر میکنم دیگه اون زمونای قدیم که مردم راحت زندگی میکردند و همیشه دور هم جمع بودند و سر یک سفره همیشه یک عالمه آدم می نشست گذشته . الان خانواده ها به پرجمعیتی قدیم نیست . زندگی ها سخت تر شده . گرفتاری ها بیشتر شده . راه ها دورتر شده . هزینه ها بالاتر رفته . خوبه که هممون به این نکات توجه کنیم . چه وقتی مهمون برامون میاد ، چه وقتی مهمون میشیم . خیلی خوب و دلچسبه وقتی آدم مهمون های راحت داره . مطمئن باشی اگه بهشون بگی که باید برای دیدن دوستت تنهایی بری بیرون ناراحت نمیشن و درک میکنن . به همین سادگی . اتفاقا من فکر میکنم مسئله مالی با اینکه مهمه اما نسبت به چیزای دیگه کم اهمیت تره . به هر حال این بود انشای من در مورد مهمان .


حالا بی خیال این حرفا .


شله زرد رو بچسب که من امروز برای اولین بار درست کردم و چقدر هم خوشمزه شد . ( تعریف از خود نباشه که هست !!! ) هیچ دلیلی هم برای درست کردنش نداشتم فقط چند وقتی بود هوس کرده بودم . کلی فکر کردم که روش چی بکشم آخر تصمیم گرفتم عکس یک بز ایرانی قدیمی بکشم . الان که دارم مینویسم این بز بیچاره رفته تو شکم من و پژمان اما خاطره اش برای همیشه پیش ما و شما زنده خواهد ماند . مگه نه ؟
2006/10/12
آیین مهمان بودن
دوران کودکیمو تو یک خونه خیلی بزرگ زندگی کردم . یک آپارتمان سیصد متری برای من و مامان و بابام زیاد بود . مانا تو همون خونه به دنیا اومد اما باز هم خونه برای ما زیاد بود . یادمه یک اتاق داشتیم فقط برای بازی که دو تا در داشت . جون می داد برای بدو بدو . ازین در برو بیرون ازون در بیا تو . به یک درش تاب وصل کرده بودیم و یک کمد بزرگ و عمیق هم داشت که پر بود از اسباب بازی . قلمرو پادشاهیمون بود . هر کدوم هم یک اتاق داشتیم که اتاق خوابمون بود . خیلی خونه قشنگی بود . یک جایی واقع شده بود که به دو تا کوچه دید داشتیم و بیشتر خونه پنجره بود . دو تا دیوار پوشیده از پیچک سبز داشتیم که پنجره رو به اون باز میشد . تو این خونه خیلی مهمونی میدادیم . تولدهای من و مانا هر سال تبدیل میشد به یک مهمونی خانوادگی بزرگ چهل پنجاه نفری . اون موقع ها خیلی باب نبود از بیرون غذا بگیری و مهمونی ها خیلی ساده برگزار نمی شد . حداقل تو شهر ما اینجوری نبود . مامان جوون من تمام این کارها رو خودش به تنهایی انجام میداد . برای پنجاه نفر شام می پخت . چند مدل غذاهای سخت و ریز ریز و پر دردسر . کیک های تولدهامونو همیشه مامان می پخت . کیک های بزرگ و چند طبقه . کیک هاش اینقدر خوشمزه بود که کسی کیک بیرون رو نمی خورد . برای من و مانا لباس های ساده و خوشگل می دوخت . برای هیچکدوم ازین کارهایی که میکرد دوره ای ندیده بود . ( به خودم رفته مامانم . استعداد تو خونه ما ارثیه !!!!) این همه رو گفتم که بگم مامان بیچاره من که اون موقع ها از الان من هم جوون تر بوده با دو تا بچه چه جوری این همه کار رو انجام میداده ؟ من که هر وقت این خونه نود متریمونو جارو میزنم از کت و کول می افتم . تازه بچه هم ندارم . بزرگترین مهمونی ای هم که تو عمرم دادم دوازده نفری بوده . اهل تشریفات هم نیستم و همه چیز رو ساده برگزار میکنم . آهان یادم رفت بگم که خیلی وقتها هم از شهرستان و تهران مهمون داشتیم که چند روز و گاهی چند هفته کنگر می خوردند و لنگر می انداختند . فقط به خاطر بزرگی خونمون همه احساس راحتی میکردند و دیگه فکر غذا پختن و جمع و جورش نبودند . اون موقع نمی فهمیدم چرا گاهی مامانم ابراز خستگی میکرد . به بچه ها که همیشه خوش میگذره . بابام هم که اصولا اهل کار خونه نبود و از صبح تا شب سر کار بود پس خللی در کارهاش وارد نمی شد . این مامانم بود که احساس میکرد آرامش زندگیش از دست رفته . احساس میکرد تو خونه خودش راحت نیست . همین که آدم باید همش لباس مرتب بپوشه خسته کننده ست . حالا خودم کم کم داره حالیم میشه که زندگی شخصی آدم خیلی مهمه . حالا می فهمم که خیلی وقتها ترجیح میدم تنها باشم . اینکه همش فکر کنی فردا ناهار چی درست کنم ، شام چی درست کنم ، مهمونا رو کجا ببرم ، چه کار کنم که بهشون خوش بگذره و .... خیلی از آدم انرژی میگیره و خسته کننده ست . بعضی ازین مهمونا مثل سرور خیلی همراهن و در واقع هیچ مزاحمتی ندارند ( به غیر از دود سیگار ) اما بعضی هاشون که مدام در حال غر غر کردن هستن دیگه غیر قابل تحملن . من و پژمان از همون روز اول با هم قرار گذاشتیم مهمونایی که دوسشون نداریم رو نپذیریم و خیلی محترمانه حواله شون میدیم به هتل (که البته بیشترشون وقتی می فهمن باید برن هتل و از جیب مبارک خرج کنن قید سفر رو میزنن ) .
تنهایی هم سخته و هم آدم رو معتاد میکنه . گاهی وقتها از تنهایی شاکی میشم اما حاضر هم نیستم با کسی تنهاییمو قسمت کنم . همیشه بعد از یکی دو روز که تنها نیستم شدیدا احتیاج دارم که با خودم خلوت کنم . ازین همه وراجی یک درس مهم میگیرم و اون اینکه اگر میریم سفر و قراره خونه کسی باشیم سعی کنیم حتما در طول روز هوای صاحبخونه رو داشته باشیم و برای چند ساعت هم که شده از خونه بریم بیرون و به صاحبخونه اجازه بدیم به کارهای شخصیش رسیدگی کنه . اینجوری مهمون شیرین میشه . وقتی همش بچسبی بهش ممکنه یک دفعه از کوره در بره و یا دیگه دعوتتون نکنه خونش . اگه صاحبخونه سیگاری نیست سعی کنید خودتون تو خونه سیگار نکشید . خواهشا اینقدر کنجکاوی نکنید . به شما چه ربطی داره که دخل و خرج ماهیانه صاحبخانه چقدره ؟ یک چیز خیلی خیلی مهم دیگه . اینقدر انرژی منفی در مورد مکانی که توش هستید ندید ( حداقل تا وقتی ازتون سوال نشده ) چون میزبانتون به هر دلیل داره تو اون شهر یا کشور زندگی میکنه و خواه ناخواه نسبت به اون محل احساس تعلق میکنه و شما با حرفهای صد من یک غازتون یک خرده رو اعصابش پیاده روی میکنید که خب خیلی دلچسب نیست . بعد ازینکه سفرتون تموم شد و برگشتین سر خونه زندگیتون سعی کنید هراز گاهی یک تلفن هم بزنید که میزبان احساس نکنه فقط برای شما نقش هتل رو بازی میکرده . اولین مهمونایی که برای من و پژمان از ایران اومدند و ده روز هم خونه ما بودند ، بعد از دو سال که از رفتنشون میگذره ، یک تلفن هم به ما نزده اند و ما دقیقا مطمئن هستیم که براشون نه تنها فقط هتل بودیم بلکه تاکسی هم بودیم . چون یک روز که می خواستند برن وایلد وادی وقتی ما بهشون گفتیم که خودتون برین و ما نمی آییم به خاطر پول تاکسی از رفتن به وایلد وادی صرف نظر کردند . آخه آدم چی بگه بهشون ؟ شما بودید چی فکر میکردین ؟ احساس آتش سوزی در بعضی از مناظق بدنتون نمی کردید ؟
2006/10/11
من
من عزت الله انتظامی رو دوست دارم .
من خوابم میاد .
من از تنهایی لذت میبرم .
من گاهی اوقات کم تحمل میشم .
من از بوی سیگار تو خونمون بدم میاد . لطفا توخونه ما سیگار نکشید .
من رفتم بخوابم .
2006/10/10
قضیه فرش و هندونه
چقدر حالم گرفته میشه وقتی میبینم آدما خودشونو میزنن به کوچه علی چپ . الکی همش میخوان بگن ایران خوبه و هیچ کجا ایران نمیشه و ازین حرفا . حالا اگه میخوایین بگین من آدم منفی ای هستم ، بگین اما باور کنین من تمام سعی خودم رو میکنم تا همیشه بی طرفانه قضاوت کنم . هم نکات منفی رو ببینم و هم مثبت . سعی میکنم هندونه رو با فرش مقایسه نکنم . آخه ربطی به هم ندارن . تفاوت هاشون آشکارتر از اونیه که بخوام راجع بهش بحث کنم . جنسشون فرق میکنه اصلا . چون هندونه رو بیشتر دوست دارم سعی نمی کنم از ارزش فرش کم کنم . فرش به جای خود ، هندونه هم به جای خود .
سوال بزرگ من :
اگه امکانات مالی و حق انتخاب برای انتخاب سرزمینی که قراره توش زندگی کنید رو داشته باشین ، با شرایط فعلی کجا رو انتخاب میکنین ؟
2006/10/09
زرده تخم مرغ بزرگ

خب می دونین که من مهمون دارم و این روزا کمتر به وبلاگها و وبلاگم میرسم . فقط اومدم زودی اینجا بگم برین عکس جدیدی که گذاشتم تو سایت فلیکر ببینید . اون روز که رفتیم وایلد وادی ازون بالای سرسره بلنده چند تا عکس از دبی گرفتم درست دم غروب بود . عکسی که از برج العرب گرفتم خیلی خوب شده . خیلی دلم میخواست یک عکس خوب از برج العرب بگیرم . بالاخره موفق شدم . ماه کامل بود . شده بود عین زرده تخم مرغ . هوس سالاد الویه کردم .
2006/10/07
بزرگ مرد کوچک


دیشب رفتیم مدینه الجمیرا . تو حیاط وسطش دو تا نوازنده عرب داشتند ساز میزدند . البته خیلی باحال نیودند و خیلی بی حس و حال اجرا میکردند اما به فضا حال و هوایی داده بودند . نور خوبی هم که روی جمعیت انداخته بودند خیلی خوب بود . هوا دیگه داره واقعا مطبوع میشه .
امروز هم رفتیم وایلد وادی و حسابی از خودمون خوشی دروکردیم . دیگه الان داریم از خستگی فوت میشیم . من که مقدار زیادی کمبود خواب هم دارم ولی بس که پرروام الان نشستم ببینم این رضازاده چه گلی می کاره . دویست و دو کیلو رو داره میبره بالا . یاالله . ماشاالله . این کله تکون دادنش منو کشته . تپل خوشگل . کودکی تو صورتش دیده میشه . خوشم میاد .
این مدینه الجمیرا خیلی قسمتهای خوشگل زیاد داره . من هر دفعه که میرم چیزای جدید میبینم . از ایده های قشنگش عکس میگیرم . مثلا این شمعه خیلی خوشگله .
2006/10/06
رویال میراج
صبح نزدیک به پنج خوابیدیم . سرورگوشه یکی از دندوناش وقتی داشت غذا میخورد شکست و خلاصه با هم رفتیم دندونپزشکی . بعدش رفتیم امارات مال و فقط از ساعت نه تا دوازده فقط یک دوازدهم کل مال رو دیدیم و یک خرده خرید کردیم . پژمان حسابی کار داشت و ازون شبایی بود که تا دیر وقت باید کار میکرد . سرور گفت بریم یک جایی لب دریا . یک دفعه سر ماشینو کج کردم به سمت رویال میراج . دم در ازمون پرسیدند کجا میرین ؟ الکی گفتم : رستوران مراکشی . رفتیم تو . مثل رویا می مونه . چقدر خوش سلیقه و با وسواس این هتل رو دکور کرده اند . ماشینو پارک کردیم و خیلی خیلی با اعتماد به نفس از وسط رستوران مراکشی که خیلی هم شلوغ بود رد شدیم و رفتیم تو ساحل اختصاصی هتل که بی نظیره . تمیز و آروم . هوا اینقدر لطیف و خوب بود که داشتیم دیوونه میشدیم . بیشتر از یک ساعت کنار ساحل دراز کشیدیم و به آسمون نگاه کردیم . به ستاره ها خیره میشدم و بعد از چند لحظه حرکت زمین رو احساس میکردم . چه احساس عجیبیه . دلم میخواست بدوم و فرار کنم . ما همش داریم می چرخیم . چه دنیای ترسناکیه . اینقدر عظیمه که دلم میخواد هیچی ازش ندونم . ازش می ترسم . چقدر انسان حقیره . درست کنار تنه اصلی نخل جمیرا بودیم . یکی از نشانه های قدرت طلبی و قدرت نمایی انسان ها . ساختمونهای مارینا سر به فلک کشیده اند و خود نماییشون از نظر پنهان نمی مونه اما فقط وقتی به یک ستاره نگاه میکنی همه این چیزا بی ارزش میشن . همه از بین رفتنی و آسیب پذیر هستند . قدرت منو به وحشت می اندازه . باید ظرفیتشو داشته باشی تا به بیراهه نری . اصلا به من چه . اصلا من چرا ترس هامو به زبون میارم ؟ من کلا همش میترسم . ترسهای احمقانه و تخیلی .
موهام حسابی قلقلی شده بود به خاطر رطوبت کنار دریا . ساعت دو و نیم تازه رفتیم شام گرفتیم و ساعت سه رفتیم دنبال پژمان و اینجوری شد که ما ساعت پنج خوابیدیم . امروز هم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم که شام بریم چاینیز .
مانا هم که حسابی وبلاگشو آپدیت کرده و عکسای خونشو برام فرستاد و ذهن خیال پرداز منو به کار انداخته که اگه الان من اونجا بودم خونه رو اینجوری میکردم و اونجوری میکردم و ... حالا یکی نیست بگه به تو چه . مگه خونه توئه ؟؟؟؟
یک چراغونی های خوشگلی کرده بودند رویال میراج رو که ازشون عکس گرفتم .
2006/10/05
شب بخیر
الان ساعت دو و نیم شبه . پژمان خوابه . سرور هم خوابه . خوابم نمی برد . امروز وبلاگ نخونده بودم و حسابی رفته بودم تو خماری . الان حسابی نشئه (؟) شدم . ببینم وقتی یک نفر چشماش ضعیف میشه چه جوری میشه ؟ من چند روزه وقتی چیزی می خونم از چشمام اشک میاد و تازه گاهی هم نوشته ها رو سایه دار میبینم . امشب هم موقع رانندگی خیلی عذاب کشیدم و همش چشمامو به هم فشار می دادم . یعنی من الان دارم کور میشم ؟ وقتی بچه بودم خیلی دلم میخواست عینکی بشم اینقدر که بابام یک روز منو برد عینک سازی و یک فریم برام خرید با شیشه معمولی که بچه اش عقده ای نشه یه وقت خدایی نکرده !!! اما الان اصلا دلم نمی خواد عینکی باشم . کمک . کمک .
سرور برام شیرینی ناپلئونی آورده . ازون ناپلئونی باحالا . ناپلئونی یا همون شیرینی دیپلومات اصولا دو مدله . یکی اونایی که لاش خامه داره که من خیلی دوست ندارم و یکی اونا که لاش کرم داره که من خیلی دوست دارم . این ناپلئونیه ازون کرمی هاست . به به . جاتون خالی همشو خودم میخورم .
امروز با پژمان رفتیم یک جایی که خیلی خوشحال شدم . امیدوارم شما هم برید یک جایی که خیلی خوشحال بشید .
از ساعت چهار که سرور اومده اینقدر حرف زدیم که نگوووووووو . همش استرس دارم که بخواد بره و حرفامون ناتموم بمونه . کلی ماجرا باید برام تعریف کنه . کلی فیلم وعکس باید ببینیم . کلی موزیک باید با هم گوش کنیم . کلی جا باید بریم . کلی چیز باید بخوریم . خدایا کمکمون کن یک وقت خدایی نکرده چیزی از قلم نیافته که ما نخورده باشیم که یه وقت خدایی نکرده شرمنده شکممون بشیم .
شب بخیر
2006/10/03
پتینه
خب مثل اینکه برای خیلی ها سوال پیش اومده که من چه جوری این دیوار رو رنگ کردم که کمرنگ و پررنگ شده . در واقع این یک جور پتینه ست . یعنی اول باید یک رنگ پایه داشته باشی و بعد با یک رنگ دیگه روش فرم ایجاد کنی . من برای رنگ پایه زرد پرتقالی انتخاب کرده بودم و برای دیزاین کردنش یک جور آجری . رنگ دوم که برای فرم دادن استفاده میشه باید از جنس مخصوصی باشه . نمی دونم جنسش چیه اما من به رنگ فروشه گفتم برای دیزاین میخوام و اون خودش این مدل رنگ رو داد . من اول همه دیوار رو زرد کردم بعد آجری رو به صورت نامنظم همونجوری که تو عکس بود زدم روی زرده و بعد با یک دستمال انگار که میخواستم رنگ آجری رو از روی زرد پاک کنم بهش فرم های نا منظم دادم . خیلی کارها میشه کرد . خیلی ابزار متنوعی برای دیزاین کردن وجود داره . برای ایجاد بافت های مختلف میشه از چیزهایی مثل مسواک ، اسفنج ، پارچه ، شونه ، برگ و ... استفاده کرد . یک خرده ابتکار میخواد و شهامت برای اینکه نترسی و کار رو اجرا کنی .
من ازین رنگها استفاده میکنم چون خیلی متنوع هستند و توضیحات بیشترشو می تونید اینجا بخونید . پارسال که خیلی هیجانزده بودم راجع بهش نوشتم .
دیگه اینکه امروز حسابی خونه رو تمیز کردم . خدایی نکرده فردا قراره سرور بیاد . سرور کیه ؟ خب این داستان مربوط میشه به تاجیکستان رفتنمون و این لقب از اون موقع برامون یادگاری مونده . سرور یکی از دوستامه که ما با هم تو یک گروه موسیقی کار میکردیم و در واقع سرور سرپرست گروه و آهنگسازگروه هم بود . هفت سال پیش برای اجرای یک کنسرت به مناسبت هشت مارس ( روز جهانی زن ) به دعوت یونیفم ( یعنی بخش حمایت از زنان سازمان ملل ) رفتیم تاجیکستان . اونجا وقتی ازمون سوال میشد و میخواستیم خودمون رو معرفی کنیم مثلا میگفتیم خانم فلانی سرپرست گروه . اولش متوجه تعجب تاجیکها نمی شدیم اما یکی دو روز که گذشت یکی ازدوستان تاجیکمون همون که گفتم استاد دانشگاه موسیقی دوشنبه ست و عکسشو تو چند تا پست قبل گذاشته بودم ازمون پرسید : " شما یتیم هستید ؟ "
ما که از تعجب شاخ درآورده بودیم گفتیم : " نه . چطور مگه ؟ "
گفت : " پس چرا خانم فلانی سرپرست شماست ؟ "
تازه دوزاریمون افتاد که اینا چه فکری کرده اند . این بنده های خدا فکر کرده بودند ما یتیم هستیم و خانم فلانی سرپرستی ما رو قبول کرده . کلی دلشون برای ما سوخته بود و لابد فکر میکردند که چه لزومی داره اینا همه جا میگن این خانم سرپرست ماست . بعد که کلی خندیدیم و براشون توضیح دادیم که این سرپرست ازون سرپرستا نیست ، گفتند که ما اینجا به چنین کسی میگیم " سرور " . به گروه هم میگیم " دسته " . پس این خانم میشه " سرور دسته شما " . و این شد که ما ازون به بعد همش به شوخی این دوستمو سرور هم صدا میکنیم . حالا فردا سرور داره میاد که یک هفته ای رو با هم باشیم . همه چیز مرتبه . یک خرید کوچولو باید برم برای میوه و سبزیجات چون این سرور ما هم بدتر از خودمون سبزیجات رو به چیزهای دیگه ترجیح میده . زنده باد سبزیجات .
2006/10/01
آن روزگاران یاد باد
گردهمایی دانش آموزان دبیرستان شاپور تجریش .
اولین جمعه مهر ماه هر سال
برنامه " در شهر " الان یک گزارش نشون داد از گردهمایی دانش آموزان دبیرستان شاپور تجریش که از سال هفتاد و هفت تا کنون هر اولین جمعه ماه مهر تشکیل میشه . فارغ التحصیلان چهل سال پیش تا فارغ التحصیلان جدید ، همه و همه جمع میشن و دیداری تازه میکنن . یک عالمه پیرمرد . یکیشون میگفت ما الان همه احساس چهارده پونزده سالگی میکنیم . اصلا یادمون میره که پنجاه شصت سالمونه . همونطوری شادی میکنیم . " فرهاد آییش " هم جزو همون دانش آموزان بود . سی و چهار سال پیش از دبیرستان شاپور فارغ التحصیل شده و خیلی هیجانزده بود ازین گردهمایی . خیلی احساساتی شده بود . عکس دسته جمعی میگرفتند . همکلاسی های قدیمیشونو پیدا میکردند . یاد خیلی ها میکردند که از دنیا رفته اند و خلاصه حال و هوایی بود . داستان گردهمایی همینطور دهن به دهن چرخیده تا الان که خیلی ها ازش باخبرن وگرنه سال هفتاد وهفت با تعداد کمی این برنامه اجرا شده . شما هم اگر کسی رو میشناسید که از دبیرستان شاپور تجریش فارغ التحصیل شده بهش خبر بدین تا سال دیگه این مهمونی رو از دست نده .
دبستان شاپور الان تبدیل شده به موزه سینما اما دبیرستان شاپور هنوز هم وجود دارد و به دبیرستان جلال آل احمد تغییر نام پیدا کرده است .
معجزه رنگ
چقدر کامنت برام گذاشتین . هوراااااااا . خستگیم در رفت .
من عاشق اینم که یک اتاق کثیف و ناجور رو به بهترین شکل دربیارم . یکی از تفریحاتم همینه . هر جا که میرم خونه رو برای خودم به شکل های مختلف تجسم می کنم و از تصورش لذت می برم . همیشه هم سعی میکنم از وسایل ساده و ابتدایی استفاده کنم یعنی اعتقاد دارم برای دلپذیر کردن یک فضا احتیاجی به هزینه های آنچنانی نیست . بیشتر از معجزه رنگ و نور استفاده میکنم . رنگهای پرمایه و نورهای غیر مستقیم رو فراموش نکنید . با جابجا کردن همون وسایل موجود هم گاهی میشه نتیجه بهتر گرفت . خیلی دلم میخواد یک شرایطی برام فراهم بشه تا بتونم تو این رشته یک دوره هایی بگذرونم . تا خدا چی بخواد .